eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_5 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 در خانه برای مهمانی‌ها پیراهن‌های بلند و گشاد اما
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 در حالی که به ما می‌خندید، به طرف اتاقش رفت. تا بسته شدن در با شوق نگاهش کردم. بی‌نهایت دوستش داشتم. مادر می‌گفت به این خاطر است که خیلی شبیه او هستم. راست می‌گفت جدا از شباهت چهره، قد و هیکلمان هم شبیه هم بود. قدی بلندتر از متوسط و سایز لارج تعریف دقیقی از من و پدرم بود. با نیشگونی که مادر از دستم گرفت به خودم آمدم. _هوی دختر بسه نخوری شوهرمو. دست روی جای نیشگون گذاشتم و نوازشش کردم. _آخ مامان دردم گرفت. خداییش شانس آوردیم هوو نداریا. اگه داشتی یه روزه چشاشو در می‌آوردی. _همین که شما دوتا هستین بسمه دیگه. مگه نشنیدی دختر هووی مادره. از خنده‌ی حرف مادر روی مبل ولو شدم. پدر که بیرون آمد، سراغ حلما را گرفت. _حلمای بابا کجاست؟ حلما از اتاقش سلام کرد و خبر داد که در حال لباس پوشیدن است. او هم که آمد مثل من خودش را برای پدر لوس کرد و باز هم مادر حرصش را نشان داد. همه می دانستیم مادر برای شوخی این طور است و در دلش به خاطر محبت ما خدا را شکر می کند. حلما دختری احساساتی بود و از لحاظ ظاهر، کپی برابر اصل مادر. فقط نسخه‌ی لاغر او به حساب می آمد. خاله‌ها، دایی‌ و پدربزرگم قرار بود بیایند. با آمدن خاله زهره، مهمانداری ما هم شروع شد. البته حلما هم لطف کرد و برای کمک کردن خودش را رساند. خاله زهره یک پسر هفده ساله و دو دختر بیست و دوازده ساله داشت. بعد از آن‌ها دایی رضا و همسرش آمدند و پدربزرگ هم همراشان بود. بعد از فوت مادربزرگ با پسرش زندگی می‌کرد. دایی سن زیادی نداشت. همسرش هم بسیار خون‌گرم بود. باردار بود و به سختی جابجا می‌شد اما هیچ وقت از بودن پدربزرگ گله نکرد. خاله زبیا با خانواده دیرتر از همه رسیدند. پسرهای دو‌قلوی خاله هشت سال داشتند که با آمدنشان زلزله به پا کردند. دخترش هم با دخترِ کوچکِ خاله زهره جیغ جیغ را شروع کرد. مهمانی مثل همیشه در جمع صمیمی این فامیل به شادی تمام شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_5 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -میگم آبجی جونم. -چیه؟ چی می‌خوای باز؟ -اَ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _خانم شما رد شدین. منشی این جمله را بی‌تفاوت و با تمسخر گفت. مریم انتظار این جواب را داشت اما با این حال نمی‌خواست این فرصت را از دست بدهد. از جا پرید. به سمت منشی خیز برداشت و به میزش رسید. منشی که ترسیده بود، خودش را عقب کشید. _خانم یعنی چی؟ آخه برای چی؟ منشی اخم‌هایش را درهم کرد و شانه‌هایش را بالا انداخت. _ چه می‌دونم. اصلاً به من چه. مریم سرش را برگرداند. نگاهی به در اتاق رئیس شرکت انداخت. فکری به سرش زد. قبل از آن‌که منشی متوجه حرکتش بشود، به سمت آن حرکت کرد. تقه‌ی کوتاهی به در زد. سریع در را باز کرد و خودش را داخل اتاق انداخت. منشی دنبال او دوید اما فایده‌ای نداشت. مریم وسط اتاق رییس بود. _قربان تقصیر من نیست. ایشون بدون اجازه اومدن. خانم بیا برو بیرون. مریم نگاهش را بین رئیس و منشی چرخاند و رو به رئیس کرد. _چند لحظه حرف دارم. وقت زیادی ازتون نمی‌گیرم. فقط بزارید حرفمو بزنم تا اگه رفتم، حسرت این رو نخورم که می‌شد جور دیگه‌ای بشه اما تلاشمو نکردم. رئیس مردی بود حدوداً پنجاه ساله با موهایی سپید و صورتی که کامل اصلاح شده و صاف بود. متشخص و محترم به نظر می‌رسید. لباس‌هایش اتو کشیده و فاخر بود. به منشی اشاره کرد که برود. منشی پشت چشی نازک کرد. "ایش" غلیظی گفت و از اتاق خارج شد. رئیس مریم را ورانداز کرد. _امیدوارم حرف به درد بخوری برای گفتن داشته باشی و وقتمو هدر ندی. مریم چادرش را روی سر مرتب کرد. نفسش را بیرون داد. سعی کرد تمرکز کند و حرف‌هایش را مختصر و اثرگذار بگوید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_5 ناهار من تمام شده بود اما پدر هنوز م
