ذوق فردا خواب را از چشمانش رانده بود. نسیم خنک و صدای باد میان برگ های درخت برایش مثل لالایی مادرش می ماند.
- اخ، قربونت برم مامان. کجایی الان..؟
دستانش را بهم فشرود.
و زیر لب گفت: انتقامت رو میگیرم. میگیرم مامان. انتقام بابا، سعید، فاطمه، حسن و اقا معلم. همه ی اینا، انتقام همه ی این ها رو میگیرم. خدااااااا...
و شروع کرد به گریه. رده های اشک روی صورتش جاده ایی را باز کرده بود در میان انهمه خاک و خون صورتش. هنوز هم منتظر است مادرش صورتش را بشوید. دلش برای بچگی تنگ شده است..
برای بچه بودن.. براستی که چقدر در این سن کم بزرگ شده..!!
#مینیمال
#پویش
#قدس
#دریا
هنوز هم خیره به تلوزیون ایستاده.
صحنه های وحشت انگیز جنایت ها پشت سر هم در مغزش مانور میدهند. یکهو دلش ریخت. نگاهش ناخوداگاه علی را هدف گرفت و به او خیره شد. زیر لب گفت: خدایا اینا هم ادمن اخه؟ اخه چرا بند هات اینقدر بی رحمن. اون بچه ها هم مثل علی خودم، علی کوچولوی خودم.
پرده ایی از اشک چشمانش را در اغوش خود فشرود. برای لحظاتی دلش اینقدر تنگ امده بود که میخواست فریاد بزند.
دوباره زیر لب گفت: خدایا، شر این اسرائیلی ها رو کم کن. الهی..
و با دلی اشفته و حیران به همانطور که به علی خیره بود، به پیشش رفت. در اغوشش کشید و گریه کرد. گریه های سرد و اما دلی پر از امید. علی که مادرش را در ان حال دید. صورت مادر را در دستان لطیف و کوچکش گرفت و غرق بوسه کرد. مادر، ایندفعه بیشتر گریه اش گرفت و ناله سر می داد.
بترسید از ناله هایی که از سوز دل براید. هر کس خدایی دارد...
#پویش
#فلسطین
#دریا
دفتر خاطرات را که روی میز بود برداشتم. نشستم روی تخت و لحاف ابی رنگ را روی خودم کشیدم.
دلم برایش تنگ شده بود. برای چایی که میان تمام حرف های تمام نشدنی و عاشقانه هایمان سرد می شد و مجبور بودم یکی دیگر بریزم. اما مگر می گذاشت، باید خودش میریخت. یک جورایی، من تصمیم را میگرفتم و او عمل میکرد. دلم برای عزیزم گفتن هایی که، تا ته سلول های قلبم نفوذ میکرد، تنگ شده. دلم ارامش چشمان سیاهش را میخواست.
بغض گلویم را دربرگرفته. اشک های بیامان شده اند همراه همیشگی ام، درست برعکس وقتی که بود. همیشه با حرف هایش حالم را خوب میکرد، حتی اگر در ته باتلاق غم فرو رفته بودم. دلم میخواهد زمان برگردد عقب و بنشینم و یک دل سیر نگاهش کنم. بی هیچ حرفی. زل بزنم به چشمانش و بگویم:
- دوستت دارم!
او هم لبخند بزند و دستانم را مهمان گرمی دستان مردانهاش کند. نمیدانم کی رفت و اصلا چطور رفت. هنوز هم عصرها به شوق آمدنش و حرف های تمام نشدنیهایمان، برایش چای دم میکنم و منتظر رو به در ابی رنگ حیاط مینشینم. اما یادم میآید که رفته و قرار نیست برگردد. دفتر را در اغوشم میچلانم. دلتنگم...
#آیت_الله_فاطمی_نیا
#غریب_طوس
#دریا