🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت دوم
تو من را میدیدی؛ من جلوی چشمت به آن شب رسیدم. ندیدی، نفهمیدی یا خودت را به نفهمی و کوری زدی؟ من حتی چندبار تلاش کردم انقدر واضح به تو هشدار بدهم که تو به صرافت بیفتی و سعی کنی برم گردانی؛ مثل همان روز که پشت وانت، کنار جنازه چندتا شهید نشسته بودیم و از عملیات برمیگشتیم.
همان روز که سپهر داشت از ما و خودش میپرسید: « فکر میکنین اگه صداشون رو میشنیدیم، بهمون چی میگفتن؟» و من گفتم: «مُرده که نمیتونه حرف بزنه!». سپهر صورتش سرخ شد از حرف من؛ ولی هیچکدام جوابم را ندادید. شاید این حرفم را گذاشتید پای شوخی یا خستگی.
حس میکردم نگرانی ولی هیچ کاری نکردی. شبها میفهمیدم که در سنگر خوابت نمیبرد و پهلو به پهلو میشدی. نگاهت را از من میدزدیدی و دائم «برادر» و «داداش» خطابم میکردی که بگویی دوستم داری. فایده نداشت حسین. مشکل از من بود یا تو؟ شاید هیچکدام... مشکل از این مملکت بود و انقلابش؛ از خمینی و دار و دستهاش...
آن روزی که از مدرسه اخراج شدم را یادت هست حسین؟ حتما هست؛ چون رفاقت ما از آن روز با هم شروع شد. شب قبلش ما آخرین تکههای نان خشکِ ته سفره را به زحمت سق زده و خورده بودیم؛ و البته مادرم هم طبق معمول گفت سیرم و نخورد. پدرم کارگر روزمزد بود و در زمستان، کار پیدا نمیشد برایش. کار اگر نمیکرد هم، هیچ در دست و بالش نبود؛ هیچ به معنای واقعی.
ما یکی از هزاران خانواده کشاورزی بودیم که بعد از اصلاحات ارضیِ شاه آواره شهر شدند و حالا پدر با بدبختی خرج کرایه خانه و خوراکمان را میداد. آن شب چندمین شب بود که با دست خالی آمد خانه و بدون نگاه کردن به چشمان ما گرفت خوابید؟ یادم نیست. فقط یادم هست عصبانی بودم. نه فقط بخاطر گرسنگی؛ بخاطر این سایه سیاه بدبختی که روی زندگیمان افتاده بود. بخاطر زندگی در یک اتاق سه در چهار، بخاطر شرمندگی پدر.
آن شب قبل از خواب، در حدی که یک پسرِ ده، دوازدهساله میفهمید، حرفهای پدر را کنار هم گذاشتم و فهمیدم باید از سلطنت عصبانی باشم. و فردا صبحش در مدرسه، شد آنچه که خودت دیدی. سر کلاس داد زدم و هرچه از دهانم در آمد به اعلیحضرت گفتم. لنگه کفشم بود یا تخته پاککن که پرت کردم سمت عکس شاه؟ یادم نیست.
تو یکی از سی و چند نفر دانشآموزی بودی که داشتی با بهت نگاهم میکردی. یک دانشآموز معمولی و حتی خوب. یک دانشآموز بیحاشیه که بجز درس خواندن کاری نمیکرد. من اما نه سربهزیر بودم، نه بیحاشیه. طولی نکشید که ناظم آمد، من را به حیاط برد و گفت همه صف ببندند و جلوی همه، تا میخوردم کتکم زد و فلکم کرد. بعد هم پروندهام را داد دستم تا بروم؛ پروندهای با یک لکه سیاه بزرگ که هیچ مدرسهای حاضر به پذیرفتنش نبود.
خب برای من هم مهم نبود خیلی. اتفاقا شد یک فرصت که بشوم کمک خرج خانواده؛ اما همچنان عصبانی بودم. شبها انقدر دندانهایم را از خشم برهم میفشردم که درد میگرفت و انقدر محکم دستانم را مشت میکردم که جای ناخنهایم کف دستم میماند.
شاید پدرِ آخوندت گفته بود هوای من را داشته باشی. نمیدانم چطور خانهمان را پیدا کردی؛ اما تو تنها دانشآموز آن کلاسِ سی و چندنفره بودی که بعد از اخراجم سراغ من آمد و از سابقه سیاهم نترسید. راستش روحیات ما خیلی شبیه هم نبود. تو خیر بودی و من شر. تو آرام بودی و من طوفانی؛ اما من ناچار بودم به رفاقت؛ مانند غریقی که ناچار است به تختهپارهای وسط اقیانوس بچسبد.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت سوم
بیشتر اوقات خانهتان بودم؛ اما تو نمیآمدی خانهمان. میترسیدی چیزی نداشته باشیم و شرمنده بشویم. مادرت هرچه میپخت را دوبرابر میپخت و وقتی میخواستم بروم، یک قابلمهاش را میداد دست من؛ میگفت «به مادرت سلام برسون، اینا رو هم تعارفی ببر براشون». انگار نه انگار که داشتید صدقه میدادید به ما؛ نه منتی بود و نه توهینی. و من عصبانیتر میشدم از این که تنها غذای گرمِ خانهمان، دستپختِ مادر تو بود.
شبها در خرپشته خانهتان میخوابیدیم گاهی. تو بعد از مدرسه و من بعد از کار، وقتمان را آنجا کنار هم میگذراندیم. تو با من درس کار میکردی و خودت هم میدانی که باهوش بودم. زودتر از آنچه تو گمان میبردی یاد میگرفتم و هردو بدون آن که به زبان بیاوریم، افسوس میخوردیم برای این استعداد که نتوانست راهش را در مدرسه ادامه بدهد. البته الان نظر دیگری دارم؛ شاید این هوش سرشارم در مدرسه حرام میشد، میان شما مسجدیها هم. من جایی رفتم که قدر تواناییهایم را بدانند.
ما کنار هم کتاب میخواندیم و مبارزه میکردیم؛ اما باید اعتراف کنم فکرم یا شاید هدفم با تو یکی نبود. هرچه تو خوانده بودی من هم خوانده بودم. من هم با تو شروع کردم به نماز خواندن و روزه گرفتن. من در همان مسجدی قدم گذاشتم که تو گذاشتی.
با همه اینها حسین، گاهی برایم خستهکننده میشدی. گاهی اگر تو همراهم نبودی، واهمهای نداشتم از به تاخیر انداختن یا حتی نخواندن نماز. من مبارزه میخواستم؛ آزادی را از هرکسی که به من امر و نهی کند و تو این را نمیدانستی. هر وقت نماز میخواندیم، یک چیزی به ذهنم نوک میزد که: با خم و راست شدن و خواندن جملات عربی چیزی عوض نمیشود!
پدر و مادرم یک عمر نماز خواندند؛ ولی در فلاکتی که بودند ماندند. من امید داشتم با جنگیدن و اسلحه دست گرفتن بشود از این بدبختی خلاص شد. اسلام را هم اگر دوست داشتم، بخاطر حکم جهادش بود. بارها دیده بودی وقتی آیات جهاد را میخوانم، چشمانم برق میزند.
تو اما بیشتر از این که چشم و فکرت دنبال اسلحه باشد، دنبال کتاب و نوار و اعلامیه بود. و من دنبالت آمدم، چون یقین داشتم روزی تو هم این را خواهی فهمید و البته، دلم نمیخواست تنها دوستم را از دست بدهم.
