eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سرودی که فقط یکبار پخش شد!! ⭕️ این سرود درست بعد از اعلام شکست داعش و نامه‌ی حاج قاسم به رهبر انقلاب از خبر سیما پخش شد! ⭕ اما از فردای آن روز ، جلوی پخش این سرود از صدا و سیما و انتشار آن در فضای مجازی گرفته شد! ⭕️ کدام جریان جلوی نشر این اثر را گرفت؟
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_70 با اشاره او روی پتویش نشستیم. -با م
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 ساعت چهار بعدازظهر به منطقه جانوران رسیدیم و بلافاصله بعد از خواندن نماز حرکت کردیم. بین منطقه جانوران و مریوان، گردنه خطرناکی و با شیب تند به نام گاران بود که به خاطر برف شدید عبور از آن خیلی مشکل بود. خطر آن نقطه به خاطر بدی راه و وضع هوا و این که منطقه خوبی برای کمین ضدانقلاب می‌شد، بود. ستون اعزامی هیچ قصدی برای توقف نداشت و تصمیم گرفته بود از آن گردنه عبور کند. تا وسط گردنه مشکلی پیش نیامد ولی چند پیچ به آخر گردنه نمانده بود که ماشین زیلی که جلوی ستون حرکت می‌کرد، به علت برف شدید و کولاک، مدام لیز می‌خورد، به خاطر خطر منطقه مجبور شدیم پیاده شویم و زیل را تا نوک قله، هُل بدهیم و کمکی برای موتور پرقدرت زیل درمانده باشیم. جایی مناسبی برای ایستادن نبود. همین کار را تا نوک قله و پایان گردنه که پاسگاهی در آن‌جا بود، ادامه دادیم. خوشبختانه بقیه ماشین‌ها در راه نماندند و توانستند به بالای گردنه برسند. ساعت شش بعدازظهر بود که به پاسگاه مورد نظر رسیدیم، هوا خیلی تاریک بود و برف همچنان می‌بارید. دو اتوبوسی که برادران سپاهی و ارتشی را می‌بردند و یک ماشین سیمرغ سپاه، با هم به طرف مریوان حرکت کردند ولی بقیه ماشین‌ها و زیل‌ها در همان جا ماندند، تا وقتی که هوا خوب شد به مریوان بیایند. یک ساعت بعد در سپاه مریوان نزدیک بخاری مشغول گرم کردن خودمان بودیم. عملیات‌ها باعث شده بود به سرمای آنجا عادت کنیم. مدتی آنجا مشغول بودیم در کنار اعمال روزانه‌ام، درمان بیماران و مردم منطقه و عملیات، کتاب‌های پزشکی را می‌خواندم تا برای درمان مردم نیازمند اطلاعات کافی داشته باشم. آن شهر مردم نیازمندی داشت. گاهی چیزهای برای زندگی جور می‌کردیم و به خانواده‌هایی که مردهایشان به کومله پیوسته بودند و وضع خوبی نداشتند، کمک می‌کردیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_71 ساعت چهار بعدازظهر به منطقه جانوران
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 دستور حضرت امام ره بود که با اهل سنت آنجا نماز بخوانیم و برای اتحاد سعی کنیم. نماز را در مساجدشان می‌خواندم. وقت‌های غیر جماعت هم به مسجدشان می‌رفتم. اهل سه وعده غذاخوردن نبودم. ناهارم را به کودکان محتاجشان می‌دادم. به دردهایشان گوش می‌کردم و برایشان وقت می‌گذاشتم. امید داشتم دلشان نرم شود و ما را دشمن خود نبینند. بعد از چند روزی که در مریوان بدون مشخص شدن وظیفه ماندیم، صبح یکی از روزهای سرد دی ماه، عده‌ای از بچه‌ها که ورزیده‌تر بودند را گلچین کردند که محمد هم بین آنها بود. من به عنوان پزشک‌یار گروه انتخاب شدم. مأموریتمان را مشخص کردند، گفتند: «قصد رفتن به دزلی رو داریم». چند روزی بود که دزلی از دست ضد انقلاب درآورده شده بود. ساعت ده صبح، سوار سه ماشین سیمرغ شدیم و به طرف دزلی حرکت کردیم، ساعت یازده در مقر سپاه دزلی بچه¬ها پیاده شدند و برای استراحت به خوابگاه رفتند. قرار شد ساعت هشت شب همان روز، ده قاطر را که مهمات و مواد غذایی بارشان کرده بودند، به طرف مرز حرکت دهند. ما هم ساعت ده به طرف مرز حرکت کنیم. از دزلی تا مرز فاصله زیادی نبود فقط یک رشته