بسم الله.
🌿من یک مسلمانم ودرآیین من، آرام گرفتن وخوابیدن وقتی مظلومی؛ ندا دهد حرام است؛
ومن آرام نمیگیرم چون خودم را جای مادری میبینم که ازده فرزندی که بااشک وگریه وجوانمردی بزرگ کرده است؛ پنج تایشان را درراه حفظ آرمان دینش داده است وهنوز اشک میریزد و بااشکهای برچهره سخن از صبوری ومبارزه با سنگ درمقابل تانک؛ میگوید.
برای او؛ مساله حضورش در ورزشگاه نیست، برای اوحجاب اجباری نیست؛ چون دارد میبیند که وعده لتنصرن الله من تنصره ؛(قطعا خدا کمک می، کند هرکس که اورا کمک کند) با هفتادسال مقاومت سنگ علیه تانک تحقق یافته
وبا اینکه روزی نیست ؛ خونی برسرزمینش نریزد؛ جوانانی که وقت ثبت نام درباشگاههای بدنسازی ندارند اما بیش ازتنومند بودن؛ غیرتمندانی هستند که مساله اول وآخرشان قبله اول مسلمین ونقطه پایان درد مومنین؛ قدس است.
شاید اینجا برای منی که زیر سایه مردان غیور سرزمینم؛ درامنیت زندگی می، کنم؛ خیلی معنایی نداشته باشد تشییع جنازه نوزاد شهیدی که سنش ازعلی اصغر هم کمتر است اما آنجا زیادند بانوانی که نه حجاب اجباری نه نداشتن ورزشگاه نه مشکلات فرزنداوری نه تحصیلات دربهترین دانشگاهها داغشان نیست، داغشان حتی شهادت علیاصغرهاشان نیست؛ امنیت را هم سالهاست فراموش کرده اند؛ جان ومال وناموس وعرضشان را امانتی میدادند که هرلحظه ممکن است به یغما برود اما قدس؛ قبله گاه مسلمین و مسجد مومنین زمان ظهور تمام داراییشان است و گنبد آهنین؛ از اراده آهنین شان کم بیاورد.
بلاخره امنیت است دیگر؛ وقتی که هست، بعضی را به جفتک وادار میکند وای ازروزی که
نباشد که اتفاقا همینان؛ یقه چاک میدهند ورویشان زرد میشود ومیگویند خودمان تقویتشان کردیم.
آری زندگی من زن ایرانی قابل قیاس با بانوی فلسطینی نیست که دراشک وظلم وخون بدنیا آمده و بزرگ شده و در هجمه ی تانکها عروسی گرفته وبه خاطر نسل اوری اسراییل که میبند درکنارش خانواده های اصیلشان هشت فرزند می آورند تا تعدادشان زیاد شود؛ او فرزند می اورد تا اگر یکی ودوتا وسه تاشان درجنگ با مهمان هفتادساله؛ به شهادت رسید دیگری باشد که تیر وسنگ اورا به قلاب کند وبه پیشانی یهودی بزند.
لابد امنیتم درد من را از قبله گاهم به ورزشگاه کشانده که حالا نبینم جورکشی اورا به پای خودم که اگر نبود ونبودند وفرزند برای کشته شدن نمیاوردند؛ اینجا من باید بهجای تحصیل و تشریفات؛ لای خاک وخون؛ به اسارت یهود میرفتم.
امروز همه ی ما به میدان می آییم وبا مشتهای گرهکردهمان در دهان اسراییل میکوبیم تا بداند اگر انجا نیستیم اما مساله مان همان قدس وقبله گاه است
وتا عقب نشینی وسرنگونی کامل آن غده سرطانی بادهان روزه وگرما آنقدر می آییم تاصاحبمان بیاید و قدس را بستاند وهیچ ظلمی دست ما را ازظلم کوتاه نخواهد کرد.می ایم تا بانوی فلسطینی با دستی پرتوانتر فرزندش را درپرتاب سنگ یاری کند ودرکمال اطمینان به پشتیبانی ما؛ سرسفره اب ونان افطارش بشیندولحظه ای تصور تنهایی به سرش نزند.
ماهمه می آییم.
#پویش
#فلسطین
هنوز هم خیره به تلوزیون ایستاده.
صحنه های وحشت انگیز جنایت ها پشت سر هم در مغزش مانور میدهند. یکهو دلش ریخت. نگاهش ناخوداگاه علی را هدف گرفت و به او خیره شد. زیر لب گفت: خدایا اینا هم ادمن اخه؟ اخه چرا بند هات اینقدر بی رحمن. اون بچه ها هم مثل علی خودم، علی کوچولوی خودم.