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 آنلاین بود و سریع جواب داد. _سلام عشقم. قاط نزن. جواب ندادی. میای بریم کوه؟ خیلیا هستن. _سلام و ... من که گفتم فقط توی مجازی هستم. هیچ جایی با کسی نمیرم. _خب چرا؟ یه بار پاشو بیا اگه حال نکردی، دیگه نیا. اصلاً هر چی خواستی بهم بگو. _هر چی خواستمو الان بهت میگم ولی نمیام. _چرا این‌قدر ضد حالی دختر. _همینه که هست. ناراحتی بزن به چاک. _امروز اعصاب نداریا. _ندارم. واقعاً ندارم. راستی، بحثو عوض کردی. یادت نره یه بار دیگه صبح  پی‌ام بدی بلاگت می‌کنم. دو ماهی می‌شد که به اصرار نادیا کامی را پیدا کرده بودم و مشغول چت کردن با او شده بودم. به خاطر تنهایی‌هایم دنبال سرگرمی می‌گشتم. کامی که نمی‌شد فهمید اسم واقعی او چیست، آدم اعصاب خرد کنی بود. دنبال کسی می‌گشتم که بی‌دردسر وقتم را پر کند. چند روزی می‌شد که با فرید هم چت می‌کردم. آدم قابل تحملی بود. کمی به چت کردن، وب گردی و اینستاگردی گذشت تا خوابم برد.بیدار که شدم، کمی درس خواندم و بعد دوباره گوشی به دست مشغول شدم. عصرها که حامد بیدار بود، در سالن می‌نشستم و به کارهایم می‌رسیدم تا او تنها نباشد. این روند تا شب که پدر و مادر بر می‌گشتند، تقریباً کار هر روزم بود. مگر آخر هفته‌ها که هر بار برنامه جدیدی داشتیم. خلاف کل هفته، پنج‌شنبه و جمعه‌ها را دوست داشتم. چون پدر و مادر سعی می‌کردند برای جبران روزهایی که نبودند، هر کاری که بخواهیم را انجام دهند. زنگ تفریح اول که خورد، نادیا به من، سعیده و مهتاب اشاره کرد که جمع شویم. گوشه‌ای به دور از گوش‌های تیز بعضی هم‌کلاسی‌ها پچ‌پچ کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_5 پدر بارها از او خواسته بود تا به خ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 نگاه پریچهر به چهره سرد شاهین و مادرش و چهره نگران شاهرخ خان و شایان افتاد. استرس زیادی به او وارد شد. بیشتر خودش را به پدر چسباند. _پیمان، یه لحظه وایستا. صدا زدن شاهرخ خان باعث شد پدر و دختر با هم برگردند و بی‌بی هم که پشت سرشان بود، بایستد. صاحب عمارت خانواده‌اش را به داخل فرستاد و طرف پیمان رفت. نگاهی به پریچهر انداخت. _حالت خوبه؟ با تکان دادن سرش جواب مثبت داد. _می‌دونی خیلی شبیه مادرتی؟ بغضی سنگین به گلوی پریچهر فشار آورد. دلتنگ مادرش بود. آن روز ها حساس‌تر شده بود. از پدر جدا شد و به طرف انتهای باغ دوید. می‌خواست خودش را به خلوتی برساند و برای تنهایی و بی‌مادریش اشک بریزد. مادری که چیزی از او جز چند عکس به یاد و یادگار نداشت. با دویدنش سر و کله سگ نگهبان جدید پیدا شد. تازه آورده بودنش و هنوز با پریچهر آشنا نبود. با دیدن سگ روبرویش شروع کرد به جیغ زن. در همین حین پدر را صدا می‌زد. به خاطر پارس‌های پشت سر هم گوش‌هایش را گرفت و روی زمین نشست. لااقل این طوری مطمئن می‌شد آسیبی نمی‌بیند. دست‌های پدر که دورش حلقه شد، سر بلند کرد و دست از گوشش برداشت. شایان سگ را نگه داشته بود و پدر سعی می‌کرد او را از جا بلند کند و به خانه ببرد. _بابا من ... می‌ترسم. پیمان بوسه‌ای روی سرش نشاند. _دختر بابا، فهمیدی زبونت باز شد؟ فهمیدی بازم می‌تونی واسم زبون‌بازی کنی؟ لبخندی روی لبش نشست. بی‌بی‌ هم از به حرف آمدن دختر ذوق‌زده شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_5 با سلامم به طرفم برگشتند. گرم تحویلم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 آن‌ها که مثل من مخالف بودند جرات ایراد گرفتن به نیره را نداشتن. من هم که سعی می‌کردم نگاهم را هم طرفش نکشانم تا از آویزانیش راحت باشم اما پارسا کنایه‌هایش را دریغ نکرد. _آخی! چه دوستانه! به پای هم پیر که نمیشین اما امیدوارم از هم سیر نشین عزیزم. با حرفش چند متلک دیگر به نیره تنوع طلب حواله شد. از اخلاقش می‌ترسیدند؛ وگرنه شهرت تنوع طلبیش را هم لو می‌دادند. کمی که حرف زدند و در مورد پروژه‌های کلاسی و گروه شدن‌ها نظر دادند. از فرصت استفاده کردم و برای یکی از تحقیقات کلاسی از ناصر، بچه درس‌خوان کلاس، قول همکاری گرفتم. دورهمی با اعلام زمان جشن نامزدی دو نفر از هم‌کلاسی‌ها تمام شد. از آنها جدا شدم و با یک عذرخواهی از چند نفری که می‌خواستند سر صمیمیت باز کنند و شیرین بازی در بیاورند، رها شدم. باید برای کار می‌رفتم و وقت اضافه نداشتم. به خاطر ورزش صبحگاهی در پارک محله هیکل مناسبی داشتم؛ وگرنه از عهده هزینه باشگاه بدنسازی و هزار و یک دنگ و فنگ غذا و مکمل و چه و چه‌اش برنمی‌آمدم. مثل هر روز در راه برگشت، نان تازه خریدم. ورزشم برای بچه‌ها نان داشت. هنوز کلید را در قفلل نچرخانده بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. هر طبقه آپارتمان‌مان دو واحده بود و در آن لحظه می‌دانستم همسایه روبرویی به مسافرت رفته. حین باز کردن در، جواب تلفن را دادم. سلام بلند بالایی که دادم صدای نازک و شیرین عارفه در ‌گوشم پیچید. جواب سلامم را داد. وارد خانه شدم. نان را به سلمان سپردم و ادامه دادم. _چطوری عزیزم؟ خوبی؟ مهیار صورتش را مچاله کرد و برایم ادایی درآورد. _آخی. بازم عشقولیاش زنگ زدن. دیگه تا شب شارژه. نگاه نیشش باز شده. خوب می‌دانست این مدل حرف زدنم مخصوص کیست. لگدی نثار پاهای دراز‌شده‌اش کنار سفره کردم و دل به عارفه دادم که با هیجان حرف می‌زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_5 -واقعا؟! چرا دارن خودشونو به زحمت می‌ندازن آ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -به‌به خانم‌خانما! بالأخره از خواب ناز بیدار شدید؟ فاطره لبخندی زد و در جواب شادی گفت: -آره... درواقع بیدارم کردید! صدای بمش، نشان از گرفتگی بینی و گلویش داشت. -پاشوپاشو! پاشو این آبمیوه‌ها رو بخور یکم حالت بهتر شه! منم برم برات سوپ درست کنم. -ممنونم! شادی بیرون رفت و من با یک‌لیوان کنار فاطره نشستم. درِ بطری آب‌هویج را باز کرده و لیوان در دستم را پر کردم. لیوان را به طرفش گرفتم: -بخور یکم بهتر شی! لیوان را از دستم گرفت. با لبخندی، ممنونی زمزمه کرد و ادامه داد: -خودتم بردار بخور تسنیم‌جان! یاد شوخی شادی افتادم و لبخندم عمیق شد: -حالا الان یکم برای شادی می‌برم، خودمم کنارش می‌خورم. در جوابم خندید و گفت: -شادی اصلا آب‌هویج دوست نداره آب سیبم به‌زور اگه مریض باشه می‌خوره؛ اونطوری گفته که تو بخوری، هرچند که صبحشم بی‌شوخی، شب نمیشه! چشمانم گرد شد و خندیدم: -عجب! پس نوش‌جونت! منم الان میل ندارم. -منم تنهایی از گلوم پایین نمیره. پاشو برو یه‌لیوان دیگه بیار باهم بخوریم! و کیفش را برداشت و سه‌تا بسته کلوچه گردویی درآورد. لیوان را آوردم و کنارش نشستم. با چشم اشاره‌ای به کلوچه‌های در دستش کردم و پرسیدم: -ضرر نداره برات؟ ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