فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_94 -چیزی شده؟ -یهدقیقه وایسا! دقت کردم. ف
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_95
با لبخند ممنونی زمزمه کرده و بچهها را به سمت ماشین هدایت کردم.
سوار شدیم. بچهها سلام کردند و بردیا جوابشان را داد:
-ببخشید مزاحمتون شدیم!
فکر کنم از صدای دلخراش شادی بود که اخمش عمیق شد:
-خواهش میکنم مزاحمتی نیست!
تا درمانگاه حرفی زده نشد. وقتی رسیدیم، شادی و فاطره "دستتون دردنکنه"ای زمزمه کرده و پساز خداحافظی، پیاده شدند.
بردیا دستگیره ماشین را گرفت و رو به من گفت:
-تو همینجا بشین من باهاشون میرم، یهمرد باهاشون باشه بهتره!
سری به تأیید تکان دادم و اوهم رفت.
چشمانم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. تا بیایند سعی کردم همهچیز
را بالاوپایین کنم.
مگر روند یکپرونده چقدر طول میکشید؟! دو ماه، سه ماه، یک سال؟ مهم نبود! من وقتم بهپای هیچ صرف شد و میخواستم جبران کنم، گمراهی، عمر رفته، بازیخوردنهایم توسط آناهید و نجاتم توسط این دوبرادر را!
این شجاعت از من بعید بود؛ اما انگار دیگر میخواستم پوست بیندازم؛ هرچند که بازهم نمیخواستم تا پایان مهلتم چیزی به کسی بگویم و میخواستم بیشتر فکر کنم.
درهای ماشین باز شد و همه سوار شدند.
به عقب برگشتم و پرسیدم:
-چیشد؟
فاطره جواب داد:
-هیچی! آنفولانزاست. یهچندتا دارو داد که پسرداییت بنده خدا زحمت کشیدند و گرفتند. سرمشم همینجا زد.
نگاهش کردم، کمی رنگورویش باز شدهبود؛ ولی از چشمان بستهاش معلوم بود که هنوز بیحال است و نیاز به استراحت دارد.
بردیا کنار یکآبمیوهفروشی نگهداشت و یکبطری آبسیب و یکبطری آبهویج خرید.
-اینم برای بیمار و پرستاراش!
-دستتون دردنکنه!
به دنبال فاطره، شادی کمی چشمانش را باز کرد و با صدای گرفتهاش لب بازکرد:
-ممنونم، ببخشید امشب خیلی بهتون زحمت دادیم!
-خواهش میکنم! زحمتی نبود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_95 با لبخند ممنونی زمزمه کرده و بچهها را به س
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_96
شادی به من نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد، از آینه میدیدمش. لبخندی زدم که گفت:
-تو داییتاینا تو تهرانند و خوابگاه گرفتی؟
متعجب به سمتش برگشتم. آخه الان چه موقع این حرفها بود؟! چه ربطی داشت؟ اصلا مگر حالش بد نبود؟! نگاهم میکرد و منتظر جواب بود. منم لبازلب بازکردم:
-مگه یهروز دوروزه که برم خونه داییم؟!
-اگه شرایطش نبود حرفت درست بود اما وقتی شرایطش هست و بهت گفتیم چرا نیومدی؟
به بردیا نگاه کرده و در جوابش گفتم:
-در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته؟! بعدشم شادی از کجا میدونه که شرایطش هست یا نه؟
و همزمان به شادی نگاه کردم.
-از جای خاصی نمیدونم دیدی که گفتم چرا نرفتی نگفتم برو که؛ ولی خب اینم حس کردم که رابطه بین شما و خانواده داییت صمیمی، و همینطور حمایتگری داییتاینا قوی باشه!
لبخند یکطرفه روی صورت بردیا از چشمم دور نماند.
-به هرحال دوست ندارم مزاحم کسی باشم حتی اگه طرف مقابل حس مزاحمت نکنه!
-چه مزاحمتی، وقتی طبقه پایین در اختیارت بود و معمولاهم جز مامان و بابا کس دیگهای خونه نبودند؟!
-به هرحال حس آویزون بودن و مزاحمت بهم دست میداد!
بردیا نفسش را با حرص بیرون و سری تکان داد.
-من اگه همچین موقعیتی داشتم با تمام این احساسات باز میرفتم خونه داییم؛ چون واقعا جای امنتریه تا خوابگاه که
صدتا آدم غریبه رفتوآمد دارند. اونجا انگار زیر سایه خانوادتی!
این مگر بیحال نبود؟ پس چرا انقدر حرف میزد؟! فکر کنم سرمی که زدهبود زیادی انرژی به او تزریق کرده!
-نمیخوای استراحت کنی شادی جان؟
بردیا بیتوجه به حرف من گفت:
-هنوزم دیر نشده! خونه مامانماینا یهجوریه که میشه طبقه پایینش مستقل زندگی کرد و البته در عین حال تحت حمایتشون بود. میتونید هر سه نفریتون بیاید اونجا! من و برادرم که معمولا نیستیم، خواهرمم که یه دوسالی ازتون بزرگتره و الانم ازدواج کرده. اونجا میتونید راحت باشید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