فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_62 پدر و برادرشهم مثل او غیرتی بودند؛ نه! بیش
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_63
لبخند ریحانه کمی عمق گرفت و آرام چشمانش را باز کرد. نگاهش را به ارمیا داد و نشست. با لحنی خوابآلود اما مهربان گفت:
-سلام، خوش اومدی!
-سلام ریحانه من! بیدارت کردم؟
-فدای سرت! زنگ میزدی ازت استقبال کنم!
و همزمان از روی تخت بلند شد و لحاف را صاف کرد.
-نمیدونم، یهمرتبه دلم خواست کلید بندازم و یهو بیام تو!
ریحانه به سمت آشپزخانه راه افتاد و در ادامه حرف ارمیا، با خنده گفت:
-که ببینم ریحانه چیکار میکنه، غافلگیری یهویی! خونه خودته، اختیاردارشی! میخوای با کلید بیای یا سنجاق سر...
-عادت نداری بعدازظهرا بخوابی، چیزی شده؟
-نداشتم؛ ولی الان چند وقتیه که میخوابم... آدم سه ماه-چهار ماه زنشو نبینه، همینه دیگه، از عادتای سادهشم بیخبر میمونه...
و یکدمنوش نعناع کوهی گذاشت روی اپن، جلوی ارمیا.
-ببخشید دیگه! دمکرده طول میکشید، کیسهای گذاشتم.
-خیلیم عالی بانو!
-حالا کاری داشتی باهام اومدی یا...
-کارو که با تلفنم میشه حل کرد... برای گرفتن آرامش اومدم!
ریحانه ابرویی بالا انداخت و لب باز کرد:
-چه صادقانه! حالا دقیقا چهجوری میخوای آرامش بگیری؟
-مثل همیشه! با دیدنت، با شنیدنت!
-ایندفعه فقط نق دارم که بزنم با صورتی اخمو...
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_63 لبخند ریحانه کمی عمق گرفت و آرام چشمانش را
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_64
-فدای اخمات! همونشم غنیمته واسم.
ریحانه خندهاش جمع شد و اخم ریزی بین ابروانش نشست:
-چیشده ارمیا؟ صورت و صدات غم عجیبی داره.
ارمیا تلخند خود را جمع کرد و فکهایش منقبض شد. کلافه به اطراف نگاه میکرد و لبهایش را روی هم فشار میداد.
ریحانه با دیدن حال شوهرش، بیخیال تمام حرفها و درددلهایی که آماده کرده بود، شد. از آشپزخانه بیرون آمد و دستانش را روی شانههای ارمیا گذاشت تا روی صندلی کنار اپن بشیند. خودشهم صندلیِ داخل آشپزخانه را برداشت و روبهرویش نشست. دست ارمیا را گرفت و فشرد:
-چیشده؟
ارمیا در چشمهای ریحانه زل زد.
-درباره تسنیمه؟
بیآنکه جوابی بدهد، خیره چشمهایش بود.
-بلایی سرش اومده؟
فقط نگاهش میکرد. ذهن ریحانه با حال ارمیا و موقعیت تسنیم و صدالبته تجربهاش به سراغ بدترین حالت رفتهبود؛ هرچند که جرئت نداشت حرف ذهنش را بپذیرد و زیرلب استغفاری کرد.
-لازم به استغفار نیست، حتم دارم فهمیدی؛ اما... ولش کن!
بعد کلافه پنجهاش را لای موهایش برد:
-اصلا من فقط اومدهبودم اینجا تا حالم خوب شه نه اینکه... اه! لعنت به من!
ریحانه ناباور نگاهش میکرد. دستانش یخ زده بود.
-ت... ت... تس... تسنیم همچین آدمی نیست... نه نیست... این امکان نداره، حتما داری اشتباه میکنی!
ارمیا کمی نگاهش کرد و سرش را بالا انداخت. ذهنش رفت به فردای آنروز که پساز درگیری فکری بسیار، به بردیا
زنگ زد و اوهم، بعد از چند بوق برداشت.
