eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_اول 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با سرعتی که خودم را اتاق به آموزش می‌رساندم، فر
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _ول کن دختر جون. لابد شده دیگه. من کارم زیاده برو بزار به کارم برسم. _منم جزو کاراتونم. از اینجا نمیرم تا پیگیری نکردین ببینین چی شده. اگه این واحدو این ترم نگیرم، ترم بعد مبانی دو رو چه جوری بگیرم؟ نمی‌خوام به خاطر یه درس عمومی ترم اضافه بهم بخوره. _ببین اون درسو خودم توی سامانه تعریف کردم. ظرفتشم تا چهل نفر بود. اگه پر شده مشکل شماست نه من. به نقطه‌ی جوش رسیده بودم. پوفی کردم. فرزانه که مرا می شناخت، بازویم را می‌کشید و با التماس نگاهم می‌کرد. _من مطمئنم یه اشکالی این وسط هست. خواهش می‌کنم یه بررسی کنید. آسمون که به زمین نمیاد. خانم رستمی که کلافه شده بود، با حرص نفسش را بیرون داد. سرش را در کامپیوترش فرو کرد و غر به جانم زد. _ظرفیتو دو تا می‌برم بالا. سریع انتخابش کنین تا کسی برنداشته. دوباره این کارو نمی‌کنما. به سرعت گوشی را از کیفم خارج کردم و سراغ سایت دانشگاه رفتم. به فرزانه هم سفارش کردم تا این کار را بکند. هنوز صفحه سایت باز نشده بود که با صدای داد خانم رستمی من و بقیه میخ‌کوب شدیم. _جهانیان، تو ظرفیت مبانی یک‌و نصف کردی؟ آقای جهانیان با مِن مِن و ترس جوابش را داد. _مگه خودتون نگفتین استاد ولی‌زاده خواسته کلاس مبانی ۲۵ نفر بیشتر نشه. _وای جهانیان چرا اینقدر گیجی لااقل بپرس بعد گند بزن. مبانی دو رو باید نصف می‌کردی. چند دقیقه بعد به نگاه منتظر ما چشم دوخت و لبخند بی‌جانی زد. _بچه‌ها برین انتخاب کنین. ظرفیت باز شده. _خانوم لطف کنین قبل از اینکه مطمئن بشین، مشکلو گردن دانشجوی بدبخت نندازین. ممنون از پیگیریتون. از اتاق خارج شدم تا بیشتر حرصم را خالی نکرده باشم و دردسر ایجاد نشود. روی اولین صندلی نشستم و مشغول انتخاب آن درس شدم. کارم که تمام شد، سر بلند کردم. با دیدن فرزانه در کنارم و اینکه بی‌حرف مشغول انتخاب واحدش بود، زدم زیر خنده. متعجب نگاهم کرد. _مرگ. واسه چی می‌خندی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_1 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در با سرعت باز شد و محمد سراسیمه وارد حیا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با وجود اینکه شنیدند کسی در خانه نیست جوانک دست بردار نبود و اصرار داشت که پسرت در خانه هست و باید بیرون بیاید. صدایی از داخل کوچه جوانک را مجبور کرد کمی سکوت کند. دختری حدوداً بیست و پنج ساله بود، با وقار و جذبه‌ای خاص. _با شما بودم آقا. کی به شما حق داده که با ایشون این طوری حرف بزنید؟ مگه طرف حساب شما کس دیگه‌ای نیست؟ چرا اینجا دنبالش می‌گردید؟ _هان؟ شما دیگه چی کاره‌اید؟ لابد وکیل ایشون هستید. خانم من پولمو می‌خوام. از این فیلما برا من در نیارید. خودش بهم گفته بود خونه‌ش اینجاست. تازه چند دقیقه پیش هم سر کوچه دیدمش. بگین بیاد بیرون و گرنه ... پشت سر هم و تند حرف می‌زد. دختر با چهره‌ای برافروخته، خیز کوتاهی به طرف طلبکار برداشت. _وگرنه چی؟ حکم داری بیای تو خونه؟ اگه داری، معطل نکن. آقا، شما که اونقدر می‌شناختیش تا خونه‌شو بلد باشی، چرا با مأمور دنبالش می‌گردی؟ ضمناً عقلم چیز خوبیه. کسی که تو رو با مأمور دیده، میاد توی خونه تا گیر بیافته؟ _اینقدر اینجا وامی‌ایستم تا پیداش کنم. دختر در حالی که دست مادرش را گرفته بود، به طرف در رفت. بین در، با حالتی بی‌تفاوت رو به طلبکار کرد. _هر چی می‌خوای وایستا ولی اینجا موندن فایده‌ای برات نداره. در بسته شد و مأمور به طلبکار نگاهی کرد. _ فکر کنم حق با اون خانوم بود. امروز دیگه فکر نکنم پیداش بشه. اجازه ندارم بیشتر بمونم. من میرم. هر وقت پیداش کردی بیا دنبالم. جوانک که درمانده شده بود، به دیوار تکیه داد. روی پاهایش نشست و به رفتن مأمور خیره شد. با خودش زمزمه می کرد. -مگه گیرم نیفتی محمد. بیچاره‌ت می‌کنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_1 خانه ما تا مدرسه‌ای که به اصرار پدر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 گفت و انگار متوجه عصبانیتم شد. بی‌تفاوت از کنارم رد شد. دانش‌آموز آرامی نبودم. هر لحظه ممکن بود کنترلم را از دست بدهم و اتفاق بدی بیافتد. پشتش به من بود. تا خواستم حرفی بزنم، مهتاب جلوی دهانم گرفت. _بیا بریم. شر درست نکن. الان زنگ می‌خوره نمی‌تونیم کیفو ببریم کلاس. همین که به کلاس رسیدیم، نادیا با دیدن ما شروع کرد به قر دادن و خواندن. سعیده هم کف زنان همراهیش می‌کرد. _خانوما آقایون مست و خفن ... مهتاب هیس بلندی گفت و به بیرون کلاس نگاه کرد. _بچه‌ها تو رو خدا ساکت. امروز بهرامی با ترنم رو دنده لج افتاده. یه بار دیگه گیر بده این دیوونه رم می‌کنه. سعیده دستش را جلو آورد و دست داد. _اوه اوه چه اخمیم کرده. ولش کن بابا. تهش می‌خواد انضباط نده دیگه. مهتاب به جای من جواب داد. _نه دیگه. خانوم می‌خواد سال دیگه بره مدرسه جدید انضباطش داغون باشه، باباش حسابشو می‌رسه. _این که مشکل نداره. بابا دکترش اون‌قدر آشنا ماشنا داره که سه سوته هر جا بخواد ثبت نامش می‌کنه. مگه نه؟ در حالی که سر جایم می‌نشستم لبخندی با شکلک تحویل او دادم. نادیا با آن هیکل درشتش کنارم نشست. دست دور شانه‌ام گذاشت. _ترنم جونم آخرش نمی‌خوای بگی چه رشته‌ای قراره بری؟ بگو دیگه‌. هر رشته‌ای تو بری منم می‌خوام باهات بیام. نگاه متعجبی به چهره سفید شیر برنجش کردم. _مگه سینمائه که باهام بیای؟ خودت نمی‌فهمی چی می‌خوای؟ صدای زنگ بلند شد و همه مجبور بودیم برای صف به حیاط برویم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_1 چشم‌هایش دو دو می‌زد. تقلای زیادی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 اشک امان پریچهر را بریده بود. هنوز می‌لرزید که پیمان از در وارد شد. با دیدن پریچهر در آن حال و خانه‌ای که نشان درگیری داشت، خرید‌هایش از دستش رها شد. به سرعت سمتشان دوید. دست‌های دخترک را در دستانش گرفت و به چشم‌های گریانش خیره شد. _چی شده بابا جان؟ گریه نکن عزیز دلم. حرف بزن. وقتی دید از او صدایی جز هق هق بیرون نمی‌آید، رو به بی‌بی کرد. _اینجا چه خبره بی‌بی؟ این بچه چشه؟ پیرزن حلقه دستش را باز کرد تا پیمان بتواند دخترش را آرام کند. پریچهر با همان حال خود در آغوش پدر غرق کرد و گریه‌هایش شدیدتر شد. نوازش‌های پدرانه پیمان مسکنی بود که آرام‌بخش روح ترسان پریچهر شد. کم‌کم در همان آغوش به خواب رفت. بی‌بی رختخواب او را انداخت و پیمان او را در جایش گذاشت. وقتی برگشت، رو به بی‌بی کرد که در حال بردن خریدها به آشپزخانه بود. _بهم بگو چی‌ شده؟ تا حالا این طوری ندیده بودمش. چه بلایی سر بچه‌م اومده؟ _پیمان جان، من تازه رسیدم که... هنوز چیزی نگفته بود که صدای در مانع ادامه حرفش شد. شاهرخ خان پدر شاهین بود که در چارچوب در پیدا شد. _پیمان، اومدم بابت کار پسرم ازت معذرت بخوام. نمی‌دونم چی شد. شرمنده‌ شدم. پیمان هاج و واج به دهان شاهرخ خان خیره شد. نمی‌خواست حدسی که در ذهنش شکل پیدا کرده بود را باور کند. روبه بی‌بی کرد. _بی‌بی شما که نمی‌خواین بگین بچه‌مو ... _مادر جان، خدا رو شکر زود رسیدم... پیمان اجازه نداد ادامه دهد. فریادش را کنترل کرد اما به طرف شاهرخ خان خیز برداشت. برای اولین بار مقابلش قد علم کرد. دست به یقه برد. _شاهرخ خان، از چی معذرت می‌خوای؟ هان؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: سلام نماز را که داد، حضور نرگس عطیه را پشت سرش احساس کرد. مطمئن بود عطیه و نرگس مثل همیشه، بعد از آغاز نمازش به او اقتدا کرده‌اند. دعای همیشگی‌اش را زیر لب خواند: - اللهم اجعلنی من انصار المهدی و اعوانه و المستشهدین بین یدیه... . دوباره سجده شکر رفت. وقت نداشت. در حد چندثانیه توسل کرد و سر از سجده برداشت. برگشت به طرف عطیه: - قبول باشه جانم! عطیه زیرچشمی به نرگس نگاه کرد که ریزریز می‌خندید و دانه‌های تسبیح میان انگشتانش می‌لغزیدند. هربار حسین می‌گفت: "جانم!" انگار بار اول بود و عطیه، خجالت‌زده لبخند می‌زد. برای عوض کردن بحث به حسین تشر زد: - شما دیرت نشده؟ الان می‌آن دنبالت! حسین خندید. نرگس بلند شد که برود چای دم کند و پشت سرش، عطیه رفت که سفره صبحانه را بچیند. لباسش را که پوشید، چشمش افتاد به ادکلن مارکی که نرگس برایش خریده بود. یاد خوابش افتاد؛ یاد وحید. وحید عادت داشت عطر بزند. می‌گفت مومن باید خوشبو باشد. حسین اما از بوی عطر سردرد می‌گرفت. وحید به زور به او هم عطر می‌زد و حسین هم به احترام رفیقش اعتراض نمی‌کرد. ادکلن را برداشت و بویید. بینی‌اش سوخت اما کمی به خودش زد و زیر لب گفت: - اینم برای وحید! صدای بوق راننده‌اش را که شنید، از خیال گذشته بیرون آمد و به سمت در قدم تند کرد. یک لحظه دست عطیه مقابلش سبز شد که برایش لقمه گرفته بود. لقمه را گرفت و با تشکر کوتاهی از خانه خارج شد. به اداره که رسید، امید مثل جوجه اردک پشت سرش راه افتاد: - حاجی ما فکر می‌کردیم یه نفره ولی عباس می‌گه دونفر اومدن. - غیر دختره دیگه کی؟ - یه دختر دیگه هم همراهشه. رسیدند به اتاق جلسات. صابری پشت میز نشسته بود و انبوه کاغذ و پرونده مقابلش را با چشمانش می‌کاوید. متوجه ورود حسین که شد، ایستاد و سلام کرد: - سلام آقای مداحیان. - سلام. فهمیدید اون که باهاشه کیه؟ صابری نیم‌نگاهی به برگه‌های مقابلش کرد و گفت: - اسمش صدف سلطانیه؛ بیست و شش سالشه. سه چهار سال پیش بخاطر مسائل اخلاقی از دانشگاه اخراج شده و یه مدت بعدش هم رفته کانادا و اقامت اونجا رو گرفته. همونجا هم درس خونده و زندگی کرده. از جزئیات زندگیش توی کانادا اطلاع دقیقی نداریم؛ اما اینطور که معلومه، با یه شرکت همکاری می‌کرده که براساس چیزایی که تا الان فهمیدم یه شرکت اسرائیلیه. حسین ابرو بالا انداخت و زمزمه کرد: صدف سلطانی... دانشجوی اخراجی.... شرکت اسرائیلی... از کنار هم گذاشتن این دو عبارت به نتیجه خوبی نرسید و ترجیح داد بیشتر بداند. بلندتر پرسید: -گفتید رشته‌ش چی بوده؟ - زیست‌شناسی دانشگاه تهران. - مثل رفیقش شیدا با پوشش خبرنگاری اومده؟ - نه. تمام عواملی که شاخک‌های یک مامور امنیتی را حساس می‌کرد فراهم شده بود. گفت: - جالب شد پس... ببینم اویس حرفی ازش نزده بود؟ - نه. اگه اویس آمارش رو می‌داد که زودتر می‌فهمیدیم کیه. حسین رفت روی خط بیسیم عباس: - عباس جان چه خبر؟ کجایی؟ - سلام حاجی. تاکسی گرفتن، الانم پشت سرشونم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_1 با صدای خنده‌های گوش‌خراش مهیار از خ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 امتحان را که دادم، کوله‌ام را مرتب کردم. لوازم آرایشی که پنجشنبه از شرکت گرفته بودم را به ترتیبِ جاهایی که باید برای ویزیتوری می‌رفتم، چیدم. با هم‌کلاسی‌ها خداحافظی کردم و راهی شدم. مثل دفعات قبل، مسیر را انتخاب کردم. دو فروشگاه لوازم آرایشی جدید و یک سالن آرایش که مشتری ثابت به حساب می‌آمدند، در مسیرم بودند و فروشگاه آخر هم طرف دیگر شهر. تا شب آنقدر حرف زدم و درباره محصولات جدید و قدیم توضیح دادم که فکم درد گرفت. درد پاهایی که یا پیاده رفته بودند و یا در اتوبوس صبوری کردند، بماند. به خانه که رسیدم، شب شده بود. بچه‌ها با سلامی تحویلم گرفتند. همیشه بعد از این‌که طرف مقابلم فروشنده‌های رنگ و وارنگ یا آرایشگرهای نقاش بودند، نای جواب سلام هم نداشتم. به زحمت سری تکان دادم. امین که در آشپزخانه ساده و کوچکمان مشغول آماده کردن ظرف‌ها بود، صدا زد. _عرفان، برو لباس عوض کن بیا. داریم سفره میندازیم. باز شام نخورده نخوابی؟ هفته‌ای که پختن شام با او بود، اجازه نمی‌داد کسی گرسنه بماند. باشه‌ای گفتم. بعد از عوض کردن لباس و زدن آبی به دست و رو، کمی حالم بهتر شد. کنارشان دور سفره نشستم. سلمان سفره را به مهیار نشان داد. _یاد بگیر. نصف توئه. ببین چه غذاهایی درست می‌کنه. حالا تو نصف هفته رو تخم مرغ به خوردمون میدی چشمان درشت مهیار گرد شد. به امین اشاره کرد. _این نصفه منه؟ این قد دایناسور سن داره. بَده به فکرتونم که چاق نشین و از فرم در نیاین؟ رو به من کرد. _مگه نه عرفان؟ سری به تاییدش تکان دادم. اخم کرد و تکه‌ای خیارشور را به طرفم پرت کرد. در هوا گرفتمش. اخم کردم. _اَه. این چندش بازیا چیه؟ _کوفت. عین چی سر تکون میدی. یه آره نمی‌تونی بگی؟ _خسته‌م. لقمه‌اش را نجویده ادامه داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🛑🦋🕸 🕸 #رمان_خط_قرمز #پارت_1 یکم: کوه باشی سیل یا باران ، چه فرقی می‌
🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🛑🦋🕸 🕸 صدایش مثل ناله شده است. می‌دانم فارسی را از من هم بهتر بلد است؛ پس به خودم زحمت عربی حرف زدن نمی‌دهم: منو شناختی؟ من عزرائیلتم... اومدم چندتا سوال ازت بپرسم و بفرستمت جهنم. نترس، به سختیِ سوالای شب اول قبر نیست. کمی مکث می‌کنم و بعد ادامه می‌دهم: حواسم نبود نمی‌تونی حرف بزنی! خب... من الان دستمو برمی‌دارم؛ ولی اگه صدات رو بلند کنی، مغزِ پر از لجنت رو می‌ریزم کف این اتاق، فهمیدی؟ دور چشمانش سیاه شده و مردمک‌هایش می‌لرزند. به سختی سر تکان می‌دهد. دستم را برمی‌دارم و چنگ می‌اندازم میان موهای ژولیده‌اش. سرش را کمی بالا می‌آورم و می‌پرسم: ناعمه کجاست؟ چشمانش لرزان‌تر می‌شود؛ حالا دیگر مستی کاملا از سرش پریده است: ن... نمی‌دونم... تکانی به سرش می‌دهم و موهایش را بیشتر می‌کشم: غلط کردی! خودت می‌دونی وقتی وسط اردوگاه‌تون اومدم سراغت و اینطوری خفتت کردم، یعنی می‌تونم ناعمه رو هم دیر یا زود گیر بیارم. بهتره یه حرف به درد بخور بزنی تا من کم‌تر وقتم گرفته بشه و ناعمه هم زودتر بیاد پیشت توی جهنم. درحالی که دارم با صدای آرام و خشن، این‌ها را در گوشش زمزمه می‌کنم، هربار نگاهی به در هم می‌اندازم تا مطمئن شوم مشکلی نیست. تندتند نفس می‌کشد و صورتش از درد ریشه موهایش جمع شده. بریده‌بریده و با ته‌لهجه عربی می‌گوید: دستت به ناعمه نمی‌رسه! پوزخند می‌زنم و اسلحه را بیشتر روی سرش فشار می‌دهم: چطور؟ به زور می‌خندد و دندان‌های زرد و حال بهم زنش پیدا می‌شوند: چون اون نه عراقه، نه سوریه! و بعد، طوری که انگار به رویایی شیرین فکر می‌کند می‌گوید: حبیبتی عم تنتطرني بإسرائيل! صدای هشدار در مغزم می‌پیچد. ابرو در هم می‌کشم: کجا؟! - اسرائیل! - من چنین کشوری سراغ ندارم! حالا بماند... معشوقه معلونه تو، توی فلسطین اشغالی چه غلطی می‌کنه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3872 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🕸 🛑🦋🕸 🦋🕸🛑🦋🕸🛑 🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋 🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸🛑🦋🕸
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 از دنیای خاطراتم بیرون پریده و ترسیده به فرد روبه‌رویم نگاه کردم. بردیا بود که روی صندلی نشسته‌ و با لبخند نگاهم می‌کرد. نگاه خیره‌ام را که دید ادامه داد: –یه‌جوری به دستبندت خیره شدی می‌خندی که هرکی نگاهت کنه فکر می‌کنه عاشقی، دیوونه‌ای، چیزی باشی! اخمی کردم و با حرص اسمش را صدا زدم؛ اما او بی‌خیال گفت: –بخور بریم که تا برسیم دیر میشه، باید به موقع اونجا باشیم! سریع محتویات لیوانم را سر کشیدم. رفتم حساب کنم که دیدم حساب شده! خودم را به ماشین بردیا رساندم و سوار شدم: –خودم حساب می‌کردم! ماشین را حرکت داد و گفت: –اختیار داری دخترعمه! این حرفا چیه؟! اگه حساب نمی‌کردم که باید همینطور معطلتون می‌موندم تا حساب کنید. چشم باریک کرده و در جوابش گفتم: –واقعا که! می‌خواستی بیای دم خوابگاه که معطل نشی! –اینطوری دیر میشد، کار داشتم. راستی گفتی خوابگاه! تابستونو می‌خوای چی‌کار کنی؟ خوابگاه شاملت نمیشه نه؟ –نه نمیشه، باید یه‌جایی رو پیدا کنم. –کجا رو می‌خوای پیدا کنی؟! بیا خونه ما! –نه! اگه نبودنام طولانی شه بد میشه. –باید با ارمیا صحبت کنی، شاید اون یه‌جا رو سراغ داشته باشه! سری تکان دادم. کمی بعد لب باز کردم: –شایدم اصلا واحد برنداشتم؛ یعنی اصلا نیاز نباشه که بردارم! –پس با چه بهانه‌ای می‌خوای تهران بمونی؟ فکر نمی‌کنم به این‌ زودیا کارمون تموم بشه ها! زیر لب نمی‌دانمی گفتم و سرم را به سمت پنجره برگرداندم. او یک‌صوت آموزشی را پلی کرد و من همانطور که خیابان‌ها را از نظر می‌گذراندم، به ادامه خاطراتم برگشتم... از پله‌ها پایین می‌آمدم. مامان کنار سینیِ آب و قرآن که روی جاکفشی بود، ایستاده و باغصه به دیوار روبه‌رویش خیره بود. دستم را که بر شانه‌اش گذاشتم از جا پرید: –ترسوندیم مادر! با محبت نگاهش کردم: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