من خوب برایت نقش بازی کردم. نگذاشتم بفهمی رفتهام سراغ کتابهایی غیر از کتابهای پدرت؛ غیر از کتابهای مطهری و رساله خمینی. کتابها را از پسرعمویم میگرفتم. یک بدبختی بود مثل من. مدرسه نرفته و بیپول، اما مبارز. نام مجاهدین خلق را از زبان او شنیدم و کتابها را از دست او گرفتم. شد رابط من؛ اما من به روی خودم نیاوردم.
البته بعدها دیدم تو هم از یک جایی که من نمیدانم، کتابهای سازمان را داری میخوانی؛ اما نه برای پذیرش که برای نقد. من اما برای هیچکدام از اینها. برایم مهم نبود مغزم پر از جملات چه کتابی ست. مهم مبارزه بود... و تو بارها درحضور من، کتابهایشان را نقد کردی.
من هم تندتند سر تکان دادم و حتی خودم حرفهایت را تکمیل کردم؛ حتی با استدلالهایی بهتر. خودت میدانی من همه آن کتابها را ازبر بودم. خودم شبهه میساختم و خودم جواب میدادم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت چهارم
خودت میدانی من همه آن کتابها را ازبر بودم. خودم شبهه میساختم و خودم جواب میدادم. میتوانستم دهتا مارکسیست را همزمان قانع کنم مسلمان بشوند و حتی یکی دوبار این کار را کردم و تو، خودِ تو چقدر به وجد آمدی. اما این را نمیدانستی که من خودم، نه مسلمانم و نه مارکسیست.
من در این دنیا به هیچ چیز جز خودم اعتقاد نداشتم و ندارم. اگر نماز میخواندم یا اگر قدم به اردوگاه اشرف گذاشتم، فقط بخاطر خودم بود. همین سازمان را هم، فقط برای خودم خواستهام. گور بابای منافع سازمان...
داشتم میگفتم. من بدون آن که تو بفهمی، با سازمان در ارتباط بودم. فکر میکردند مغزم را کامل شستهاند و نیرویی مطیع ساختهاند؛ که درستش همین بود. آن موقعی که من وارد سازمان شدم، هنوز اسلام را به خودشان چسبانده بودند. طول کشید تا بفهمند نمیتوانند مارکسیسم و اسلام را به هم وصلهپینه کنند و بعد هم رسما شدند مارکسیست.
نظر من را اگر بخواهی، از اولش مارکسیست بودند. چه اهمیتی دارد؟ من مبارزه مسلحانه میخواستم؛ کاری که سازمان میکرد.
سازمان چون با شما بچه مسلمانها چپ افتاده بود، از من هم خواست دیگر دور و بر تو و مسجد نباشم. من اما فکر بهتری داشتم؛ همیشه مغز من از مغزهای پوسیده بالادستیهای سازمان که با حرفهای مفت مارکس پر شده بود، بهتر کار میکرد. هنوز هم همینطور است.
پیشنهاد دادم که من، پنهانی با سازمان بمانم و آشکارا با تو و بچه مسلمانها؛ طوری که آمارشان را بگیرم و به سازمان بدهم. آنها هم بدشان نیامد؛ درواقع، یک خوشخدمتی چرب و نرم هم میتوانستند بکنند برای ساواک.
راستش یکی دونفر از کسانی که دستگیر شدند از بچههای مسجد، عاملش من بودم. خب مهم نبود. هیچکدام از این بچه مسلمانها رفیق من نبودند و هیچوقت با من، حرفی جز حرفهای مربوط به کار و مبارزه نمیزدند.
انگار از من میترسیدند؛ شاید پشت ظاهر پرتلاش و هوش بالای من، میدیدند که از خودشان نیستم. از من فاصله میگرفتند و به زور به من لبخند میزدند. تنها کسی که از من نمیترسید و خودش را رفیق من میدانست تو بودی. من هم نگذاشتم تو گیر بیفتی و لو بروی دیگر... این به آن در. بقیه آن بدبختهایی که دستگیر شدند هم به جهنم.
مبارزه جدیتر که شد، تو هم کمکم عملگراتر شدی. با هم میرفتیم کوه، تمرین رزمی میکردیم. هردو در مبارزه بیرحم بودیم؛ حتی تو. انگارنهانگار رفیقیم. هیچوقت زور هیچکداممان بر دیگری نمیچربید و همین برای من، مبارزه را لذتبخش میکرد. حتی کمکم پای اسلحه گرم هم به تمرینهایمان باز شد و برای من سخت بود که اجازه ندهم بفهمی من خیلی زودتر از تو، با اسلحه آشنا شدهام.
اولینباری که چشمت به سلاح افتاد را یادم هست. من که مثل همیشه، چشمانم برق زد و با یک شیفتگیِ بیسابقه، روی تن فلزی آن دست کشیدم. انگار من و اسلحه یکی بودیم؛ سرد و سخت. این را از روز اول فهمیدم و از وقتی دستش گرفتم، آن را جزئی از بدن خودم فرض کردم. به وجد آمدم و گفتم:
- خیلی عالیه، نه؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت پنجم
خوب یادم است. یک کلت ام-نوزده،یازده بود و نگاه تو به آن، نه مثل من برق میزد و نه شیفتگی داشت. طوری نگاهش میکردی که انگار لاشه یک حیوان است. لبت را کج کردی و لبخندِ تلخی زدی:
- جالبه، ولی وقتی به این فکر کنی که قراره جون یه آدم رو بگیره، جذابیتش از دست میره.
دوست داشتم با خشاب همان اسلحه بزنم توی دهنت آن لحظه و بگویم جذابیتش دقیقا اینجاست که به تو قدرت میدهد؛ قدرت گرفتن جان. بعد هم اسلحه را برداشتی و در دستت سبک و سنگین کردی:
- ولی شاید بشه باهاش جون آدما رو هم نجات داد.
انگار تا آن لحظهای که این حرف را زدی، داشتی با خودت کلنجار میرفتی و تازه از این کشمکش خلاص شده بودی. برای من اما اصلا نجات دادن جان کسی مطرح نبود؛ تنها مهم نجات خودم بود.
من خیلی زود نشانت دادم که در تیراندازی فوقالعادهام. تو خوب بودی و من فوقالعاده. هرچه سلاحهای جدیدتری دیدم، این را فهمیدم. این که دستم به هر سلاحی میخورَد، سریع بخشی از بدنم میشود؛ اصلا انگار پوست من و تن فلزی اسلحه از یک جنسند.
اولین دعوایمان هم سر اسلحه بود؛ سر دراگانوفی که من از یکی از پادگانهای تسخیر شده بعد از انقلاب برداشته بودم. عاشق دراگانوف هستم؛ عاشق تکتیراندازی.
اتفاقا امسال هم با یک دراگانوف آمده بودم ایران که چندتا خانواده را به عزا بنشانم و با همان چند تیری که میزنم، کاری کنم که مردم با یکدیگر درگیر شوند و در ایران حمام خون راه بیفتد؛ اما نشد. توی لعنتی نگذاشتی و حقت بود که زندهزنده آتشت زدم.
باید همان وقت که گفتی دراگانوف را تحویل کمیته بدهم، آتشت میزدم؛ در همان اولین دعوایمان؛ اما متاسفانه تو همچنان تنها دوست من بودی و آخرش من مجبور شدم حرفت را بپذیرم.
