فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_90 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با تمام شدن آهنگ تشکر کردم و به تبر
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_91
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
البته میشد حدس زد که پای بلوف و رو کم کنیهای پسرانه در میان است. کنارشان نشست و با کلی ادا و اصول فیلم و سلفی گرفت. آزاد هم با روی خوش با او همراهی کرد. برای مراسم تولد جایگاهی با کلی بادکنک و تزیین آماده کرده بودند. نشستم و برنامههای کیک و شمع و چاقویش اجرا شد. چشمم به هیراد افتاد که از من فیلم میگرفت. از بین فامیلی که دورم نشسته بودند و بچههایی که وسط ولو بودند، جستی زدم و گوشیاش را دوباره گرفتم و تحویل فرزانه دادم.
_فرزانه جان فیلمو حذفش کن. سطل زبالهش یادت نره.
هیراد نزدیکم شد و خواست گوشی را بگیرد. مانعش شدم.
_چته تو؟ واسه چی راه بی راه گوشی منو برمیداری؟
_هیراد آدم باش. نمیدونی بدم میاد ازم فیلم بگیری؟
_اوهو. پس چطور پسر خالت فیلم میگیره بدت نمیاد؟
_عقل کل اون دوربین خودمه. نه گوشی تو که معلوم نیست به کیا میخوای نشونش بدی.
_برو بابا انگار تحفهی نطنزه. مسخرهشو در آورده.
با تشر مادر که اسمم را صدا زد، گوشی را از فرزانه که کارش را کرده بود گرفتم و به او برگرداندم. پوفی کشید و با اخم روی مبلی کمی دورتر نشست. ببخشیدی به جمع گفتم و سر جایم نشستم. دایی سعی کرد جو را عوض کند. کادوها را به کمک حلما جلوی من ردیف کرد تا باز کنم و مادر و خاله زیبا هم کیک را میبریدند و به همه میدادند. کم کم حالم عادی شد. نگاهم گاه و بیگاه به هیراد میافتاد که مشغول حرف زدن با آزاد بود. باز کردن کادوها که تمام شد، آزاد با سرفهای مصلحتی، سعی کرد توجه بقیه را به خودش جلب کند.
_باید یه چیزو خدمتتون توضیح بدم. من تو برنامه های خصوصی شرکت نمیکنم اما چون خانوم صالحی به خاطر کار کردن با من خیلی اذیت شدن، واسه تشکر ازشون امشب اینجام و البته درخواست زهرا خانومو هم جرات نداشتم رد کنم. الانم با اجازهتون میخوام یه ترانهی ویژه واسه امشب بخونم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_90 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 نفهمید چطور بعدازظهر شد و چطور به خانه
#رمان_قلب_ماه
#پارت_91
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
- به قول بابام واقعاً از هر کسی که دور و برم دیدم دقیق و حسابگرتر هستی. من شرطاتونو...
مریم اجازه نداد ادامه دهد. دستش را به نشانه توقف رو به او گرفت.
-گفتم که الان جواب ندین. اینایی که گفتم ساده نیست. باید مطمئن باشید که می تونین بهش عمل کنین. همونطور که میدونین من توی هیچ قراردادی تخلف از شروطو تحمل نمیکنم. اگه مطمئن شدین، بدون اینکه جریانو توضیح بدین، به مادرتون بگین تماس بگیرن.
-حتماً. ولی فکر نکنم من مثل تو اینقدر صبور باشم که یک هفته صبر کنم. بازم ازت ممنونم.
امید واقعاً نمیتوانست تحمل کند. برای شنیدن جواب عجله داشت و این روش رمزی جواب گرفتن را هم درک نمیکرد و در ضمن قول داده بود به شروط با دقت فکر کند. میدانست اگر به خانه برود باید جواب پس بدهد. پس راهش را به طرف خانه خواهرش آروز کج کرد. از خواهرش خواست بدون اینکه به کسی بگوید مدتی تنهایش بگذارد. به اتاقی رفت و در را بست. به حرفهای مریم خوب فکر کرد. مشکل جدیت و محکم بودن آن دختر بود. میدانست اگر نتواند شرطها را عملی کند یا بین را جا بزند، چشمپوشی در کار نیست و او را از دست خواهد داد. هر چند چیزهای غیر ممکنی نخواسته بود. شب شد ولی امید از اتاق بیرون نیامد. آرزو که نگرانش شده بود، در زد.
-داداش حالت خوبه؟ دارم میام تو.