پرده ایی از اشک چشمانش را در اغوش خود فشرود. برای لحظاتی دلش اینقدر تنگ امده بود که میخواست فریاد بزند.
دوباره زیر لب گفت: خدایا، شر این اسرائیلی ها رو کم کن. الهی..
و با دلی اشفته و حیران به همانطور که به علی خیره بود، به پیشش رفت. در اغوشش کشید و گریه کرد. گریه های سرد و اما دلی پر از امید. علی که مادرش را در ان حال دید. صورت مادر را در دستان لطیف و کوچکش گرفت و غرق بوسه کرد. مادر، ایندفعه بیشتر گریه اش گرفت و ناله سر می داد.
بترسید از ناله هایی که از سوز دل براید. هر کس خدایی دارد...
#پویش
#فلسطین
#دریا
بسم الله
امروز از رختخواب که کنده شدم، نشسته م، که برای بچه ها صبحانه آماده کنم اما صدای جیغ وفریاد سلما دختر همسایه نگذاشت.
در را که بازکردم با حسام و مادرش سراسیمه واردشدند و تا آمدم دعوتشان کنم که بر سر سفره بنشینند، صدای سوت ممتد خمپاره در گوشم می پیچد.
و صدای تکراری بمب، جیغ، ویرانی، صدای تکراری این روزها دوباره پخش میشود.
ومن لابه لای جیغ و فریاد در خانهای در تهران بیدار میشوم. روی تخت نرم ومهربان و هراسان میدوم به سمتی که صداها را میشنوم و میفهمم دخترانم مشغول بازی هستند وجیغشان از سر خوشی، پرده رویاها واوهامم را پاره کرده.
پرده های فکر وخیال و ذهن، آنقدر جابه جا میشوند که خودم را پیدا میکنم اینجا تهران است. پایتخت امن ترین و استوارترین کشورجهان.
ومن.. من امروز قرار است به یاد تمام مادرهایی که رویاها وکودکانشان، دم به دم جلوی چشمشان به خون کشیده میشوند،،
به خاطر تمام نوجوانانی که رخت دامادی برتنشان نشد،
به خاطر تمام پدرانی که هرگر نوزاداشن را دراغوش نکشیدند
وبه خاطر مسجدی که محل معراج رسول اکرم بوده و از سلیمان نبی تا نبیاعظم، قبله گاه همه بوده است.
من یک مادرم ونخواهم گذاشت مادرانگی های زنان فلسطینی در مقلوبه پزان خلاصه شود.
فلسطین سرزمین اسلام است و این روزها نغمهی آزادیش، در فضا پیچیده. فلسطین پاره تن اسلام است و به اغوش اسلام، بازخواهدگشت.
#پویش
#روز_قدس
#فلسطین
15.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما زنهارا بفرستید غزه...
مردها بلد نیستند بچه ها را آرام کنند!
مادران فرزند مرده را دلداری دهند و بگن آروم باش...
ما زنهارا بفرستید،
همه کودکان را پناه میشویم.
ما بلدیم چطور اشکهای بچهها را پاک کنیم،
ما که از پشت هر عکس و فیلم بچهها را نوازش میکنیم...
حتی بعد دیدن فیلمها جانم جانم میکنیم،
گریه نکن مادر، بمیرم برات عزیزم....
گریه امان نمیدهد...
💥وعده دیدار ما
فردا صبح جمعه
ساعت نه تا یازده
حرم مطهر حضرت معصومه سلام اللهعلیها
#فلسطین
#غزه
#مادرانه
@jebhefarhangiQom
منتشر کنید
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_قم
🔷 جبهه فرهنگی اجتماعی انقلاب اسلامی استان قم
🆔 @jebhe_qom
محمود اخرین سفارش ها را میکند. میشنوم. اصلا این کار من است. شنیدن وصیت فرزندانم. من در این کار بهترینم...
سعی میکنم ارام تر راه بروم تا دیرتر برسیم. اما محمود عجله دارد. برای رفتن، برای رسیدن، برای پرواز کردن. در تاریکی هوا، کوچه ها را با عجله رد میکند. من هم برای اینکه صدایش را بشنوم مجبورم پا به پایش بروم. انگار تلاشم برای کم کردن سرعتش بی فایده است.