کوه بین ایران و عراق قرارداشت. همه بچه‌ها خوشحال بودند؛ چون مأموریت، رفتن به داخل مرز عراق و ضربه زدن به نیروهای عراقی بود. سر ساعت با پای پیاده در برف حرکت کردیم. عشق سوزنده «الله» به پاهایی که در برف سنگین گذاشته می‌شد، قدرت می‌داد. از آن رشته کوه گذشتیم و به منطقه ملخ خورسیدیم. بچه‌های پاسدار و پیش‌مرگ، از قبل مستقر بودند و تمام حرکات نیروهای عراقی را زیر نظر داشتند. به طرف مرز سرازیر شدیم و به راحتی از کنار پاسگاه‌های عراقی گذشتیم و آن ها متوجه نبودند که فرشته مرگ بالای سرشان پرواز می کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یلدا بلندترین شب سال است اما نه به بلندی شب انتظار تو که هنوز به سپیده نرسیده است. مولا جان، در گیر و دار خریدهای یلدایی، هندوانه، آجیل، میوه و هزار دنگ و فنگ دیگر، در تب و تاب چیدن تِم مخصوص تک و در دغدغه جور کردن دیوان حافظ و مهمانی، وقت نداریم به این فکر کنیم که تو منتظری تا ما سفره انتظار بچینیم و مهمانتان کنیم. وقت نداریم به هول و ولا بیافتیم که برای به صبح رساندن شب دراز انتظار چه مقدمات و دوندگی‌هایی لازم است. آقای غریبم، کاش فراموش‌کار نبودیم و یادمان می‌ماند که اگر مقدمه‌چینی و آمادگی‌هایمان برای عید‌ها و مناسبت‌ها را برایت خرج کرده‌ بودیم، حالا در شهر ظهور بی‌درد نان و جان و امنیت آسوده محو جمالت بودیم. غایب منتظر، کاش دغدغه‌مان باشی. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_72 دستور حضرت امام ره بود که با اهل سن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 صبح روز بعد در یکی از دهات مرزی عراق، پذیرایی ساده ای با نان و پنیر شدیم. روز را در آن ده به استراحت پرداختیم. شب یکی از گروه‌هایمان که مسئول انفجار و تخریب بودند، به کمک چند نفر از افراد محلی عراقی که منطقه و پاسگاه‌ها را خوب می.شناختند، از دِه خارج شدند تا به پاسگاه‌های مرزی ضربه بزدند. تقریبا پنج ساعت بعد از رفتن آنها، صدای انفجار بلندی از دور شنیده شد و بعد در دشت بزرگ کشور همسایه، صدای تیراندازی شدیدی به گوش رسید. نزدیکی‌های صبح بود که بچه‌ها سالم برگشتند و از عملیاتشان تعریف می‌کردند. گفتند که چطور دینامیت و تی‌ان‌تی‌ها را در دیوارهای پاسگاه کار گذاشتند بعد بدون این که دیده شوند، فتیله‌ها را کشیدند و در فرصت مناسبی پاسگاه را به هوا فرستادند. به خاطر آن انفجار، کسانی که در سنگرهای اطراف بودند، از ترس بی‌جهت تیراندازی می‌کردند، غافل از آن‌که مرغ از قفس پریده بود. روزها استراحت می‌کردیم و شب‌ها با برنامه مشخص شده به پاسگاه‌ها و گروه‌های گشت عراقی ضربه می‌زدیم. خوشبختانه در آن عملیات‌ها، هیچ شهید و زخمی نداشتیم و این باعث خوشحالی و رضایت همه و نشان دهنده توجه و لطف خدا بود. هفت شبانه روز به همین شکل گذشت؛ مأموریت‌مان به اتمام رسیده. عازم ایران شدیم. یکی از شب ها که سوز سردی می‌آمد، برای حرکت آماده شدیم و به مرز رسیدیم، با پاسداران و نیروهای دیگر تماس گرفتند تا در تاریکی شب به وسیله خودی‌ها مورد حمله قرار نگیریم. متأسفانه به خاطر طولانی شدن تماس‌هایی که با بی‌سیم گرفته می‌شد، گروه ضدانقلاب رزگاری که منطقه اورامانات را تحت کنترل داشت، از جریان بازگشت ما خبردار شد و ما بی‌خبر از ماجرا، بعد از هفت روز فعالیت و درگیری و نزدیک به سی کیلومتر پیاده‌روی، به کوه حائل رسیدیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_73 صبح روز بعد در یکی از دهات مرزی عراق