وقتی در را باز کرد، دید امید در تاریکی نشسته. چراغ را روشن کرد.
- امید جان چرا توی تاریکی نشستی. چند ساعته با خودت خلوت کردی. چی شده؟ جواب رد بهت داد؟ غصه نخور آسمون که به زمین نیومده.
امید از جا بلند شد و به طرف خواهرش رفت.
-خواهرِ من قیافم شبیه کسیه که شکست عشقی خورده؟ نه بابا. اگه جواب رد شنیده بودم الان اینجا بودم؟ سر به بیابون زده بودم.
-خدا رحم کنه که جواب منفی نشنوی. پس چته؟ مگه قرار نبود امروز جواب بده؟
-چون مامان خیلی سین جیم میکنه اومدم اینجا. حالا تو هم شروع کردیا. لازم بود یه فکرایی بکنم حالام اگه دوست داری بیا باهم بریم خونه. من دارم میرم. شاید تونستم امشب جواب بگیرم.
- نه. محسن خستهست نمیتونم بیام. فردا خودم میرم.
-مگه آقا محسن اومده؟
- پدر عشق بسوزه. الهی بمیرم داداش. نابود شدی از این عشق. پسره عاشق محسن دو ساعته داره با این همه سر و صدا با هلنا بازی میکنه اونوقت میگی اومده؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_90 گویا نوشتههای عمو بود. با دیدن صف
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_91
_راستی حمید، بهت گفتم دوستم چقدر از دود قلیون بیرون دادنات خوشش اومده؟
_واقعاً؟ چی میگفت؟
_میگفت یه روز دوستتو بیار میخوام روی یکیو کم کنم. انگار کَل کَل دارن با هم. اونهمه مدل که تو دود بیرون میدی خداییش خیلی خلاقانهست.
یاسر به پس کلهام زد.
_اینهمه خلاقیتو واسه درس و مشق خرج کن بچه.
زدیم زیر خنده و پوریا به طرف قهوهخانه تغییر مسیر داد. با آماده شدن قلیان نادر دوستش را صدا زد. او هم ژست فیلمبردار به خودش گرفت و روبرویم ایستاد.
_حمید جون هر چی هنر داری رو کن. میخوام اساسی حال یکیو بگیرم.
_خرجت میره بالاها.
_نوکرتم تو حال اونو بگیر، امروزو مهمون من باشید. هر چی خواستید.
شروع کردم. او فیلم میگرفت و بچهها تشویقم میکردند که مثلاً جو داده باشن. کار هر روزمان همین شده بود. ماشین سواری که عاشقش بودم و قلیان کشیدن که وسیله خودنماییام بود. سعی میکردیم هر بار یکی ماشین ببرد. از داداش حبیب که عصرها ماشینش بیکار بود ماشینش را قرض میکردم. آنقدر بزرگوار بود که با وجود نگرانیاش، نمیپرسید برای چه میخواهم.
یک شب قرار مسابقه گذاشتند. بنا شد در یکی از خیابانها که دوربین نداشت، کورس بگذاریم. ساعت هشت شب باید آنجا میبودیم. پشت فرمان بودم. با سرعت و شتابی که خودم هم باور نداشتم، خیابانها را رد میکردم. آن شب برنده مسابقه من بودم. کمی بعد برای شام مهمان بازنده شدیم. وقتی به خانه برگشتم، با دیدن ماشینهای جلوی در تازه یادم آمد برادر و خواهرهایم مهمان ما بودند. به پیشانیام کوبیدم. رسماً بیچاره شده بودم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_90 _هیچی بابا. میخواست تو رو ببینه.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_91
رضا شمارهای که گفت را گرفت و گوشی را به او داد.
_سلام بیبی، خوبی؟
_سلام عزیزم. خوبم. کجایی که نیومدی هنوز.
_بابا پیشته؟
_نه. کارش داشتی؟
_بهش بگین: من کارم طول میکشه. ممکنه خیلی دیر بشه.
_مادر، دلم شور افتاد چه کاریه؟ کجا میمونی؟
_جام امنه. نگران نشو دیگه. خیالت راحت راحت. قربون دستت خودت بابا رو قانع کن. بیبی گوشیم واسه کار بنده. به بابا بگو کار داشت پیام بده.
خداحافظی که کرد، گوشی را پس داد.