ارمیا چیزی نمیگفت و فقط صدای نفسهای عصبانیاش پشت گوشی پخش میشد، و این یعنی منتظر توضیح است؛ بی کموکاست، بی حاشیه رفتن و بی غلوغش! و این را بردیا خوب میدانست؛ به همیندلیل تمام آنچیزی که در خانه مبینا شنیده بود را با کمی لفافه، به ارمیا منتقل کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🔻 نگارخانه زن و خانواده:
🔸 استفانی کیس: وکیل حقوقی، ۴۳ساله و مادر نوزادی ششماهه. چند روز پیش این خانم کانادایی به ولز رسید و در مسابقهی اولترا-تریل اسنودونیا قهرمان شد.
🔹استفانی ۱۰۰ کیلومتر را در ۱۶ ساعت و ۵۳ دقیقه و ۲۲ ثانیه طی کرد. او در طول مسیر در ایستگاههای تعیینشده با میوه و آب از خودش پذیرایی کرد. همسرش جان در آنجا منتظر و دخترشان پیپر را در آغوش گرفته بود. در حالی که استفانی غذا میخورد، به دخترش هم شیر میداد.
🔸او به سرعت به کودکش شیر داد و سپس به دویدن ادامه داد. این مادر دونده بعدا گفت: «دلم شکست که دخترم را سریع شیر دادم تا سریع به مسیر ادامه دهم اما میخواستم به او نشان دهم که مادرانی که در ماراتنهای فوقالعاده شرکت میکنند چقدر قویاند. به عنوان یک مادر این شرکت حتی از مسابقات قبلی هم برایم لذتبخشتر بود.»
🔸 استفانی: دویدن مثل دوچرخهسواری است. با هر کیلومتری که طی میکردم، به خودم ثابت میکردم که فراموش نکردهام قبلا چه میکردم و چه دنیای متفاوتی داشتم. هر کسی درباره اینکه یک مادر جوان چه باید بکند و چه نباید بکند، نظری دارد. اولترا ماراتن جزو کارهای مورد تاییدم است. خوششانسام که بعد از زایمان از نظر جسمی خوب هستم. چیزی به نام «بازگشت از مادرشدن» وجود ندارد. شما فقط به مرحله بعدی زندگیتان میروید!
#فرزند_بیشتر_زندگی_بهتر
#فلسطین_تنها_نیست 🇵🇸🇮🇷
🌼ما را به دوستان خود معرفی کنید:
@haditaheri_wfg
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_64 -فدای اخمات! همونشم غنیمته واسم. ریحانه خن
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_65
-به زور دیگه، نه؟
با صدای مبهوت ریحانه به خود آمد:
-تقریبا!
صدایش خش داشت و این دست خودش نبود. حالا که ریحانه اصل مطلب را فهمیدهبود باید برایش توضیح میداد،
توضیح میداد که تسنیم قربانی شده و دست خودش نبود؛ اینطوری تبرئه میشد البته نه خیلی زیاد!
ریحانه بادقت به قصه تلخ بردیا گوش میکرد و قلبش فشرده میشد. از ایندست دخترها را زیاد دیدهبود اما برای او قضیه
تسنیم متفاوت بود. پوشش و اعتقادات سابق تسنیم و اینکه اهل این کارها نبود و همینطور آشنایی و مراودههایی که باهم
داشتند، این زخم کهنه را عمیقتر میکرد. آری! او از شنیدن و خواندن سرگذشت هرکدام از این دخترها دلش خون میشد. این زخم خیلی کهنه بود، خیلی!
حصر سوم
دستم را به دیوار گرفته و آهسته بالا میرفتم. دلم نمی خواست زود به اتاقم برسم، دلم میخواست فکر کنم، تنها باشم، بزنم تو سر خودم!
بارها و بارها از خودم پرسیدم چرا؟ چرا آناهید اینکار را بامن کرد؟ اما به جوابی نرسیدم. گاهی با خودم میگفتم که شاید بردیا دروغ میگوید؛ شاید چون از آناهید بدش میآید، میخواهد خرابش کند! اما شناخت من از بردیا همچین چیزی را نقض میکرد که بخواهد به کسی دروغ ببندد، حتی اگر از او بدش بیاید. از آنطرفهم آناهید پیش من سابقه دروغگویی داشت.
مانده بودم چه کنم؟! فقط تنها چیزی که میدانستم درست است این بود که به توصیه بردیا عمل کرده و اصلا به روی خودم نیاورم که چه شده؟! در غیر این صورت اگر آناهید مقصر باشد، حاشا میکند و اگر نباشد، شرمندهاش میشوم.