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 از کوهی که یک طرفش مشرف به ایران و از طرف دیگر به عراق می‌رسید و پوشیده از برف بود، بالا رفتیم. همین که به داخل کشور سرازیر شدیم، از چند طرف به طرفمان تیراندازی شد. خوشبختانه هوا ابری و تاریک بود و ما توانستیم زود خود را از چشم دشمن مخفی کنیم. همان تاریکی کمک کرد سریع جاهایی که دشمن پناه گرفته بود را از روی آتش گلوله هایشان تشخیص دهیم. متأسفانه در همان لحظات اول درگیری، دو نفر از برادران، مجروح شدند. من و محمد بعد از بلند شدن صدای تیراندازی، بلافاصله به پشت تخته سنگی که کمی با ما فاصله داشت رفتیم و موضع گرفتیم. از آتش اسلحه‌های دشمن، معلوم بود که با برنامه‌ای کاملا حساب شده، ما را محاصره کرده‌اند. وقت زیادی نداشتیم، باید تا قبل از روشن شدن هوا حلقه محاصره را می‌شکستیم وگرنه آفتاب طلوع که کرد‌، همگی قربانی می‌شدیم. منتظر دستور فرمانده بودیم. دو ساعت به همان شکل گذشت و حلقه محاصره تنگ‌تر شد. مهمات در حال تمام شدن بود و هنوز از نیروهای کمکی، که فرمانده با بی‌سیم از مرکز درخواست کرده بود، خبری نبود. ساعت ۴ صبح شد و چیزی به سپیده نمانده بود. رسیدن صبح مساوی با کشتار دسته جمعی ما و شادی دشمن بود؛ برای این که از جریان محاصره و برنامه کمک مرکزبا خبر شوم، سعی کردم فرمانده را پیدا کنم. بعد از مدتی سنگر عوض کردن ، موفق شدم. او را همراه بی‌سیم چی و مشغول پیام دادن به رمز دیدم. -خیلی خب، حالا که نیروهای کمکی نمی‌تونن تا قبل از صبح برسن بهتره با خمپاره جاهایی که مشخص می‌کنیمو بزنین. به این جای حرفشان رسیده بودم. کار خیلی خطرناکی بود؛ چون محوطه‌ای که ما و دشمن به هم درگیر بودیم، دامنه دو کوه بود. ما در دامنه یک کوه بودیم. دشمن در دامنه کوه دیگر و قله‌های اطراف مستقر شده بود و هر لحظه به ما بیشتر نزدیک می‌شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_74 از کوهی که یک طرفش مشرف به ایران و
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 امکان این که ترکش‌های خمپاره به ما بیشتر از آن‌ها صدمه بزند، زیاد بود، آن ها در اطراف ما بودند و ما وسط حلقه محاصره. در هر صورت فرمانده ما فرمانده مرکز را راضی به اجرای آتش خمپاره کرد. از چند لحظه بعد صدای انفجار خمپاره‌ها در کوه پیچید. کنار محمد برگشتم. یک ساعت به همین ترتیب گذشت. چند گلوله خمپاره منفجر شد و با کمک خود خدا، چند گلوله دیگر نزدیک ما، منفجر نشد و کسی از آن‌ها آسیب ندید ولی کم شدن آتش دشمن کاملا مشخص بود. همان امید ما بود برای فرار دشمن؛ فرمانده همچنان گرا می‌داد و خمپاره‌چی هم مدام، نقاطی که بیشتر به آن تسلط پیدا کرده بود را می‌کوبید. محمد نزدیک من روی برف‌ها دراز کشیده بود و اسلحه‌اش را بالای سرش گذاشته بود. خیلی ناراحت بود که چرا نمی‌تواند کاری کند. یک ساعت بعد، هوا کم‌کم روشن شد. دیگر می‌توانستیم محاصره‌کنندگان را ببینیم ولی خوشبختانه، آتش خمپاره، آن‌ها را مجبور به عقب نشینی و فرار کرده بود و با روشن شدن هوا سریع‌تر فرار می‌کردند. یکی از آن‌ها را که پشت تخته سنگی بزرگ مخفی شده بود و موقع تیراندازی سرش را بالا می‌آورد، نشانه گرفتم و شلیک کردم. به لطف خدا تیر به سر آن مزدور خورد، اسلحه‌اش از بالای تخته سنگ پایین افتاد و خودش همان پشت برای همیشه دفن شد. محمد که دیگر نشسته بود و وضعیت را می‌دید، متوجه شد. -خدا بهت توفیق بیشتری بده. حیف که من هنوز موفق نشدم این خودفروشا رو شکار کنم. هنوز حرفش تمام نشده بود که هر دو متوجه یکی از آن‌ها شدیم که برای تغییر موضع و عقب نشینی از پشت سنگی بیرون آمده و مشغول فرار بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_75 امکان این که ترکش‌های خمپاره به ما