به هرحال، انقلاب پیروز شد و من سرخوش بودم از به بار نشستن مبارزهام. تو هم سرخوش بودی. نقشهها داشتم برای بعد از انقلاب و تو هم داشتی. تو یک ایرانِ اسلامی میخواستی، ایرانِ بدون فساد و فقر و تبعیض.
من اما از انقلاب هیچ چیز نمیخواستم جز رفاه خانوادهام. هردو خوشخیال بودیم و تو بیشتر. تو خیلی آرمانی فکر میکردی؛ اما به مایی که چندین سال مبارزه کرده بودیم و دلهره دستگیری و کشته شدن را به دوش کشیده بودیم، باید یک چیزی میرسید.
هردو وارد کمیته شدیم؛ تو برای گشتزنی شبها و حفظ امنیتِ کشوری که نیروهای نظامیاش از هم پاشیده بود و من برای مصادره اموالِ آن لعنتیهایی که حقم را خورده بودند. لذت داشت قدم زدن در کاخهایشان؛ این که هرچه از حقم خوردهاند را از چنگشان بکشم بیرون؛ اما یک مشکل این وسط بود: چیزی به من نرسید.
دیگر انقلابِ خمینی داشت ناامیدکننده میشد. هرچه سازمان بیشتر با خمینی و دار و دستهاش زاویه گرفت، من هم بیشتر در برزخِ چه کنم ماندم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت ششم
هرچه سازمان بیشتر با خمینی و دار و دستهاش زاویه گرفت، من هم بیشتر در برزخِ چه کنم ماندم. انقدر که حتی وقتی داشتند نظام را به رفراندوم میگذاشتند، مردد بودم میان آری و نه. انگار که آری یا نهی منِ شانزده ساله، قرار بود اسلامی بودن یا نبودن نظام را تعیین کند.
راستش را بخواهی، از اسلامی شدنش ترسیدم؛ از این که واقعا این حکومت بیفتد دست خمینی. برای همین بود که پنهان از تو، کاغذ قرمز رنگ «نه» را در صندوق انداختم و شدم بخشی از آن دو درصدِ اقلیت؛ آن دو درصدی که مقابل نود و هشت درصد مردم، اصلا به چشم نمیآمدند.
من بازیگر خوبی هستم حسین. تو هیچکدام از اینها را نفهمیدی. من تا وقتی از ایران خارج بشوم، مثل تو به خمینی میگفتم امام. کنار تو، دوزانو مینشستم کنار رادیو یا تلوزیون تا حرفهایش را گوش بدهم مثلا؛ اما هیچوقت مثل تو به سخنانش دل ندادم.
حسین، تو خودت بارها اعتراف کردی که من هم در مهارت رزمی و هم در تیراندازی فوقالعادهام. نه فقط تو، که خیلیها این نظر را داشتند. تو شاید از خیلی جنبهها بهتر از من بودی، اما حداقل در این زمینه همسنگ من بودی.
انتظار داشتم آموزش نظامی را به عهده من بگذارند در مسجد؛ اما نگذاشتند. من را بچه میدیدند انگار. گذاشتندش بر عهده یکی از بچهمحلهایمان؛ اسمش چی بود؟ فکر کنم علی. آره، علی بود. از ما بزرگتر بود؛ فکر کنم بیست و سه چهار سالی داشت.
مهارتش از من، نه کمتر بود نه بیشتر. فقط چون او بزرگتر بود، او را گذاشتند به عنوان مربی. دوست داشتم یک مسابقه با او بدهم تا همه بفهمند همیشه سن مهم نیست؛ اما نشد. سکوت کردم که نگویند دنبال مقامم.
من خیلی بهتر از چیزی که تو فکر میکنی بازیگری بلدم حسین. تو هیچوقت به مخیلهات خطور نمیکرد رفیقی که او را برادر ایمانیات میدیدی و عهد اخوت بسته بودی، اصلا مومن نباشد. من ظاهراً مومنترین مومنِ آن مسجد بودم؛ من دقیقا مصداق همان منافقی بودم که در جلسات تفسیر قرآنتان از آن میگفتید، درحالی که نمیدانستید یکی از همان منافقها در جلسه نشسته است.
اینجور وقتها، وقتی درباره نفاق در آیات قرآن حرف میزدید، من حس میکردم دارم با خود خدا میجنگم؛ چشم در چشم. او سعی داشت در کتابش من را رسوا کند و من، با مهارت تمام از زیر این رسوایی در میرفتم. احساس قدرت میکردم؛ مخصوصا وقتی خودم درباره تفسیر این آیات و پلیدی نفاق و منافق حرف میزدم.
بعد از این که راه سازمان رسماً از بقیه مردم جدا شد، من میخواستم تو را برای همیشه کنار بگذارم و چهره واقعیام را نشان بدهم. خسته شده بودم از وانمود کردن؛ اما دستور سازمان، همان بود که بود. خیلی کارهای لذتبخش را از دست دادم؛ مثلا عملیات مهندسی را یا به رگبار بستن رهگذران خیابان را.
من کارم دادن آمارِ حزباللهیها به سازمان بود. آمار آن علیِ احمق را هم دادم. جلوی در خانهاش زدندش و حیف که ندیدم چطور جان داد. حقش بود. در عوض، لذت ایستادن زیر تابوتش نصیبم شد؛ لذت این که دشمنم را خودم به سوی گور بردم و دفن کردم. جگرم حال آمد!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت هفتم
علی را که حذف کردم، خودم رفتم بجای او. لذت داشت؛ این که واقعا من مسابقهام را با علی برده بودم و برای رسیدن به این جایگاه جنگیده بودم؛ هرچند ناجوانمردانه. مهم نبود؛ این مهم بود که حالا من اثبات میکردم یک سر و گردن از همهشان بالاترم. حالا همه درباره مهارت بالای من حرف میزدند و اعتراف میکردند به توانمندی من.
بعد از علی، نوبتِ صاحبِ کارگاهی بود که در آن کار میکردم. وقتی دیدم عکس خمینی را زده به دیوار کارگاه، فهمیدم دلیل کافی برای سپردن اسمش به جوخه ترور سازمان دارم. پسرش هم جبهه بود. راستش واقعا پیر و خرفت شده بود دیگر.
این یکی را جلوی چشم خودم کشتند و من، شادی و شعفم را پنهان کردم و ادای آدمهای پریشان و نگران را درآوردم. من دقیقا ساعت و روز ترورش را میدانستم. حتی قبل از این که از کارگاه بیرون برود، یک لحظه یاد رفتار پدرانهاش افتادم و خواستم بروم جلویش را بگیرم؛ اما عقلم گفت خرِ احساسم نشوم و جایگاه و مرتبه سازمانیام را برای یک پیرمردِ مُردنی به خطر نیندازم.
جنگ شد و باز هم سازمان به من گفت همراه تو باشم و همراه همه آن بسیجیهایی که میرفتند فدایی خمینی و اسلامش بشوند. منزجرکننده بود؛ اما بالاخره مرتبه بالای سازمانی هزینه داشت و من داشتم بیش از خیلیها این هزینه را میپرداختم. من رسماً در دهان شیر بودم؛ یعنی در کنار تو.
سپهر که آمد، کاری کرد که تو دیگر فقط متعلق به من نباشی و این یعنی مرگ رفاقت ما. من تو را میخواستم چون فقط مال من بودی. نمیخواستم با سپهر قسمتت کنم. اگر سازمان و خردهفرمایشهایش نبود، من از همان روز که آن سپهرِ لوس پا به مسجد گذاشت، بیخیال تو میشدم؛ اما مجبور شدم با تو و سپهر بمانم.
