eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴برای هتک حرمت زن در دانشگاه علوم تحقیقات خطاب به دخترم که ارزش زن را نمیداند!! 🔶تو اولین دختری هستی که در این کشور حرمت های بزرگی را شکسته ای که من را وادار کرده ای با تو از اسراری بگویم! 🔶 دخترم گول این آغوش و سوت ها را نخور که اگر شکست بخوری همین کف ها تف های بد طعمی خواهد شد. 🔶دخترم تو تجربه لازم برای تشخیص مرد زندگی از مرد رمانتیک نداری و عزت اذن پدر و خواستگاری در خانه را نمیدانی! 🔶دخترم باید بدانی مرد کدام زن را به آغوش می‌کشد اما برای کدام زن جان می‌دهد. 🔶دخترم روزهای سخت زندگی، مرد می‌خواهد تا تکیه کنی نه کسی که برای نمایش قدرت های خود تورا مضحکه خاص و عام کند. 🔶دخترم میدانی قوانین و فرهنگ ما متناسب با روان مرد وزن زندگی تنظیم شده است نه مرد رمانتیک 🔶اما مرد رمانتیک کیست؟ او فقط رفتارهای عاشقانه از خود نشان می‌دهد اما تاب تحمل روزهای سخت زندگی و کنار آمدن با ضعف و قوت های تو را ندارد. 🔶 مرد زندگی،برای به دست آوردنت تلاش می‌کند و چالش ها را با لذت به جان می‌خرد تا قدر به دست آوردنت را بداند قدر ومنزلت اجتماعی تو برای او باارزش است اما مرد رمانتیک به دنبال به دست آوردن آسان است تا زحمتی برای ماندنت نکشد. 🔶دخترم ما بسیار از این رابطه های رمانتیک در دانشگاه ها دیدیم اما نتیجه اش دخترانی بود که تنها، دل شکسته با عزت نفسی متزلزل، زیر بار نگاه های سنگین دانشگاهیان روزها را سپری کرد و رفت ✍عالیه سادات _________________________ به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/2336751715C0fba986b70
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_66 روزای اول، نماز یه کم واسم عجیب بود
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 محمد دوباره به حرف آمد. -علی، خیلی دلم می‌خواد برم جبهه. اگه آزاد بودم، حتماً این کارو می‌کردم تا دِینمو به خد ادا کنم؛ قبل از این که خدا رو بشناسم، شهید اصلا واسم معنی نداشت، فقط یه لفظ بود که ازش استفاده می‌کردیم ولی حالا می‌فهمم شهید شدن و شهادت یعنی چی. طوری که دعای همیشگی‌م شده. مدام از خدا می‌خوام یه جوری آزاد بشم و بذارن بروم جبهه. اگر می‌توانستم برای شوقش کاری می‌کردم و او را به خدایش نزدیک‌تر می‌کردم، کار بزرگی برایم بود. ایستادم و دستش را کشیدم. -پاشو، باید پیش حاکم دادگاه بریم. روحیه حاکم شرع را می‌شناختم. باهم به طبقه بالا رفتیم. من نمی‌توانستم زندانی را از زندان خارج کنم و این خلاف مقررات بود اما آقای جواهری قبول کرد. با هم به اتاق کارش رفتیم. خوشبختانه سرش خلوت بود و با مسئول دادگاه صحبت می‌کرد؛ از آن‌ها خواستم به حرف‌هایم گوش بدهند و تصمیم منطقی بگیرند. غیر از آن‌ها و ما دونفر کسی نبود. حرف‌ها را زدیم و همان تأثیر معنوی که در من به وجود آمده بود، در حاکم و مسئول دادگاه هم به وجود آمد. سکوت کردند. سکوت کردیم؛ بعد از چند لحظه حاکم به حرف آمد. -من پرونده شما رو مطالعه می‌کنم و بهتون خبر میدم. امیدوارم توی راهی که پیش گرفتی، خدا کمکت کنه و ما رو از دعای خیر فراموش نکنی. بعد از خداحافظی، باهم از دادگاه بیرون آمدیم. از زمان هواخوری خیلی گذشته بود. محمد به بند خودش رفت و من هم به بهداری برگشتم. به هدایت شدن محمد فکر می‌کردم. یاد اولین روزی که محمد را دیدم افتادم. همان لحظه اول فهمیدم که خلوص دارد. با تمام وجود، قصد هدایت کارگر مقابلش را داشت و از آن‌هایی نبود که برای رسیدن به هدفش از هر حقه‌ای استفاده کند. هدایت شدن لیاقت می‌خواست. حتی اگر از حزب فداییان و ضد خدا باشی ولی خلوص و هدف مقدس که باشی، حقیقت را پیدا می‌کنی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_67 محمد دوباره به حرف آمد. -علی، خیلی د
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 یک هفته بعد در بلوار معروف شبلی با محمد قدم می‌زدیم و از هر دری صحبت می کردیم. -حالا می‌خوای چیکار کنی؟ لگدی به سنگ جلوی پایش انداخت و به رو به رو نگاه کرد. -فعلاً توی سپاه همین جا مشغول میشم. دانشگاه که معلوم نیست کِی باز بشه تا برم اون چند واحدو تموم کنم. -محمد، سپاه که به خاطر درسی که خوندی و مطالعه و تفکرت می‌خواست بهت مسئولیتی فراخور خودت بهت بده، چرا قبول نکردی؟ چرا خواستی حتماً توی گروه عملیات باشی؟ -می‌خوام کامل‌ترین جهادو داشته باشم. جهاد با نفس همراه با جهاد با کفر. حالا اون جوریم کمک بخوان انجام میدم. نگاهی به سر خیابان کردن تا ببینم تاکسی پیدا می‌شود یا نه. -الان میری سپاه؟ -نه. می‌خوام برم به مادرم یه سری بزنم. بعد میرم. از فردای آن روز در گروه عملیات سپاه کار می‌کرد. در همه مأموریت‌ها، پیش قدم بود. در کنار آن سعی می‌کرد با صحبت‌هایش بعضی برادران پاسدار که عملکردهای مناسبی نداشتند را اصلاح کند. نمی‌خواست کسی مثل خود قبل از تغییر عقایدش باشد. محکم و جدی، تلاش می‌کرد. نفوذ خاصی در صحبت‌هایش بود و خلوصش باعث محبوبیتش شده بود. ساعت ۴ صبح یکی از روزهای سرد سنندج، همه بچه‌های گروه عملیات را بیدار کرده بودند، عملیات سنگینی در پیش بود؛ شب قبل به ما خبر داده بودند که وسایل پزشکی را آماده کنیم و صبح زود برای حرکت آماده باشیم. مقصد معلوم نبود ولی این طور که به نظر می‌رسید، پاکسازی مهمی در پیش بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🔴 ماله کشی انگلیس :) @aryan_graphic
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_68 یک هفته بعد در بلوار معروف شبلی با
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با یکی از برادران پزشکیار، با آمبولانس به سپاه سنندج رفته بودیم. در محوطه ایستاده بودیم. فرمانده عملیات برای بچه‌های پاسدار صحبت می‌کرد. علت در جریان نگذاشتن عملیات را سری بودن و اهمیت استراتژیکش عنوان کرد. پس از صحبت فرمانده، بچه‌ها همه تجهیزات خود را بسته و آماده حرکت شدند. حدود ساعت یک ربع به پنج بود که همه بر ماشین‌های سیمرغ سوار شدند. روی هر ماشین یک اسلحه کالیبر ۵۰ قرار داشت. هفتاد نفری بودیم. همه به امید پیروزی خوشحال بودند و اسلحه‌های خود را در دست می‌فشردند، درِ بزرگ حیاط سپاه باز شد و ماشین‌ها خارج شدند. از شهر که گذشتیم، در جاده سنندج_دیوان‌دره با سرعت به طرف مقصد رفتیم. محمد در آن سرما بدون این که خم به ابرو بیاورد، در یکی از ماشین‌های سیمرغ پشت کالیبر۵۰ ایستاده بود. عملیات موفقی بود. حدورد یک ماه از آن عملیات گذشت و در آن مدت محمد به همه اسلحه‌های مورد نیاز و استفاده سپاه، آشنایی کامل پیدا کرد. در یکی از روزهای سرد دی ماه، برف سنگینی سنندج و کوه.های اطراف آن را پوشانده بود، چند روزی می‌گذشت که محمد را ندیده بودم. از دادگاه به قصد رفتن به سپاه تاکسی گرفتم و به مرکز رفتم. بعد از مدتی جستجو محمد را در خوابگاهش پیدا کردم. مشغول مطالعه کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم علامه طباطبایی بود. ایستاد و به طرفم آمد. دست دادیم و احوالپرسی کردم. -قصد داشتم بیام دادگاه. می خواستم در مورد تصمیمی که گرفتم باهات صحبت کنم -چه تصمیمی؟ چه صحبتی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_69 با یکی از برادران پزشکیار، با آمبولا
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با اشاره او روی پتویش نشستیم. -با مسئول سپاه صحبت کردم که منو بفرسته مریوان. اون‌جا علاوه بر این که می‌تونیم پوزه خود فروخته‌های داخلی رو به خاک بمالیم، می‌تونیم به بعثیایی که تازگیا دارن اون‌جا سر می‌جنبونن، درس خوبی بدیم؛ از طرفی دستور رهبری که فرمودن توی کردستان بمونین رو زیر پا نذاشتیم. نگاهش کردم. گویا زیاد در مورد تصمیمش فکر کرده بود. -خسته شدی؟ سرش را پایین انداخت. -اون طوری که من می‌خوام مبارزه با جنایت‌کارای داخلی و خارجی داشته باشم، یکی دو تا مأموریت اینجا رفتن راضیم نمی‌کنه. حسش را کاملاً درک می‌کردم. خودم هم چنین حالی داشتم. -توی مریوان نیروهای ما با نیروهای عراقی درگیر شدن. نیرو واسه خدمات پزشکی کم دارن. منم می‌خوام بروم اونجا. حالا که تو همچین تصمیمی داری، ایشاالله باهم عازم میشیم. هر دو از این موضوع خوشحال بودیم. از همان روز مشغول فراهم کردن مقدمات لازم شدیم. داروهایی که لازم بود تا با خودم به مریوان ببرم، از بهداری سپاه تحویل گرفتم و پنج روز بعد، ساعت نه صبح، به ستونی که عازم مریوان بودند معرفی شدیم و با هم به آنجا رفتیم. از سنندج که به قصد مریوان حرکت کردیم، برف کمی روی جاده سنندج ـمریوان را پوشانده بود و هنوز ریزش برف که از صبح شروع شده بود، ادامه داشت. بچه‌هایی که با آن‌ها به مریوان می‌رفتیم، همگی اهل کاشان بودند و برای به عهده گرفتن مسئولیتی تازه به مریوان اعزام شده بودند. اکثرشان حدود هجده یا نوزده ساله بودند. از این که به جبهه می‌رفتند شاد و خرم و سرحال بودند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شوهر و رفقای مظلوم ایشون رو آزاد کنید آخه مگه چهارتا بمب چیه که به خاطرش زندان‌یشون کردید 😭