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 محمد که از من آماده‌تر بود، بلافاصله او را نشانه گرفت و ماشه را چکاند. بعد از بلند شدن صدای شلیک تیر محمد، مزدور از همان بالا به سراشیبی پایین کوه پرتاب شد و بعد با سرعت سرسام‌آوری به پایین دره افتاد. با پرت شدن او، صدای تکبیر عده‌ای از بچه‌ها بلند شد. آن صدا روحیه عجیبی به بقیه بچه‌ها داد و هم زمان با صدای تکبیر، کافرها با سرعت بیشتری پا به فرار گذاشتند. بچه‌ها که از حالت محاصره در آمده بودند، با چند تحرک تغییر موضع می‌دادند و دشمن را تعقیب می‌کردند. این جنگ و گریز تا صبح ادامه داشت. ساعت هت تیراندازی به کل تمام شد و ما برای جمع کردن مجروحان از سنگرها بیرون آمدیم، تعداد مجروحان ما سه نفر بودند. یک نفر هم موقع جابه جا شدن از روی کوه پوشیده از برفِ یخ زده، سُر خورده و پرت شده بود که چند نفر برای پیدا کردن جسدش مأمور شدند. جستجوی مجروحین، شهدا و کشته‌شدگان دشمن تا ساعت یازده ادامه داشت. دشمن با به جاگذاشتن یازده کشته فرار کرده بود. تعداد تلفات ما هم سه مجروح بود که تیر به بازو و پایشان خورده بود و یک شهید. بعد از بستن زخم مجروحین، کنار محمد رفتم. او مشغول خوردن مقداری خرما بود که در کوله‌پشتی‌اش باقی مانده بود. نمی‌دانم صبحانه می‌شد یا ناهار. من هم شروع به خوردن کردم. تازه فکرم از درگیری‌های چند ساعت قبل منحرف شده بود که یکی از بچه‌ها صدا زد. -دکتر، دکتر، بیا اینجا یک نفر از رزگاریا زنده‌ست. داره ناله می‌کنه. با محمد به طرف صدا رفتیم. برادری که صدا زده بود، روی تخته سنگی ایستاده بود و به اطراف نگاه می‌کرد. به او رسیدیم. -اون رزگاریه کجائه؟ با اسحه اشاره به جلوی پایش زد. -پشت این تخته سنگ. بقیه بچه‌ها هم متوجه شده بودند و آمدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_76 محمد که از من آماده‌تر بود، بلافاصل
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 بقیه بچه‌ها هم متوجه شده بودند و آمدند. وقتی خواستم به سراغ رزگاری بخت برگشته بروم، برادری که صدا زده بود، پیشنهاد داد. -اول باید امکان هر کاریو ازش بگیریم تا اگه خواست کاری کنه و فکر ناجوری به سرش بزنه، نتونه». تعجب کردم. "چرا"یی پرسیدم. -واسه این‌که وقتی نگاش کردم با صورت به روی زمین افتاده بود و اسلحه‌ش زیر شکمش بود. امکان داره وقتی بهش نزدیک میشیم، طرفمون شلیک کنه. محمد که نزدیک من ایستاده بود، به طرف تخته سنگ اشاره کرد. -برادر من، این بزدلا وقتی سالمن، با صدای تکبیر ما هر سوراخیو هزارتومان می‌خرن؛ حالا که مجروح شده و از ترس نای کمک خواستن هم نداره، چطور این کارو بکنه؟ محمد کمی جلوتر رفت. -قبول دارم ولی می‌دونه که ما اعدامش می‌کنیم. شاید فکر کنه، حالا که از بین رفتنیه، بهتره یکی از ما رو هم با خودش ببره. محمد خندید و جوابش را داد. -اشکال نداره. تا نزدیک در جهنم باهاش میرم؛ بعد میرم طرف بهشت و اونو هل میدم بره به جهنم. با گفتن این حرف به پشت تخته سنگ رفت. بقیه بچه‌ها ایستاده بودند؛ فرمانده هم چند متر آن طرف‌تر مشغول صحبت کردن با بی‌سیم بود و متوجه ما نبود. محمد که رفت، برای دیدن مجروح و وضع جسمی‌‌اش، به دنبال او حرکت کردم. با هم بالای سر رزگاری رسیدیم. روی تخته سنگی نزدیک یک پرتگاه عمیق افتاده بود. اگر کمی بیشتر حرکت می‌کرد به داخل پرتگاه می‌افتاد، من و محمد با هم بازوهای مجروح را گرفتیم. به طرف مخالف پرتگاه کشیدیم تا بتوانیم او را برگردانیم و زخمش را ببینیم. اسلحه‌اش همچنان زیر شکمش بود و به همراهش کشیده می‌شد. وقتی او را در جای مطمئنی قرار دادیم. کوله پشتی‌ام را از روی دوشم پایین می‌آوردم که محمد دست زیر بغل مجروح کرد تا او را برگرداند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