سپهر هم آدم قابل تحملی بود؛ البته تا قبل از آن که بفهمم بچهمایهدار است و پدرش تاجر فرش. یکی از آنهایی که حق من را خورده بود؛ یکی از آنهایی که در ناز و نعمت زندگی میکرد، درحالی که ما به نان شب محتاج بودیم.
من بابت فقری که کشیدهام از همه دنیا طلبکارم حسین. دنیا، خدا، سرنوشت یا هرچیزی که تو اسمش را بگذاری، یک زندگیِ خوب به من بدهکار است. همه آنهایی که خوشبخت بودند و هستند، سهم من را از خوشبختی برداشتهاند و من برای گرفتن این حق، با تمام دنیا درافتادهام، با هرکس که لازم باشد.
سپهر هیچوقت به روی ما و خودش نیاورد که میتواند چندتا مثل ما را بخرد و آزاد کند. نه مثل بچه مایهدارها لباس میپوشید و نه مثل آنها رفتار میکرد. انگار میخواست خودش را بچسباند به ما و سبک زندگیِ ساده ما؛ هرچند برایش سخت بود.
آخرش هم وقتی موقع اعزام به جبهه، پدرش سر رسید و دعوا راه انداخت، ما فهمیدیم سپهر واقعا کیست. پدرش ترسیده بود سپهرِ نازنینِ موطلاییاش برود جبهه و خار به پایش برود. دلم میخواست آن لحظه خفهاش کنم.
هروقت مومنبازی در میآورد، هر وقت سجدههایش طول میکشید، هر وقت با آن چشمانِ آبیاش زارزار پای دعای کمیل اشک میریخت دوست داشتم خفهاش کنم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت هشتم
هروقت مومنبازی در میآورد، هر وقت سجدههایش طول میکشید، هر وقت با آن چشمانِ آبیاش زارزار پای دعای کمیل اشک میریخت دوست داشتم خفهاش کنم.
دوست داشتم من هم بروم مثل پدرش، سرش داد بزنم و بگویم بچه مامانیِ بالاشهر، تو را چه به جنگ؟ تو اصلا میدانی درد چیست؟ زخم چیست؟ گرسنگی و تشنگی کشیدهای؟
نه. نمیفهمید و من هم به روی خودم نیاوردم. ادای رفیقش را درآوردم و همه اینها جمع شد، کینه شد تا رسید به آن شب در عملیات شناسایی، کردستان عراق.
سال شصت و دو بود که بالاخره سازمان اجازه داد به مرحله جدید زندگیام وارد شوم؛ مرحلهای بعد از ایران. من خیلی وقت بود که آماده بودم برای فراموش کردن هرچه در ایران دارم و قدم گذاشتن به پادگان اشرف.
میپرسی خانوادهام چه؟ آدمهای مهربان و سادهای بودند. انقدر ساده که پدرم به کار در جهاد کشاورزی قانع شد و مادرم به پول ناچیزِ خیاطی. من با این آدمهای ساده نمیتوانستم زندگی کنم. خستهکننده بودند.
خانواده اولین چیزی ست که وقتی جذب سازمان میشوی باید ازشان دل بکنی؛ چون محبت دست و پاگیر است؛ نقطه ضعف است و من خوب از پس این دل کندن برآمدم که سازمان من را انقدر تحویل گرفت.
غیر از خانوادهام، هیچ چیز دیگری در ایران نبود که دلم به آن گره خورده باشد؛ جز تو. دل کندن از تو را هم سپهر آسان کرد. بقیهاش هم، هرچه در ایران بود فلاکت و بدبختی بود. خود ایران هم وطن نبود برای من. من خیلی وقت است بیوطنم؛ عشق به خاک و وطن و مام میهن و اینها هم ارزانی خودتان.
آن شب هم من و هم تو خوششانس بودیم؛ به این دلیل که تو بیمار شدی و نیامدی. شاید واقعا حقت نبود که بمیری؛ ولی سپهر چرا. تو شاید یک زمانی رفیقم بودی؛ اما سپهر هیچوقت.
من با بلدچیِ کُردی که همراهمان بود بسته بودم از قبل. او سپهر را از پشت گرفت و من کشتمش؛ جنازهاش را هم همانجا رها کردیم. میلرزیدم؛ نه از ترس که از سرما و شاید شوق. ترس خیلی برای من معنا نداشت؛ حداقل در جایی که ایستاده بودم.
اشرف...
همانطور بود که فکر میکردم. پر از آدمهای احمق که با وعدههای رنگی، به دنیای خاکستری اشرف آمده بودند و حالا نه راه پس داشتند نه راه پیش؛ باید میماندند تا بمیرند. فرق من با آنها این بود که اولا من احمق نبودم، ثانیا دلم را به وعدههای کودکانه و آرمانی خوش نکرده بودم و ثالثاً شاید راه پس نداشتم؛ اما راه پیش چرا.
مرتبه سازمانیام روز به روز بالاتر رفت؛ چون برعکس خیلیها انگیزهام در ایدئولوژی احمقانه سازمان خلاصه نمیشد. بالادستیها من را یک چریک واقعی و وفادار میدانستند؛ چریکی که مظهر کامل ایدئولوژی سازمان بود.
من نه فقط در مسجد، که در کمپ اشرف هم منافق بودم و با مهارت تمام، نقش عاشقِ سینهچاکِ رجوی را بازی کردم. دورههای آموزش نظامی را میگذراندم، فقط با این انگیزه که بتوانم طلبم را با ایران، با خمینی و مردمی که پشتش ایستادند صاف کنم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت نهم
هیچکس نتوانست علیه من آتویی بگیرد و بفرستدم بنگالی؛ نه دلبستگیای داشتم، نه حاشیهای، نه رابطهای و نه سوالی. دقیقا به همان سردی و بیرحمیای بودم که سازمان میخواست. حتی غسلهای هفتگی هم چیزی را در من تغییر نمیداد؛ چون هیچ خیال و آرزویی جز انتقام از جمهوری اسلامی و مردمش نداشتم.
همه زندگی من اشرف بود؛ خانهام، خانوادهام، مدرسه و دانشگاهم. برای همین بود که دوام آوردم. کسی را آن بیرون نداشتم که دلتنگش باشم؛ برعکس خیلیها؛ خیلیهایی که با باور به رجوی، خانواده را پشت سر گذاشته و حالا فهمیده بودند برخلاف آنچه گفتهاند، رجوی نمیتواند تمام خانوادهشان باشد.
رجوی را فقط الکی مقدس میکردند که ما تنها به او دل ببندیم و این دلبستگی، تضمینی باشد برای ماندن ما. نمیشد. یک آدمی مثل رجوی نمیتوانست کسی باشد که برایش جان بدهی و بپرستیاش. عشقی اگر به رجوی بود هم ادا بود؛ فقط برای این که سر و کارمان به بنگالی نیفتد.
وگرنه آنها که در اشرف بودند، مثل شما بسیجیها نبودند که میمردید برای خمینی. آخرش هم آن بدبختهای ایدئولوژی زده، تبدیل میشدند به تفالههای سازمان که فقط به درد مُردن میخوردند.
هیچوقت سوال نمیپرسیدم؛ همانطور که یک چریک باید باشد. یک چریک سوال نمیپرسد، فرمان مافوقش را اطاعت میکند. همهاش همین بود: سوال ممنوع، شک ممنوع، دلبستگی و دلسوزی ممنوع. چشمانت را ببند و هرچه رجویِ مقدس میگوید گردن بِنِه! و من دقیقا اینطور بودم.
