eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_58 -الو نسیم؟! ابروهای بردیا کمی گره خورد. صد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 بردیا نیم‌خیز شد و با چشمهای درشت شده به مبینا نگاه کرد: -خاک تو سر عوضیش کنن! چه بلایی سر دختره اومد؟ مبینا جواب داد: -نبودی ببینی چه بدمستی شده بود دختره! هیچی دیگه آخرسرم پرهام کارشو ساخت! بردیا سریع صاف نشست و با صدای بلند گفت: -چی؟! پرهام؟! امکان نداره! -برای منم جای تعجب بود که پرهام اونکارو کرد؛ ولی خب اونم مست بود. بردیا دندان به‌هم سایید. مبینا با دیدن حال بردیا، با لحنی آرام ادامه داد: -دختره انگار صبح پا میشه هیچی یادش نمیاد، آناهیدم می‌خواست هیچی بهش نگه تا اینکه میفهمه حامله‌ست! قرص به خوردش میده تا سقط کنه، دختره‌هم که انقدر خر نیست، بالاخره سقط می‌کنه می‌فهمه... هیچی دیگه آناهیدم الان داره موس‌موسشو میکنه! چشمان بردیا که هرلحظه با شنیدن این حرف‌ها بازتر میشد، در آخر صورتش را جمع کرد و با انزجار دهان باز کرد: -کثافت! آخر من این فاحشه رو میکشم! -ولی خودمونیم، دختره چقدر احمق بوده که دست رفاقت به این داده! بردیا با خشم نگاهش کرد و با حرص جواب داد: -احمق نبوده، احمق گیرش اورده! نمیشناسیش آناهید آفتابپرستو؟! مبینا دستانش را ازهم باز کرد و شانه‌هایش را بالا انداخت. بردیا به پالتویش که روی مبل انداخته‌بود، چنگ زد و ایستاد. -کجا؟ سیمین داره لبو میاره، میچسبه ها! -نوشجون خودتو خدمتکارت! -اوهوع! حالا چرا انقدر حرص میزنی؟ خود نسیم‌خانمم راضی نیست... -کی؟ ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_59 بردیا نیم‌خیز شد و با چشمهای درشت شده به مبی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -همین دختره‌ی بدبخت دیگه، اسمش نسیم بود؛ البته نه! یه‌اسمی شبیه نسیم بود که یادم نمیاد دقیقشو... -آروم‌تر برو! چه خبرته؟! با شنیدن صدای ترسیده تسنیم، دستانش را روی فرمون بیش‌تر فشار داد. رگ‌های گردن و پیشانی‌اش بیرون زده بودند. نمی‌توانست باور کند و مدام با خودش می‌گفت: -نه نه نه! این امکان نداره! یا اشتباه شنیدم یا اشتباه یادمه یا هرچیز دیگه. تصمیم گرفت به اطمینان برسد و تیر آخر را بزند. از میان دندان‌های به‌هم فقل شده، با صدای خش‌داری پرسید: -اولین مهمونی که با آناهید رفتی کی بوده؟ تسنیم که از تغییر حال ناگهانی بردیا ترسیده بود، با صدایی لرزان جواب داد: -شونزده آبان... سرش را پایین انداخت و آرام ادامه داد: -شب شهادت امام حسن و پیامبر. نگاهی به بردیا کرد؛ دیگر قیافه‌اش قابل دیدن نبود! چشمان گرد به خون نشسته و رگ‌های بیرون زده از سروگردنش، خبر از آمدن زلزله‌ای را می‌داد! به بیرون زل زده‌بود و با سرعت می‌رفت.تسنیم نمی‌دانست چه بگوید، یعنی جرئتش را نداشت که چیزی به زبان بیاورد. بردیا با همان سرعت به کنار خیابان رفت و باشدت زد روی ترمز. صدای جیغ سایش تایر چرخ با آسفالت، تمام خیابان را برداشت. تسنیم دستش را روی داشبرد گذاشت تا به جلو پرتاب نشود. با بوق‌های ممتد ماشین‌های اطراف‌هم، بردیا از حالت خود خارج نشده و همچنان نگاهش به بیرون بود. تسنیم کمی به خودش جرئت داد و آهسته پرسید: -چ...چی...چی شده؟ بردیا سرش را به سمت تسنیم برگرداند و نگاه خشمگینش را به او داد: -خاک تو سرت! بعد صدایش را بالا برد و داد زد: -خاک تو سرت تسنیم! خاک تو سرت! با یک‌دست یقه مانتویش را گرفت و او را به در ماشین چسباند: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_60 -همین دختره‌ی بدبخت دیگه، اسمش نسیم بود؛ الب
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -این‌همه بلا سرت اورده، اونوقت واسه من ازش دفاع می‌کنی؟! چرا انقدر ساده‌ای، ها؟ بی‌عفتت کرده، کثیفت کرده، تو فهمیدی و باز داری باهاش می‌گردی؟ خاک تو سرت تسنیم که اون شب هرسال وردست مامانت چایی می‌دادی تو روضه، اونوقت امسال شرفتو به باد دادی! دست دیگرش راهم روی یقه مانتو گذاشت و باشدت تسنیم را جلو و عقب میکرد و همزمان صدایش را بالاتر برد: -چی‌کار کردی تسنیم، ها؟! چه خاکی تو سر خانواده‌ت کردی، چه خاکی تو سر ما کردی؟! بگو بی‌شرف، بگو بی‌حیا! تسنیم که دیگر به هق‌هق افتاده و کل صورتش خیس بود، طاقتش تمام شد و گفت: -چی میگی؟ این حرفا چیه؟ -چی می‌گم، ها؟! چی می‌گم؟! تو اون مهمونی، تنها دختر همراه آناهید که بار اولشم بوده که میومده پارتی، کی میتونه باشه جز تو، هان؟! تسنیم با دهانی نیمه‌باز و صورتی خیس به بردیا خیره شد. باورش نمیشد! با اینکه از همان داد و بیدادهای اول بردیا، فهمید که فهمیده، اما باز نمی‌خواست قبول کند؛ اما حالا... چاره‌ای نداشت جز قبول کردن این‌موضوع که: بردیا میداند! پس‌از چندلحظه سکوتی که بینشان برقرار بود و فقط با صدای نفس‌نفس زدن‌های عصبی بردیا می‌شکست، بردیا سرِ سنگینش را به چپ‌وراست تکانی داد و دوباره، اما آرام گفت: -چیکار کردی تسنیم! و تسنیم برای لحظه‌ای برق اشکی در چشمان بردیا دید. با صدایی خفه که معلوم بود به‌زور از ته حلقش بیرون می‌آید، نجوا کرد: -به‌خدا نفهمیدم که چی‌شد؟! اصلا نمی‌دونستم که... حتی آناهیدم اشتباهی... اون نمیدون... بردیام محکم دستش را در هوا تکان داد و دوباره فریاد زد: -چقدر ساده‌ای تسنیم، چقدر! اون نمی‌دونست؟! اون از عمد اون‌کوفتیو بهت داد بخوری تا حیاتو قی کنی، که یه‌بی‌غیرت پاشو فراتر گذاشت! اون از عمد بهت داد، با آگاهی کامل! تسنیم با دهانی باز و چشمانی ناباور به او خیره شد. بردیا با گفتن "لعنتی" از ماشین پیاده شد. در را با شدت بست و لگد محکمی به کنار ماشین زد. کلافه دستانش را لای موهایش کرد و سرش را بالا برد. تسنیم با گریه نگاهش می‌کرد. برایش قابل هضم نبود که آناهید چنین کاری در حقش کرده باشد. هم عصبی بود، هم شرمگین و غصه‌دار، رفتن آبرویش‌هم پیش بردیا، خجل و ناآرامش کرده‌بود؛ هرچند که ناراحت حالش‌هم بود. نگاهش کرد، به کاپوت تکیه زده و شانه‌هایش می‌لرزید. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_61 -این‌همه بلا سرت اورده، اونوقت واسه من ازش د
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 پدر و برادرش‌هم مثل او غیرتی بودند؛ نه! بیش‌تر از او. تسنیم می‌توانست درد غیرت را بفهمد و یک‌لحظه در ذهنش تصور کرد که حاج مرتضی و پارسا با خبر شده‌اند پشتش لرزید، تصورش‌هم وحشتناک بود! کمی بعد بردیا باموهایی پریشان و سری افتاده وارد ماشین شد. دستش را سمت سویچ برد تا آن را بچرخاند: -با آناهید درباره این چیزا صحبت نکن، اصلا به روی خودت نیار! مثل همیشه باش! تسنیم که از بدو ورود بردیا در خودش جمع شده و دستانش را درهم کرده بود، آرام سرش را بالا آورد و از روی حرصی که در درونش بود، پرسید: -چرا؟ -بعدا می‌فهمی! بازم تأکید میکنم تسنیم، مثل همیشه باش! این اتفاق بین من و تو و خدا چال میشه! ناگهان با جمله آخرش جرقه‌ای در ذهنش خورد، سریع گوشی‌اش را برداشت و... وای! تماس بین او و بردیا هنوز برقرار بود... و آن‌طرف خط، ارمیا با حالی آشفته روی صندلی نشسته و سرش را به دست‌هایش تکیه داده بود. رد اشک و قرمزی صورتش به وضوح به چشم می‌آمد. تماس که قطع شد، گوشی و کیفش را برداشت و از اتاق بیرون زد. حرف‌ها و گفت‌وگوهای بین بردیا و تسنیم، تقریبا مطابق پیش‌بینی و حدسیاتش بود؛ اما این اتفاقِ فراتر از تصورش، به زمین پرتش کرده و او را به‌هم ریخته‌بود. او نیاز به یک‌آرامبخش قوی داشت تا کمک کند بایستد و به کارش ادامه دهد. *** برعکسِ همیشه بدون اینکه زنگ بزند، کلید انداخت و وارد خانه شد. پله‌ها را بالا رفت، در باز بود و خانه‌هم ساکت. نه بوی غذایی، نه چراغ روشنی، نه... تعجب کرد؛ آخر نه جایی می‌رفت و نه زمان خواب و خاموشی بود، حداقل در این خانه اینطور نبود. راهش را به سمت اتاق خواب کج کرد، آباژور روشن بود و همین کمی دلش را گرم کرد؛ اما خواب بی‌موقع ریحانه کمی نگرانش کرد. نزدیک تخت شد. ریحانه آرام زیر لحاف صورتی رنگ، به پهلو خوابیده بود. موهای بلندِ صاف و خرمایی‌اش، روی بالشت زیر سرش پخش بود. ارمیا لبخندی زد و کنارش لب تخت نشست. آرام دستش را کنار سر ریحانه گذاشت و با انگشت شست گونه‌اش را نوازش کرد. -آمدی جانم به قربانت؟! ارمیا به لبخند کمرنگ ریحانه خیره شد: -بیداری؟! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘کودکان کار در فضای مجازی 📮انجمن سواد رسانه طلاب؛ 📲 ایتا | آپارات | اینستاگرام