_خانوادهتون نمیدونن که چه کار میکنین؟
_فقط در مورد آموزشا میدونن که به خاطر همونم نگرانن. دیگه بگم قراره شب بمونم جلوی یه شرکت مخوف و اطلاعاتشو هک کنم که خدای نکرده سکته کردن.
_حرفتون درسته.
کمی گذشت. خیابانی پر از ساختمانهای تجاری و اداری بود. با شروع شب خلوت شد. به سفارش رضا، هادی بعد از آنکه مطمئن شد مدیر به خانهاش رفته، برایشان شام گرفت و تحویل داد. پریچهر فقط برای خواندن نماز وقت گذاشت اما چیزی نخورد.
صدای دو نفر جلویی را میشنید.
_رضا، مامان زنگ زده. کارد بزنی خونش در نمیاد.
_که چی؟ مگه نگفتی ماموریتیم.
_یادت رفته؟ این چند وقت هر دفعه خاله اینا اومدن و مامان خواست سر ماجرا رو باز کنه ما ماموریت بودیم.
_مگه دست خودمونه؟ خوبه خودت هستی و میبینی.
پریچهر حساس شد. کمی که حرفهایشان را کنار شباهت زیادشان گذاشت، فهمید که آن دو برادر هستند.
_میگفتی هادی جات بمونه. لااقل تو میرفتی.
_عقلت کمه؟ اون خانومش تازه بچه آورده، به جای مرخصی هی بهش ماموریت میدم. اونوقت بگم شبم بمون؟
_بیا خودت زنگ بزن؛ وگرنه بریم خونه داستان درست میشه.
رضا پوفی کرد و پیاده شد. کمی با هیجان و این طرف و آن طرف رفتن با تلفن صحبت کرد. تمام که شد، برگشت.
_راضی شد؟
_یه درصد فکر کن راضی شده باشه. تهدید کرده که من خودم حرف میزنم و قرار عقد میذارم وقتی منو سر کار میذاری و نمیای.
_ای بابا. حالا میخوای چی کار کنی؟
_فکر کردی منم میگم باشه بذار؟ گفتم اگه میخوای یه عروس بدون داماد رو دستت بمونه هر کار خواستی بکن.
صدای خنده حسین بلند شد. با تشر رضا "ببخشید"ی گفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_90 هر کسی توی دنیا امتحان خودشو داره.
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_91
تیز بود و متوجه به هم ریختگیم شد.
-زنگ زدم خونهمون. میگن مادرم هنوز درد داره. کاش میتونستم ریشه درداشو بکَنم و خلاصش کنم.
مهدی بلند خندید. اشاره کرد تا حرکت کنم. نگاهی به او انداختم و راه افتادم.
-شده ماجرای بهلول که به طرف میگفت کو؟ دردت کجاست؟ من که نمیبینمش.
من هم هم خندیدم. یاد حرف علیرضا افتادم که به محمد میگفت:《حس همدردی طبق عقیده حزبت معنی نداره》.
بیا بیرون از فکر. فردا کلاس ملاس که نداری؟
-نه. چطور شده مگه؟
به چهار راه رسیدم. به طرفش برگشتم.
-ترابی زنگ زده واسه خرید برنجای فروشگاه مشکل پیدا کرده. انگار طرف داره دبه میکنه. باید بریم شمال و خودم حل و فصلش کنم. حله؟
-بله حله. ساعت چند بیام؟
-ماشینو ببر. بعد نماز صبح بیا بریم.
"باشه"ای گفتم و او را رساندم. خریدهایش برای خانه نشان میداد که مهمان دارد. پیاده شدم و کمک کردم تا وسایل را به خانه ببرد. خودش یا اللهگویان داخل شو و من هم مثل او وارد شدم و خود را به آشپزخانه رساندم. با صدای سلام دختر بزرگ مهدی هر دو سر بگرداندیم و جواب دادیم. من سنگین و محترمانه و مهدی صمیمانه و پدر و دختری. دستش که از خریدها خلاص شد رو به دخترش که همان ورودی ایستاده بود، کرد.
_محدثه جان، مامانت کجائه؟
کمی مِن و مِن کرد و انگشتش را در هم گره زد
_ام... دستش بنده.
_ بگو بیاد خریدا رو چک کنه. عرفان باید ماشینو ببره. کم و کسر باشه کاریش نمیکنما.
_خب. باشه. میگم الان بیاد. فقط خاله پیششه. کفری شد، خودت جواب خاله رو میدی دیگه.
مهدی کوتاه خندید و دخترش را کمی هل داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