من دائما در سازمان رشد میکردم. بیرحمی و مهارت من انقدر به مذاق سازمان خوش آمد که از اشرف رها شدم و مسئولیت بازجویی از اسرای ایرانی را به من سپردند؛ کاری که از دید آنها امتحانی سخت برای من بود و از دید خودم، تفریحی دلانگیز.
میخواستند سرسپردگیام را بسنجند؛ این که من حاضرم بخاطر سازمان، هموطنان خودم را شکنجه بدهم یا نه. بدبختها نمیدانستند من وطنی ندارم که هموطن داشته باشم. نمیدانستند چقدر تشنه گرفتن انتقام از کسانی هستم که برای خمینی، برای اسلام قدم به جبهه گذاشتهاند.
از این امتحان هم سربلند بیرون آمدم و سازمان مطمئن شد وقتی پای رجوی و آرمانش وسط باشد، من ایرانی و غیرایرانی سرم نمیشود. پاداش این کار، آزادی از عراق بود. آزادیام از عراق به بهای زجرکش شدن پنج، ششتا جوانِ بدبخت تمام شد. فکر کنم یکیشان نوجوان بود، پانزده، شانزده ساله. تازه سبیلهایش داشت جوانه میزد؛ که دیگر نزد. مُرد.
از عراق آزاد شدم و برای آموزشهای جدیتر، من را فرستادند اسرائیل؛ با نامی جدید. من خیلی وقت است که نام گذشتهام را دور انداختهام و نامم، هرچیزی ست که سازمان بگوید.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📖داستان کوتاه #نارفیق 🔥
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت دهم
آموزشهای سختی که در اسرائیل دیدم، نویدِ یک رویاروییِ تمامعیار با جمهوری اسلامی را میداد. هرچند تفکر سازمان کهنه شده بود و دیگر خریدار نداشت، ولی هنوز نیروهای چریک سازمان برای مقابله با رژیم کارکرد عملیاتی داشتند.
ما کمکم از یک تشکیلات ایدئولوژیک، تبدیل شدیم به یک بازوی عملیاتی صرف برای مخالفان رژیم؛ چیزی که من بیشتر میپسندم. به تدریج نیروهای قدیمی و خسته سازمان کنار گذاشته شدند و نیروهایی جایشان را گرفتند که اصلا نمیدانستند مارکسیسم چیست؛ تنها از جمهوری اسلامی نفرت داشتند.
ماموریت جدید من همین بود؛ جذب نیرو. بعد از آموزشهای اسرائیل، چندین بار آمدم ایران برای جذب نیرو و شبکهسازی؛ اما یک بار هم لو نرفتم. انقدر تمیز کارم را انجام میدادم که نیروهای امنیتی ایران که تو و امثال تو بودند، حتی نفهمیدند من کی آمدم و کی رفتم.
جایگاه من در سازمان به شکل شگفتآوری بالا میرفت؛ اتفاقی شیرین و در عین حال ترسناک که من را در دور رقابتهای وحشیانه درونسازمانی انداخت. رقابتهایی که بردن در آن، به عرش میرساندت و باختنش مساوی ست با باختن زندگیات. هرچه به راس هرم سازمان نزدیکتر بشوی، رقابتها خطرناکتر میشود و من باهوشتر و وحشیتر از آن بودم که ببازم؛ اما تلاش کردم فاصلهام را با راس هرم حفظ کنم.
این ماموریت اما، مهمترین و حیثیتیترین ماموریت من بود که تو نابودش کردی. سالها برنامه ریخته بودیم برای سال هشتاد و هشت. من سالها شبکهسازی کرده بودم، سازمان چند خانه و باغ خریده بود و نهادهای امنیتی اسرائیل کلی بودجه گذاشته بودند برای این کار.
قرار بود کاری کنیم که خیابانهای ایران بشوند میدان جنگ و مردم بیفتند به جان هم. آن وقت رژیم شما هم ساقط میشد و من توی میدان امام، سلاخخانه راه میانداختم برای وابستگان رژیم. انقدر ازتان میکشتم که انتقام همه چیز را بگیرم؛ اما نشد. تو و تیمت نگذاشتید من با دراگانوفم، کسی از معترضان احمقِ کف خیابان را بزنم. همانها که فریبِ حقه خندهداری مثل تقلب در انتخابات را خورده بودند؛ یک لشگر سبزپوشِ فریبخورده.
من فقط فرصت داشتم یکی از اعضای تیم خودم را، با یک گلوله در مغزِ پوکش حذف کنم تا دست شما نیفتد و خودم لو نروم. متاسفانه تو من در یک سطح بازی کردیم. هرچه من سرنخها را میسوزاندم، تو یکی جدید پیدا میکردی. حتی خواستم یکی از اعضای تیمت را منبع خودم کنم، حتی فکر کردم موفق شدم؛ اما دورم زد و آخرش پشت تو ایستاد.
آن نفوذیِ بیمصرفی که از قبل داشتم هم کار زیادی نتوانست بکند؛ فقط توانست آمار تو را بدهد که قبل از فرار، بیایم تلافی این شکست را سرت در بیاورم.
رسیدهام به نقطه رهایی؛ نقطه قرارم با مامور تخلیه. من تنها کسی هستم که از این ماموریت دارم برمیگردم و دستگیر نشدهام. بقیه اعضای تیمم یا دستگیر شدند، یا سوخت رفتند و حذفشان کردم. مهره سوخته، مثل مرده متحرک است. باید از شرش خلاص شد؛ چون جنازهاش هم نمیارزد برای سازمان.
مامور تخلیه سر میرسد و یک نفر هم همراهش هست؛ با لباس محلی و صورتِ پوشیده. بار اولم نیست که قاچاقی از مرز زمینی رد میشوم؛ اما دلهره دارم. ماموریتم به لطف جنابعالی، اصلا خوب پیش نرفته و از بازخواست سازمان میترسم.
یکی از قاچاقچیها پشت سرم قدم برمیدارد و دیگری جلویم. هردو هیکل درشتی دارند و یک اسلحه در دست هرکدامشان. جلویی یک برنو دارد و عقبی یک برتا. بیابان گرم است و ساکت؛ تنها جنبندهها ماییم که از میان شیار تپهها حرکت میکنیم.
ناگاه صدای تیر از پشت سرم، گوشهایم را کیپ میکند. درجا متوقف میشوم و سوزش غیرقابل تحملی را در کمرم حس میکنم. انقدر داغ است که میافتم روی زمین. مامور تخلیه بالای سرم میایستد و اسلحه برتا را به سمتم نشانه میرود. میخواهم بلند شوم؛ اما نمیتوانم. نفسم بند آمده و خونم زمین را سرخ کرده.
تازه میفهمم من هم یکی از همان مُهرههای سوختهای هستم که حکم مرده متحرک را دارند و جنازهشان هم برای سازمان نمیارزد. قاچاقچی نیشخند میزند، سرم را نشانه میگیرد و ماشه را میچکاند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #ببینید | چرا اختیارات رهبر ایران حد و مرز مشخصی ندارد؟
💢 مقایسه اختیارات رهبر ایران با سایر کشورها:
⁉️ عالی ترین مقام اجرایی در کشورها چه کسانی هستند؟
‼️ اجازه انحلال مجلس در کشورها توسط کدام نهاد انجام میشود؟
⁉️ عزل و نصب وزراء در دنیا توسط کدام مسئول انجام میشود؟
‼️ عزل و نصب رئیس جمهور در ایران با چه کسی است؟
⁉️ پادشاه بریتانیا بر چه اساس انتخاب میشود؟
‼️ نظارت بر عملکرد رهبری چگونه صورت میگيرد؟
🔹برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️فایل صوتی لورفته از خبرنگار بیبیسی
🔹دیشب یک فایل صوتی از صحبتهای «رعنا رحیمپور» خبرنگار بیبیسی منتشر شد که در آن از هدف تکهتکه و تجزیه شدن ایران خبر میدهد.
