eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم چشم‌هایمان منور به بخشی از سخنان حضرت آقا👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و من الله توفیق🌱
زمانه‌ی عجیبی‌ست. غدیر و جشن ولایتِ فاتحِ خیبر هم‌زمان شد با آغاز جنگی تحمیلی از طرف صیهونیست یهودی. ادامه داشت تا رسید به مباهله و رویارویی پنج تنِ آل‌عبا با یهود؛ آن هم همزمان با صف‌آرایی ملتِ عزیزِ ایران در برابر تمام کفر، در جمعه خشم و نصر. هنوز تمام نشد. آتش بس اعلام شد اما مگر آتش داغ صدها شهید بی‌گناه سرد می‌شود؟ و اما امان از محرم... امسال محرم هم عجیب شروع شد. الهی به حق دل آشفته‌ی رباب به دل ملتی که طفکان شیرخواره‌ی خواب‌زده‌شان را سرِ دست گرفتند و برخلاب ارباب، همدلانه و خروشان تشییع‌شان کردند، رحم فرما. خدا به دادِ اربعین برسد که این قصه سرِ دراز دارد... https://eitaa.com/forsatezendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_96 شادی به من نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد، از آی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -نه خیلی ممنون! من برای تسنیم گفتم! -این ترم که دیگه خوابگاهیم، اواخر تابستونم قراره مامانم‌اینا بیان تهران. به‌درد من که نمیخوره اما شادی و فاطره می‌تونن! -نه بابا! برای چی مزاحم بشیم آخه؟! ما جامون خوبه همین‌جا! برگشتم سمتش و گفتم: -نه دیگه عزیزم! اونجا خیلی امن‌تر از خوابگاهه! چشمان بی‌حال شادی گرد شد و رگه‌هایی از خنده در صورت فاطره و بردیا نقش بست. خود شادی‌هم از حالت تعجب درآمد و سعی در کنترل خنده‌اش داشت. صاف سرجایم نشستم و به روبه‌رو خیره شدم. خودم‌هم می‌دانستم حرفم بی‌انصافی بود! دایی برای من دایی بود و برای آنها غریبه، باز اگر من با آن‌ها می‌رفتم یک‌چیزی! اما خب وقتی لجت بگیرد دیگر این‌چیزها حالیت نمیشود هرچندکه بعداز آن‌هم به‌خاطر حرف نادرستت عذاب وجدان بگیری! احساس میکنم قبلاها خودکنترلی‌ام بهتر بود! بچه‌ها با تشکری پیاده شدند. "ممنونی" گفتم و خواستم در را باز کنم که با حرف بردیا متوقف شدم. -واقعا برات متأسفم که چطور اینا دورت بودند و تو باز جذب آناهید دربه‌در شدی! با حرص اما آرام لب جنباندم: -یعنی تو تاحالا اشتباه نکردی؟ اخم ریزی بین ابروانش نشست. زمزمه کرد: -چرا خیلی! با یک‌خداحافظی پیاده شدم و اوهم در جواب سری تکان داد. وارد اتاق شدم و سرزنشگر به شادی که روی تختش دراز کشیده‌بود، زل زدم: -نمیتونستی حرفای دلتو فقط به خودم بگی؟! آخه جاش بود جلوی بردیا؟ لبخندی به من زد و پشت کرد! فاطره دست روی شانه‌ام گذاشت: -ببخشید تسنیم‌جان! راستش... راستش خیلی نگرانته سرهمین... ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