بالاخره به اتاق رسیدم. در باز بود. شادی و فاطره به تخت آناهید، که روبهروی در اتاق بود، تکیه داده و حرف میزدند. آناهید نبود و اینمسئله کمی آرامم میکرد.
وارد شدم و با لبخندی مصنوعی، سلام کردم. سرشان را بالا آوردند و با روی باز
جوابم را دادند؛ اما نمیدانم چه در چهرهام دیدند که حالت صورتشان به نگرانی تغییر کرد.
-چیزی شده تسنیم؟ آناهید کو؟
روبه فاطره کردم و با حفظ همان لبخند مسخره جواب دادم:
-نه چیزی نشده، یکم سرم درد میکنه، زودتر اومدم استراحت کنم.
فاطره لبخند محوی زد و آرام گفت:
-باشه عزیزم استراحت کن! اگههم نور اذیتت میکنه بعد از اینکه لباساتو عوض کردی، برقو خاموش کن!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_65 -به زور دیگه، نه؟ با صدای مبهوت ریحانه به خ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_66
-باشه ممنون!
نگاهی به شادی انداختم. نگاهم میکرد و باز چشمانش آشفته بود. اصلا این اواخر هروقت مرا با آناهید میدید چشمان
براقش اینطور میشد، کدر و پر از نگرانی و ترس! شاید اوهم حس کرده که آناهید برایم خطرناک است!
تندتند لباسم را عوض میکنم تا زودتر به رختخواب بروم و با آناهید چشمدرچشم نشوم؛ هرچند که میدانستم او تا نصف
شب نمیآید، اما خب احتیاط شرط عقل بود و من در موقعیتی که داشتم، سرسختانه به این شرط پایبند بودم.
روبه بچهها ببخشیدی زمزمه و برق را خاموش کردم. روی تخت دراز و پتو را روی سرم کشیدم. با بستن چشمانم، شروع کردم به چیدن اتفاقات اخیر کنار هم و فکر کردن به آنها. آنقدر مغزم را سنگین و پراز کلمات و اتفاقات کردم که چشمهایم سنگین شد و خوابم برد.
-تسنیم، تسنیم! پاشو صبحونه بخور بریم دانشگاه دیر میشه.
با صدای شادی از خواب بیدار شدم. دلم میخواست به آن خواب عمیق و دلچسب ادامه بدهم اما مثل همیشه اسم دانشگاه خواب از سرم پراند. بلند شدم و نشستم، شادی لقمهای طرفم گرفت و گفت:
-بیا بخور زودتر بریم، دیر میشه!
لقمه را از دستش گرفتم و تشکر کردم.
فاطره مسواک به دست داخل اتاق شد و با دیدنم لبخند زد:
-سلام، صبح بخیر!
متقابلا با لبخند جوابش را دادم. راستی آناهید کجاست؟ شانهای بالا دادم و خواستم گاز اول را بزنم که به جایش پرسیدم:
-شما صبحونه خوردید؟
-آره، نوش جون! دوست داشتیم باهم بخوریم اما حس کردیم خیلی خستهای، عمیقم خوابیده بودی دیگه دلمون نیومد
بیدارت کنیم.
لبخندی به مهربانی شادی زدم و ممنونی زمزمه کردم. هرتیکهای که در دهنم میرفت یک خاطره از شادی و فاطره در ذهنم تداعی میشد.
چرا مجذوب مهربانی و گرمی خالصانه ایندو نشدم و به آناهید گرایش بیشتری داشتم؟ چرا هیچوقت به اینموضوع دقت نکرده بودم که با وجود مراودات معمولی که با آناهید داشتند، فاصله خود را نیز با او حفظ میکردند و انگار با نگاه و رفتارهایشان مرا نیز به این فاصله دعوت کرده و حتی گاهی به آناهیدهم غیرمستقیم اخطار میدادند.
به ساعتم نگاه کردم، آناهید نیامده و انگار قرارهم نبود بیاید و من بابت این مسئله خوشحال بودم. اصلا آمادگی روبهرو شدن با او را نداشتم، هنوز نتوانسته بودم با خودم کنار بیایم و برایم سخت بود در اینحالت جلویش عادی باشم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