🔹او تاکید میکند که هدف پشت پرده آشوبطلبیها نه دموکراسی، بلکه تجزیه است!
🔴بفرمایید خیلی شیک دارن توضیح میدن که ایران رو تیکه پاره و ضعیف میخوان.
بفرستید واسه هر کی تا حالا باور نمیکرد بسمالله اینم شاهدش
🔴 #درخواستهای_نمکی
💠 روزی پسری، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست. متعجب به مادرش گفت که دیروز کیسهای بزرگ نمک خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب میکنی؟
مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند، و دوست داشتم از آنها چیز سادهای بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد، درحالی که هیچ نیازی به آن ندارم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد، و شرمنده نشوند.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_1
با صدای خندههای گوشخراش مهیار از خواب پریدم.
_تف به ذات نداشتهت. روز جمعه هم نمیفهمهی؟
پتو را روی سرم کشیدم تا دوباره بخوابم اما در با صدای بلندی باز شد. سرم را بیرون آوردم و با چشمانی گرد شده، خیره به در ماندم.
مهیارِ خندان را کنار همکلاسیم مبین دیدم. با دیدن آنها که خودنسرد نگاهم میکردند، عصبی شدم. از جا بلند شدم و به طرفشان خیز برداشتم. تهدیدشان کردم اما نایستادند. خانه دانشجویی با دو اتاق خواب و یک سالن سی متری جای زیادی برای فرار نداشت. به اتاق دوم پناه برده بودند. صدای مبین را از پشت در شنیدم.
_عرفان، داداش، چرا رم میکنی؟
_خودت و این مهیار بیخاصیت رم میکنین.
_آقا، خودت گفتی بیام واسه امتحان درس بخونیم. الان آدمخور شدی و دنبالم میکنی؟
از دستشان عصبانی بودم. دستگیره را پایین کشیدم و دوباره در را هل دادم. دو نفر به یک نفر که فایدهای نداشت. بیخیال شدم و سمت سرویس رفتم. سرویس کنار در ورودی، روبه روی اتاقها، بود.
_گفتم بیا. نگفتم کله صبحی آوار شو سرم که. اگه من آدمخورم که شماها رو نمیخورم. بیاین بیرون.
صدا را که از طرف دیگر خانه شنیدند آهسته و با احتیاط بیرون آمدند. کل روز را درس خواندیم تا درسهای نخوانده را جبران کنم. مبین دیده بود که به خاطر کار کردن وقت درس خواندن نداشتم، برای کمکم به خانه دانشجویی چهار نفرهمان آمده بود. با آنکه فقط خرج خودم را درمیآوردم، سختیهایش زیاد بود. اول ترم وقتی دیدیم خوابگاه پر شد، خانه را با پادرمیانی یکی از اساتید اجاره کرده بودیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_1 با صدای خندههای گوشخراش مهیار از خ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_2
امتحان را که دادم، کولهام را مرتب کردم. لوازم آرایشی که پنجشنبه از شرکت گرفته بودم را به ترتیبِ جاهایی که باید برای ویزیتوری میرفتم، چیدم. با همکلاسیها خداحافظی کردم و راهی شدم.
مثل دفعات قبل، مسیر را انتخاب کردم. دو فروشگاه لوازم آرایشی جدید و یک سالن آرایش که مشتری ثابت به حساب میآمدند، در مسیرم بودند و فروشگاه آخر هم طرف دیگر شهر. تا شب آنقدر حرف زدم و درباره محصولات جدید و قدیم توضیح دادم که فکم درد گرفت. درد پاهایی که یا پیاده رفته بودند و یا در اتوبوس صبوری کردند، بماند.
به خانه که رسیدم، شب شده بود. بچهها با سلامی تحویلم گرفتند. همیشه بعد از اینکه طرف مقابلم فروشندههای رنگ و وارنگ یا آرایشگرهای نقاش بودند، نای جواب سلام هم نداشتم. به زحمت سری تکان دادم. امین که در آشپزخانه ساده و کوچکمان مشغول آماده کردن ظرفها بود، صدا زد.
_عرفان، برو لباس عوض کن بیا. داریم سفره میندازیم. باز شام نخورده نخوابی؟
هفتهای که پختن شام با او بود، اجازه نمیداد کسی گرسنه بماند. باشهای گفتم. بعد از عوض کردن لباس و زدن آبی به دست و رو، کمی حالم بهتر شد. کنارشان دور سفره نشستم. سلمان سفره را به مهیار نشان داد.
_یاد بگیر. نصف توئه. ببین چه غذاهایی درست میکنه. حالا تو نصف هفته رو تخم مرغ به خوردمون میدی
چشمان درشت مهیار گرد شد. به امین اشاره کرد.
_این نصفه منه؟ این قد دایناسور سن داره. بَده به فکرتونم که چاق نشین و از فرم در نیاین؟
رو به من کرد.
_مگه نه عرفان؟
سری به تاییدش تکان دادم. اخم کرد و تکهای خیارشور را به طرفم پرت کرد. در هوا گرفتمش. اخم کردم.
_اَه. این چندش بازیا چیه؟
_کوفت. عین چی سر تکون میدی. یه آره نمیتونی بگی؟
_خستهم.
لقمهاش را نجویده ادامه داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنبه ۱۴ آبان یک اغتشاشگر با خودرو روبروی مسجد جامع شهر قرچک توقف کرده و خواسته یک کوکتل مولوتوف را به سمت بسیجیها پرتاب کند اما قبل از پرتاب، کوکتل مولوتوف درون ماشین آتش گرفته است. یکی از بسیجیها با شجاعت او را از ماشین بیرون میکشد و او را خاموش میکنند
آری! بسیجی اینطور است....
سوگند اگر تو براى كشتن من دستت را به سويم دراز كنى، من هرگز براى كشتن تو دستم را دراز نخواهم كرد، زيرا من از خداوند، پروردگار جهانيان بيم دارم. آیه ۲۸ سوره مائده
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_2 امتحان را که دادم، کولهام را مرتب کر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_3
لقمهاش را نجویده ادامه داد.
_خدا قوت پهلوان. بیعقلی دیگه. به جای این همه فک زدن، از اون آپشنای درجه یکت استفاده کن.
سوژه جدیدشان من بودم. عادت کرده بودند که سر سفره موضوعی را وسط بکشند. "هان"ی گفتم. سلمان پس گردنی نثارم کرد که نگاه برزخیم را طرفش کشاندم. از رو نرفت و جواب داد.
_راست میگه دیگه. سیس پگ ساختی واسه چی؟ آخ آخ پوست جوگندمی و موهای قهوهایتو نگو که بد دلبری میکنه. وای که چقدر کشته میده اون چشمای عسلیت.
مهیار "جون" کشیدهای گفت که دوباره به آنها توپیدم.
_برین بابا. دیوونهاین.
