eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_112 -بابا به‌پیر به‌پیغمبر، من توبه کردم! به‌خد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -اصل مطلبو بگو پرهام! چرا می‌خوای بیای تو تیم؟ برای انتقام؟! که انتخاب خودت بود، مجبورت که نکرده‌بودن! برای بی‌فایده بودن؟! نگران نباش! کارای دیگه‌ایم هست که میتونی انجام بدی تا ازاین حس دربیای! بعدشم دیگه فضولی زیادی نکن تا سراز کار دیگران دربیاری، کار بردیا به تو مربوط نبود! پرهام دوباره سرش را پایین انداخت، اصلا این‌مدت پایین انداختن سر، عادتش شده‌بود! باصدایی آرام لب بازکرد: -همینا دلیلشه داداش! نه انتقاما نه! میخوام پیچیده شدنشونو ببینم. درسته انتخاب خودم بود و اجباری در کار نبود، ولی انقدر خوشگل و تمیز پیش می‌رن که اصلا نمی‌فهمی چه‌جوری مغزتو دادی دستشون! -می‌دونم! البته شاید برای کسی‌که اطلاعات نداره سخت باشه، اما انتخاب درست غیرممکن نیست. خب! اینا دلیلش هست؛ اما تو دلیل اصلیتو بگو! -خب اممم... حس بدی بهم دست داد که بردیا رو صدا کردید برای این‌کار اما منو نه؛ آخه ما معمولا تو همه کارا باهم بودیم و شماهم اینو می‌دونستین! احساس این‌که انقدر به‌دردنخورم که دست رد به سینه‌م زدین برام عذاب آوره! دست رد، اونم از جانب شما؛ همین باعث میشه حالم از خودم بیشتر به‌هم بخوره! ارمیا سری به دوطرف تکان داد و هوفی کشید: -پرهام! دلیل اصلی! پرهام کمی مکث کرد و لبانش را به داخل برد. پس‌از کمی این‌پاوآن‌پا کردن، بالأخره لب باز کرد: -شاید اینطوری بتونم زودتر ازش حلالیت بگیرم! ارمیا به سر زیر افتاده‌اش خیره شد. پرهام که نگاه ارمیا را با تمام وجود حس می‌کرد، دستانش را درهم برده و انگشت شستش را پشت آن‌یکی دستش می‌کشید. -این‌کار اذیتش می‌کنه! پرهام به‌ضرب سرش را بالا آورد و به التماس افتاد: -توروخدا داداش! بهم فرصت بده، خواهش می‌کنم! باور کنین کاری نمیکنم تا اذیت شه! -اون همین‌که تو رو ببینه اذیت میشه! -خواهش می‌کنم! ارمیا به چشمان ملتمس پرهام خیره شد. پس‌از کمی مکث که حاصل تفکر بود، گفت: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_113 -اصل مطلبو بگو پرهام! چرا می‌خوای بیای تو ت
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -فقط این‌دفعه پرهام! اونم چون باغ بزرگه و طبیعتا آدماشم بیش‌ترن، و وقتی نفرات، زیاد و محیط، بزرگ‌تر میشه به‌تبع باید دقت کارم بیش‌تر بشه و لازمه دقت بیش‌تر اشراف بیش‌تر به محیطه. ازاون‌طرفم نمی‌خوام تسنیم اون‌جا تنها اینوراونور بره و اینطوری اشرافمون کم میشه؛ پس می‌تونم قبولت کنم برای تسلط بیش‌تر و کمک به بچه‌ها! پرهام چشمانش برقی زد و لبخند عمیقی صورتش را پرکرد: -دمت گرم داداش‌ارمیا! -ازاین‌به‌بعدم دیگه فضولی زیادی نکن تا سراز کار دیگران دربیاری، بازم میگم کار بردیا به تو مربوط نمی‌شد! -چشم! ارمیا یک یاالله گفت تا مادرش از خروجشان باخبر شود. پس‌از خداحافظی از یکدیگر، پرهام وارد کوچه شد و در را بست. در فکر فرو رفت، حالا او بود و یک‌فرصت و دوکار سنگین که باید به بهترین نحو انجام می‌داد. حصر ششم لبخندی زد و به‌طرفمان آمد. به بردیا دست داد و صمیمانه سلام کرد وهمین‌طور درکمال پررویی به‌طرف من‌هم برگشت و سلام گرمی تحویلم داد! دستانم را مشت کردم و سرم را پایین انداختم. مطمئن بودم آنقدر صورتم درهم بود که سرخ شده‌باشم! -تو اینجا چیکار می‌کنی؟ -اومدم کمکتون! بینشان سکوت برقرار شد. آمده کمک؟! یعنی چه؟ یعنی منظور از نیروی کمکی، این‌آقا بوده؟! خدای من! نفسم دراین ویلا قرار بود تنگ شود و حالا این آمده کمک تا نفسم را به‌کل بند بیاورد؟! از در که رد شدیم بردیا نگاهی به آیفون انداخت و سپس خیلی آرام، طوری که خودمان‌هم به‌زور می‌شنیدیم رو به پرهام گفت: -یعنی چی کمک؟ پرهام‌هم مثل بردیا زمزمه کرد: -داداش بهت نگفته؟ بردیا بی‌آنکه جوابی بدهد، منتظر نگاهش می‌کرد. پرهام ادامه داد: -کارتونو فهمیدم و از آقاارمیا خواهش کردم منم همکاری کنم. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠ششمین دوره‌آموزشی زبان‌انگلیسی در ســـرای راهـــبــــردی نـــورهــــــان به دلیل رضایت زبان‌آموزان برگزار می‌شود ✨ 👩‍🏫بسته‌های آموزش زبان انگلیسی شـــــامل آمــوزش آفـــــلــایــن و آنلــاین با پشــتیــبانی ۲۴ ســـاعـته می‌باشـــد. ✅جلسه اول به صورت رایگان اطلاعات بیشتر 👇 🆕@Mobina_goodarzii 🟢https://eitaa.com/noorhan_strategic_house 💫کانال انگلیسی نورهان 🇮🇷 🟢 https://eitaa.com/nojavan_noorhan
💠ششمین دوره‌آموزشی زبان‌انگلیسی در ســـرای راهـــبــــردی نـــورهــــــان به دلیل رضایت زبان‌آموزان برگزار می‌شود ✨ 👩‍🏫بسته‌های آموزش زبان انگلیسی شـــــامل آمــوزش آفـــــلــایــن و آنلــاین با پشــتیــبانی ۲۴ ســـاعـته می‌باشـــد. ✅جلسه اول به صورت رایگان اطلاعات بیشتر 👇 🆕@Mobina_goodarzii 🟢https://eitaa.com/noorhan_strategic_house 💫کانال انگلیسی نورهان 🇮🇷 🟢 https://eitaa.com/nojavan_noorhan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_114 -فقط این‌دفعه پرهام! اونم چون باغ بزرگه و ط
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -گفته بودن قراره یه‌کمکی بهمون اضافه بشه اما فکر نمی‌کردم.... هوففف! نگاهش بینمان جابه‌جا شد و دوباره به همان آرامی، لب‌بازکرد: -یادتون نره رفتیم تو، در مواقع لازم شنوداتونو فعال کنید! -باشه. راستی! دوربین و شنودی که باید کار بزاریم پیش توعه؟ -آره پیش منه. و لب‌هایش را روی‌هم فشار داد: -ارمیا درواقع می‌خواست یه‌نفر دیگه‌هم بیاد تا روی تسنیم فشار نباشه! پرهام با لبخند کمرنگی در جواب بردیا گفت: -اصلشم همینه! مخصوصا اگه اون‌دختر زیاد آموزش دیده نباشه! ابروهایم را بیشتر درهم بردم. خیلی پررو بود! انگارنه‌انگار چه گندی زده و انقدر راحت دارد صحبت می‌کند! اصلاهم جان خودش، متوجه منظور بردیا نشد! قدم‌هایمان را تند کردیم تا حیاطِ درندشتِ زیر پایمان را رد کنیم. از همان دور عبدی و زنش را که میزبان بودند دم‌در ساختمان برای استقبال دیدیم. پس‌از سلام و احوال‌پرسی‌های معمول که البته برای ما با لبخندهایی زورکی بود، دواتاق برای استراحت و تعویض لباس به ما دادند و طبیعتا بردیا و پرهام دریک‌اتاق جا گرفتند و من‌هم در اتاق دیگر. خداراشکر اتاقمان کنارهم بود و درصورت نیاز می‌توانستیم به‌راحتی به‌هم دسترسی داشته‌باشیم؛ فقط دعا می‌کردم کسی دیگر برای استراحت یا تعویض لباس و.... به اتاق‌های ما نیاید. قرار شد پرهام و بردیا از الان تا شب که برنامه مهمانی بود، کارشان را بکنند و من‌هم در اطرافشان باشم و مراقبت کنم تا کسی آن‌ها را نبیند؛ البته تمام این‌کارها باید طوری می‌بود که انگار داریم در طبیعت و ساختمان ویلا می‌گردیم و از زیبایی‌هایش بهره می‌بریم! کم‌کم شب درحال نزدیک شدن بود و هرچه بیش‌تر نزدیک می‌شدیم غصه من‌هم بیش‌تر می‌شد. جدا از دیدن آدمها و رفتارهایی که از آن‌ها متنفر بودم، مهمانی امشب به ظاهر یک‌خوش‌گذرانی بود اما بارهاوبارها دیده‌بودم که یکسری بزرگتر که ارشد محسوب می‌شدند، دورهم جمع شده و یا دوبه‌دو باهم صحبت‌هایی دارند؛ به‌طوری‌که انگار مثل هربزرگ‌تر دیگری خیلی سنگین روی صندلی‌ها می‌نشینند و وارد شلوغ‌بازی جوان‌ترها نمی‌شوند، هرچند که هرازگاهی وارد این قشر شده و صفت باحال یا سرزنده را دریافت و خودشان را بیش‌تر در دل جا می‌کردند، اما بازهم اکثر اوقات سرشان نزدیکِ هم بود و در گوشِ همدیگر پچ‌پچ می‌کردند؛ البته اگه بلندهم صحبت می‌کردند کسی متوجه حرف‌هایشان نمی‌شد ازبس‌که صدای موسیقی گوش همه را پر می‌کرد و یک‌سری‌هاهم که اصلا صاحب عقلشان نبودند! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