این از بی مهری اش نیست، نه ابدا، من او را بزرگ کرده ام. میدانم اگر بماند و به چشم های مادرش خیره شود، گریه اش میگیرد. پس نمی ایستد. هم من، هم او، هم آن سه تای دیگر که توی خانه هستند و هم پدرشان که الان چند روز است وقت نکرده از بیمارستان یک سری به خانه بزند، میدانیم رفتن محمود برگشتی ندارد، مگر اینکه خلافش ثابت شود. نفوذ به مراکز نظامی برای منفجر کردن تسلیحات، واقعا برگشتنی ندارد.
سفارش های محمود که تمام میشود، وارد کوچه میشویم. من با دلِ او راه می آیم، اما فکر نمیکنم آن سه تای دیگر بدون اشک و آه از محمود دل بکنند. وسط های کوچه شلوغ است. به خاطر قطعی برق و تاریکی هوا، چیزی جز جمعیت زیاد نمیبینم. و البته دود که سینه ام را میسوزاند. هرچه نزدیک تر میرویم، جمعیت بیشتر میشود. انگار نزدیک خانه مان اتفاقی افتاده.
جلوتر میروم،
انگار دقیقا کنار خانه مان است...
جلوتر میروم،
نه؛ کنارش نیست، انگار خودش است. خانه ماست.
زانو هایم شل میشود. روی زمین مینشینم. محمود به سمت مخروبه میدود. جمعیت مرا نمیبیند. جمعیت مرا تشخیص نمیدهد. وگرنه برای دادن خبرهای سنگین، بیشتر مراعات میکردند.
_«کسی هم تو خونه بوده؟!»
_«آره، سه تا جنازه تا حالا بیرون کشیدن»
_«ای وای...بقیه شونم اونجان؟»
نه؛ نیستند... زنده اند و میسوزند.
محمود در حالی که چیزی را دو دستی بغل کرده از بین خرابه بیرون می اید. بویش را حس میکنم. بوی خوش شیما است. محمود می آید و شیما را در بغلم می گذارد. در بغلم سنگینی میکند. صورتش پر از خاک شده. و لکه سرخ روی شکمش، بزرگ و بزرگ تر میشود. دستم را روی سینه اش میگذارم. آنقدر بی حرکت است که انگار هیچوقت زنده نبوده. چیزی که میخواهد گلویم را پاره کند بغض نیست. چیز دیگریست. سنگ است، شیشه است، نه، کوه است. اشک نمیشود. میخواهد خفه ام کند.
محمود دوباره به سمت خانه میرود. دلم را زیر پایم له میکنم و دستش را میگیرم. می ایستد و نگاهم میکند. چشمانش خیس اشک است. میدانم که الآن باید برود. میدانم از آن ده دقیقه ای که وقت داشت برای رفتن، ده دقیقه هم گذشته. میدانم که این عملیات، چقدر مهم است. بی خیال دل من. مگر مهم است؟! مال خدا، مال خداست. باید در راه خودش خرج شود...
به چشم هایش خیره میشوم:«برو!»
از جایش تکان نمیخورد. همینجور به چشمانم خیره مانده. انگار اصلا نفهمیده چه میگویم. بالاخره به حرف می اید:«اما مامان...»
_«گفتم برو!»
_«مامان؛ مروه و محمد...»
فریاد میکشم:«بهت میگم برو!»
محمود، دستم را که دور مچش گره خورده باز میکند، به لب های خشکش میچسباند و میبوسد. و بعد میرود. میرود و در تاریکی های ته کوچه گم میشود. شیما را محکم به خودم میچسبانم و بلند میشوم. حس میکنم کمرم صاف نمیشود. نه؛ حس نمیکنم، مطمئنم. دیگر صاف نمیشود.
داخل خانه ی نیمه ویرانمان میروم و در اتاقمان را که هزار جایش سوراخ شده، پشت سرم میبندم. به در تکیه میدهم.
چشمانم را میبندم. بعد از سی سال دویدن، جوانی دادن، مادری کردن، دوباره تنها شدم.
مثل نوعروسی که تازه میخواهد راه و چاه زندگی را بشناسد، تنها شدم.
با این فرق که دیگر نه توانیست و نه عمری، برای ساختن دوباره ی همه ی انچه که در یک ساعت از کف دادم...
کاش باز هم مادر شوم. کاش یک لشکر برای کشته شدن در راه حق، روانه میدان کنم
#فلسطین
✒بانو یحیایی
https://eitaa.com/forsatezendegi
12.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌 هنرمندی فوق العاده جالب درباره فلسطین
#فلسطین