_میگم کمعقلی میگی نه. پسر، اگه من این همه جذابیت داشتم دو تا ژست مدلینگی میگرفتم، لیدیا زشت و زیبا خودشون دنبالم بدوئن. نه اینکه بشینم سه ساعت مغزشونو بخورم تا مشتری بشن.
سلمان لاغر و ترکهای بود با پوستی سبزه چشمانی ریز و مشکی.
از مادرم یاد گرفته بودم که زن حرمت دارد؛ هر زن حداقل ناموس یک مرد است و نباید با احساسش بازی کرد که اگر این کار را کردی، باید منتظر باشی که ناموس خودت هم به خطر بیافتد اما آنها هر بار به این فکرم میخندیدند.
_من این کاره نیستم. دغل تو کارم نیست. نمیخوام پول دغل به خورد خودم بدم که.
سلمان سری به تاسف تکان داد.
_چه پاستوزیره. بابا بچه درستکار.
کلافه شده بودم. امین که شامش را در سکوت خاص خودش خورده بود بشقابش را برداشت و بلند شد. هیکل متناسبش پشت تیشرت کرم جذب حسابی خود نمایی میکرد. با صدایی آرام و گرفته حین رفتن حرف زد.
_چی کارش دارین؟ هر کی واسه خودش عقیدهای داره دیگه. سلمان خان، مگه تو اجازه میدی کسی بهت بگه کدوم عقیدهت غلطه؟ در ضمن نذارین ظرفا بمونهها.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_3 لقمهاش را نجویده ادامه داد. _خدا قوت
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_4
من هم ظرفم را به آشپزخانه بردم که امین اجازه نداد بشویمش. امین علاوه بر کدبانوگری، خیلی دلرحم بود. حالم را که دید، ظرفم را شست. برای بقیه این کار را نمیکرد. به قول خودش نمیخواست پررو شوند. صدای سلمان در آمد.
_چیه لابد بازم میخوای گیر بدی که چرا خدا رو قبول ندارم دیگه. آقا من واسه خودم دلیل دارم. حرف الکی که نمیزنم.
دوباره داشت سر بحثش را باز میکرد. خسته بودم و حوصله شنیدن نداشتم. به اتاق رفتم تا بخوابم و حرفهای صد من یک غاز نشنوم.
آخرین امتحان میانترم را که دادیم، با همکلاسیها جمع شدیم. قرار این سه سالمان بود که بعد از میانترم و پایانترمها در کافهای که پاتوق بچهها شده بود، دورهمی داشته باشیم. مثل همیشه دیر رفتم تا کمتر عشوههای بعضی دخترها نصیبم شود.
همیشه به موها و مرتب بودن لباسم اهمیت میدادم. تغییر زیادی به تیپم ندادم. اکثر شلوارهایم جین بود اما در رنگهای متفاوت. تفاوتش هم شامل رنگهای تیره بود. چرا که تمام روز از این سر شهر به آن طرف میرفتم. روی هر صندلی مینشستم و مهمتر آنکه به لکهها حساس بودم اما نه وقت شستن داشتم و نه حوصله. تغییر جدی تیپم مربوط به قسمت دیگر لباسم بود. بسته به جایی که میرفتم بین پیراهن، تیشرت، دُرس، هودی و ... متغیر بودم. برای آنطور جایی، پیراهن پوشیده بودم و آستینش را هم برای جذابیت بیشتر کمی تا زدم. موها هم که مثل همیشه کج، هوا داده و با اشانتونهای شرکت حالت داده شده بود.
همه دور میز همیشگی که یکی از بچهها رزو میکرد، نشسته بودند. اوضاع درهمی بود. درهم به تمام معنا. بعضیها جفتی نشسته بودند و جیک جیک میکردند. بعضیها گروهی بحث میکردند و تعدادی هم مشغول گوشیهایشان بودند. تعجب میکردم که فایده این دورهمی با وضع موجود چه میتوانست باشد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
17.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✋
ماجرای درگیری روحانی رزمیکار با اهانت کنندگان به عمامه چه بود؟
🔹آیا روحانیت مسلح به سلاح گرم هستند؟
✅ کانالجامع خبری، تحلیلی، آموزشی باسواد رسانهای
👇
https://eitaa.com/joinchat/3688300608Cf61f1be155
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_4 من هم ظرفم را به آشپزخانه بردم که ام
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_5
با سلامم به طرفم برگشتند. گرم تحویلم گرفتند و من باز هم برای کلاس گذاشتن، فقط لبخندی زدم و سر تکان دادم. در موارد خاص جواب احوالپرسیشان را با "ممنون"ی دادم.
بعضیها این مدل سرسنگین برخورد کردن را به حساب غرورم میگذاشتند. تعدادی خوششان نمیآمد و تعدادی جذبه میدانستند و شیفتهاش بودند. نمونه بارز این شیفتهها کیانا و نیره بودند. تا خواستم کنار مبین بنشینم، صدای کیانا در آمد.
_اَه عرفان، باز تو چسبیدی به مبین؟ بقیه رو هم تحویل بگیر.
دوست داشتم حالش برای هزارمین بار را بگیرم تا شاید یک روز دست از سرم بردارد. همان طور که مینشستم، یک ابرویم را بالا دادم و نگاهش کردم.
_چیه؟ به کی بچسبم بدت نمیاد؟ کیو تحویل نگرفتم که شاکی شدی؟
رو به بقیه کردم و نگاهم را بین آنها چرخاندم.
_دوستان اگه من کسیو تحویل نگرفتم، عذر میخوام.
بچهها خندیدند و کیانا چشم غرهای رفت. پارسا، پسر بانمک کلاس، جو را به دست گرفت.
_ملت چه کج سلیقه شدنا. این تخس گند دماغ ارزش توجهو میفهمه؟ بابا بیاین منو دریابین که ته همراهی و باحالیم.
فضا عوض شد و من توانستم راحت در جمعشان باشم و با شادیهایشان شاد شوم. هنوز به خاطره سوتی یکی از پسرها میخندیدیم که نیره دست در دست یکی از پسرهای سال بالاترمان وارد کافه شد. مبین با دیدن آنها خندید و زیر گوشم زمزمه کرد.
_عرفان، برو خدا رو شکر کن که یکیو از سرت باز کرده. به سلامتی این یکی دیگه آویزونت نمیشه.
لبخندی به حرفش زدم. نشستند و نیره آن پسر را دوستش معرفی کرد. بعضی از بچههای کلاس هم رفاقت اینچنینی با هم داشتند و عکسالعملی نشان ندادند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_5 با سلامم به طرفم برگشتند. گرم تحویلم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_6
آنها که مثل من مخالف بودند جرات ایراد گرفتن به نیره را نداشتن. من هم که سعی میکردم نگاهم را هم طرفش نکشانم تا از آویزانیش راحت باشم اما پارسا کنایههایش را دریغ نکرد.
_آخی! چه دوستانه! به پای هم پیر که نمیشین اما امیدوارم از هم سیر نشین عزیزم.
با حرفش چند متلک دیگر به نیره تنوع طلب حواله شد. از اخلاقش میترسیدند؛ وگرنه شهرت تنوع طلبیش را هم لو میدادند.
کمی که حرف زدند و در مورد پروژههای کلاسی و گروه شدنها نظر دادند. از فرصت استفاده کردم و برای یکی از تحقیقات کلاسی از ناصر، بچه درسخوان کلاس، قول همکاری گرفتم.
دورهمی با اعلام زمان جشن نامزدی دو نفر از همکلاسیها تمام شد. از آنها جدا شدم و با یک عذرخواهی از چند نفری که میخواستند سر صمیمیت باز کنند و شیرین بازی در بیاورند، رها شدم. باید برای کار میرفتم و وقت اضافه نداشتم.
به خاطر ورزش صبحگاهی در پارک محله هیکل مناسبی داشتم؛ وگرنه از عهده هزینه باشگاه بدنسازی و هزار و یک دنگ و فنگ غذا و مکمل و چه و چهاش برنمیآمدم.
مثل هر روز در راه برگشت، نان تازه خریدم. ورزشم برای بچهها نان داشت. هنوز کلید را در قفلل نچرخانده بودم که گوشیام زنگ خورد. هر طبقه آپارتمانمان دو واحده بود و در آن لحظه میدانستم همسایه روبرویی به مسافرت رفته. حین باز کردن در، جواب تلفن را دادم. سلام بلند بالایی که دادم صدای نازک و شیرین عارفه در گوشم پیچید. جواب سلامم را داد. وارد خانه شدم. نان را به سلمان سپردم و ادامه دادم.
_چطوری عزیزم؟ خوبی؟
مهیار صورتش را مچاله کرد و برایم ادایی درآورد.
_آخی. بازم عشقولیاش زنگ زدن. دیگه تا شب شارژه. نگاه نیشش باز شده.
خوب میدانست این مدل حرف زدنم مخصوص کیست. لگدی نثار پاهای درازشدهاش کنار سفره کردم و دل به عارفه دادم که با هیجان حرف میزد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
59.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌اثر جدید حاج ابوذر روحی با نام #مردم_میدان منتشر شد...
•🇮🇷✌️•
پیش به سوی #ایران_قوی
به امید فردای ظهور
پرچم سه رنگ ایرانو
میدیم به دست آقای ظهور
ان شاء الله
🎞
🔺در تاریخ هست معاویه انقدر مردم خودش رو احمق فرض کرده بود که حتی نماز جمعه رو هم چهارشنبهها برگزار میکرد و کسی حرفی نمیزد!
▪️مثل ماجرای الان اینترنشنال که انقدر روی حماقت مخاطب خودش حساب باز کرده که به راحتی تو انتشار اخبار خودشم دروغ میگه!
✍ عبـدالمـجید خرقـانی
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_6 آنها که مثل من مخالف بودند جرات ایر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_7
_من خوبم اما ببین، به مامان میگم دلم واسه داداش تنگ شده. بذار منم باهات بیام، میگه نه. میگه جات نیست. داداش، بهش بگو منم بیاره.
جمله آخرش را با ناز و التماس قاطی کرده بود که تاثیر بیشتری بگذارد. از چیزهایی که گفته بود، گیج شدم. نمیدانستم ماجرا چیست.
_عارفه جان، نفهمیدم چی میگی. گوشیو بده مامان تا ببینم قضیه چیه.
_باشه ولی بگو منم بیاره ها. باشه؟
لبخندم عمیقتر شد. خواهر یازده ساله نازک نارنجیم طاقت و صبر نمیفهمید. مادر را صدا زد. صدای آرامش بخشش در گوشم پیچید.
_سلام به تنها عشق خودم. چطوری نفس جان.
خندید و دلم با خندهاش رفت.
_سلام مادر. دورت بگردم. این جوری حرف میزنی، دور و بریات نمیگن با کی هستی؟ تو الان باید به یکی دیگه این جوری بگیا.
در دلم قربان صدقه لهجه غلیظ اصفهانیاش رفتم.
_دوروبریام که میدونن عشقم شمایی. اون یه نفر دیگهم، بمونه تو خماری تا وقت گرفتنش بشه.
این بار صدای خندهام با خندهاش گره خورد. کنار سفره نشستم. گوشی را با شانه نگه داشتم و لقمهای درست کردم. با دیدن سلمان که به تاسف برایم سر تکان میداد، یاد حرف عارفه افتادم.
_ مامان جان، عارفه چی میگه؟ ماجرا چیه؟
_چیزه...
کمی مکث کرد. دوباره پرسیدم تا جواب داد.
_یه مدته که سر درد دارم. همینجا رفتم پیش دکتر. گفتن باید عمل بشه. لیلا خانوم، همین همسایه بغلیه، میگفت خواهرش تهران پیش یه دکتر خیلی خوب رفته. زود خوب شده و جواب گرفته. الانم خواهرش نوبت گرفته انگار با منشی آشنا بوده؛ از دردم که گفت، واسه سهشنبه وقت داده.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_7 _من خوبم اما ببین، به مامان میگم دلم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_8
لقمه از دستم افتاده بود. گلویم میسوخت. مادرم آنقدر درد داشته که دکتر رفته، پیشنهاد جراحی دادند و حتی همسایه برایش نوبت گرفته اما من خبر از حالش نداشتم. سکوتم را که دید، صدایم زد.
_عرفان مادر، میشنوی؟
نگاهم به بچهها افتاد. به طور حتم قیافهام دیدنی شده بود که مات به من مانده بودند. به سختی لب باز کردم.
_جانم مامان. هستم. چرا بهم نگفتی اینقدر درد داری؟
_چی میگفتم دورت بگردم. خودت حسابی درگیری. حالا خواستم بگم اوضاع کارخونه بابات اینا خوب نیست. هی کارگرا رو بیرون میکنن. میگه اگه باهام بیاد، بهونه دستشون میافته.
_من که نمردم. میام دنبالت. غصه چیو میخوری؟
_نه مادر. لازم نیست بیای. عارف منو تا ترمینال میرسونه. سوار که بشم کاری نداره. تو همون تهران بیای خودش کلی از درس و کارت انداختمت.
_درس و کارم مهمتر از تو که نیست. بلیط که گرفتین بهم ساعتشو بگو. خبر بده کی راه میافتی تا اونجا باشم.
صدایش را کمی پایینتر برد.
_میگم. خودتو واسه جا اسیر نکن. لیلا میگه نزدیک ترمینال مسافرخونه قیمت مناسب هست. باباتم میگه بریم اونجا اشکال نداره.
بغضم را به زحمت فرو بردم.
_تو فکر جا رو نکن عزیز دلم. فقط بهم بگو کی راه میافتی.
خیالش را که راحت کردم، خدافظی کرد. چه فکرها که نکرده بود و من بیخبر بودم. زیادی رعایت میکرد. هر بار هم میگفت ما که باری از تو برنمیداریم چرا سربارت باشیم.
حالم گرفته شده بود؛ آنقدر که توان بلند شدن از جایم را نداشتم. خیره به گوشی مانده بودم. مهیار سکوت را شکست.
_عزای چیو گرفتی پسر؟ مگه چی شده؟
نگاهش کردم و لبی تر کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما نگفتیم تا دیگران گفتند👆👆👆👆
مهسا امینی عضو حزب کومله است و به صورت کاملا اختیاری و از روی سناریوی از پیش تعیین شده به سراغ گشت ارشاد رفت.
برای کشتار ،برای فتنه، برای نا آرامی و قتل.
و لعنالله علیالقوم الظالمین
این حقیقت را از ترس بدتر شدن اوضاع بازگو نکردیم تا از زبان دیگران مطرح شد .
برای فراموش نشدن اصل موضوع باید آن را تکرار کرد .
باید روشنگری کرد تا همه بدانند و موقع دستگیر شدن نگن ، گول خوردیم اشتباه کردیم و ....!
مهسا امینی اسم رمز فتنه شان بود....
آنهایی که هنوز ندانسته اند بدانند
اتمام حجت شد و تمام .
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج