فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_114 -فقط ایندفعه پرهام! اونم چون باغ بزرگه و ط
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_115
-گفته بودن قراره یهکمکی بهمون اضافه بشه اما فکر نمیکردم.... هوففف!
نگاهش بینمان جابهجا شد و دوباره به همان آرامی، لببازکرد:
-یادتون نره رفتیم تو، در مواقع لازم شنوداتونو فعال کنید!
-باشه. راستی! دوربین و شنودی که باید کار بزاریم پیش توعه؟
-آره پیش منه.
و لبهایش را رویهم فشار داد:
-ارمیا درواقع میخواست یهنفر دیگههم بیاد تا روی تسنیم فشار نباشه!
پرهام با لبخند کمرنگی در جواب بردیا گفت:
-اصلشم همینه! مخصوصا اگه اوندختر زیاد آموزش دیده نباشه!
ابروهایم را بیشتر درهم بردم. خیلی پررو بود! انگارنهانگار چه گندی زده و انقدر راحت دارد صحبت میکند! اصلاهم جان خودش، متوجه منظور بردیا نشد!
قدمهایمان را تند کردیم تا حیاطِ درندشتِ زیر پایمان را رد کنیم. از همان دور عبدی و زنش را که میزبان بودند دمدر ساختمان برای استقبال دیدیم. پساز سلام و احوالپرسیهای معمول که البته برای ما با لبخندهایی زورکی بود، دواتاق برای استراحت و تعویض لباس به ما دادند و طبیعتا بردیا و پرهام دریکاتاق جا گرفتند و منهم در اتاق دیگر.
خداراشکر اتاقمان کنارهم بود و درصورت نیاز میتوانستیم بهراحتی بههم دسترسی داشتهباشیم؛ فقط دعا میکردم کسی دیگر برای استراحت یا تعویض لباس و.... به اتاقهای ما نیاید.
قرار شد پرهام و بردیا از الان تا شب که برنامه مهمانی بود، کارشان را بکنند و منهم در اطرافشان باشم و مراقبت کنم تا کسی آنها را نبیند؛ البته تمام اینکارها باید طوری میبود که انگار داریم در طبیعت و ساختمان ویلا میگردیم و از زیباییهایش بهره میبریم!
کمکم شب درحال نزدیک شدن بود و هرچه بیشتر نزدیک میشدیم غصه منهم بیشتر میشد.
جدا از دیدن آدمها و رفتارهایی که از آنها متنفر بودم، مهمانی امشب به ظاهر یکخوشگذرانی بود اما بارهاوبارها دیدهبودم که یکسری بزرگتر که ارشد محسوب میشدند، دورهم جمع شده و یا دوبهدو باهم صحبتهایی دارند؛ بهطوریکه انگار مثل هربزرگتر دیگری خیلی سنگین روی صندلیها مینشینند و وارد شلوغبازی جوانترها نمیشوند، هرچند که هرازگاهی وارد این قشر شده و صفت باحال یا سرزنده را دریافت و خودشان را بیشتر در دل جا میکردند، اما بازهم اکثر اوقات سرشان نزدیکِ هم بود و در گوشِ همدیگر پچپچ میکردند؛ البته اگه بلندهم صحبت میکردند کسی متوجه حرفهایشان نمیشد ازبسکه صدای موسیقی گوش همه را پر میکرد و یکسریهاهم که اصلا صاحب عقلشان نبودند!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_115 -گفته بودن قراره یهکمکی بهمون اضافه بشه ام
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_116
خسته از استرس و کارهای امروز وارد اتاق شدم. لباس طوسیرنگ بلندم را برداشتم. از وقتی درباره پوشش و حجاب تحقیق کردم، سعی میکردم لباسهایی بگیرم که بیشتر مرا بپوشانند؛ البته اینلباسها طوری بودند که بقیه با دیدنش فکر کنند که بهخاطر سلیقهام اینطور میپوشم نه حجاب، چراکه نباید کسی از اینجماعت به اعتقادم پی میبرد!
خودم را در آینه نگاه کرده و ابروهای بلندِ مشکی و چشمان قهوهایم را از نظر گذراندم. رنگ طوسی شالم به گندمی صورتم میآمد و همینطور لباسم که شیک و قشنگ بوده و به تنم مینشست؛ اما من دلم تیپ تسنیم قبل را میخواست نه تسنیم حالا! کاش میشد که دراینمهمانی و همینطور مهمانیهای بعدی پا نگذارم! کی تمام میشد اینروزهای لعنتی!
گوشیام زنگ خورد، اسم بردیا روی صفحه خودنمایی میکرد.
-الو!
-کجایی پس؟!
-دارم میام!
گوشی را قطع کرده و داخل کیف کوچک مجلسیام انداختم. تقریبا به طرف در دویدم و با باز کردن در اتاق، بردیا و آنپسر سریش را دیدم که به دیوار روبهرو، تکیه زدهبودند. به طرفشان رفتم.
-میگم همهجایی که باید، زدید دیگه؟!
روی صحبتم با بردیا و در آرامترین صدای ممکن بود. بردیاهم با همان میزان صدا جواب داد:
-آره خیالت راحت باشه!
-ما دوتا کارمون درسته، اطمینان کنید به ما!
بیتوجه به حرف آن کَنه که گویا باید تا آخر سفر تحملش میکردم، به سمت پلهها رفتم تا شاهد یکمهمانی نحس دیگر باشم!
هنوز آنقدر شلوغ نشدهبود. پشت یکیاز میزها نشستیم. کمی چشمانم را به اطراف چرخانده و محیط اطرافم را ایندفعه
بدون دلهره از نظر گذراندم.
میز و صندلیهای سفید و طلایی هماهنگی زیبایی را با نورپردازی سالن بزرگ ویلا رقم زدهبودند. سهپله کوتاه، بخشیاز سالن را بالاتر بردهبود و مبلهای سلطنتی چیده شده و گچبری سرتاسری یکطرف از دیوارهایش، فضای شکیل ساختمان را بیشتر بهرخ میکشید. گچبری برجستهای که دقیقا برروی دیوار مقابلم نقش بستهبود و من متعجب از این که چطور تا الآن بهآن توجه نکرده بودم؟!
نقش برجستهی شاخههای ظریفی که از بخشیاز دیوار شروع و در سرتاسر آن پخش شدهبود. شاخههایی قهوهای بههمراه شکوفههای ریز صورتی که برروی پسزمینه سفید و طلایی دیوار نمای خاصی داشتند. با کمی دقت متوجه دوپرنده کوچک میشدی که سرهایشان رویهم بود و انگار بههم پناه بردهبودند؛ همینطور پرندهای دیگر مانند آنها نیز دیده میشد که انگار بین شاخهها درحال پرواز بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه سریا ۸۸ فهمیدن
یه سریا ۹۶ فهمیدن
یه سریا ۹۸ فهمیدن
یه سریا ۱۴۰۱فهمیدن
یه سریا۱۴۰۴فهمیدن
#روایت_صادق
.↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/tahavaliasr
@tahavaliasr
فرصت زندگی
یه سریا ۸۸ فهمیدن یه سریا ۹۶ فهمیدن یه سریا ۹۸ فهمیدن یه سریا ۱۴۰۱فهمیدن یه سریا۱۴۰۴فهمیدن #روایت_ص
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_116 خسته از استرس و کارهای امروز وارد اتاق شدم.
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_117
-گویا دوستتم دعوت شده!
مسحور آن هنر زیبا بودم که با جمله بردیا از گل و پرندهها دل کنده و سرم را بهطرف در ورودی ساختمان برگرداندم.
آن حس خوبِ حاصل از دیدن هنرِ نقشبسته روی دیوار، که تنها لحظات کوتاهی مرا دربر گرفت، زودتر از آنکه فکرش را بکنم تمام شد!
یهچندروزی بود که ندیده بودمش، گفتهبود میرود شهرستان به دیدار خانوادهاش؛ منهم به ارمیا خبر دادم و دیگر خبری از او نگرفتم تا الان که دوباره دیدمش. نمیدانم چرا آدمهای نحس زندگی من بعداز مدتها دقیقا در یکروز پیدایشان شد؟
متأسفانه آناهید مرا دید و با چهرهای شاد به طرفم میآمد. با ضربهی کفش بردیا به پایم، به خودم آمده و فهمیدم قیافهام دارد حس درونیام را آشکار میکند و باید دوباره ماسک دروغین دوستی به صورتم بزنم.
بهزور لبهایم را به دوطرف کشیدم و علیرغم خواسته قلبیام ایستادم.
آناهید مثل همیشه با سرزندگی و کلام شیرینش به من سلام کرد و با ذوقی فراوان مرا در آغوش کشید. سعی کردم که مانند او گرم بگیرم و خودم را خوشحال نشان بدهم؛ هرچندکه دیگر ذوق کردنهایشهم پیش چشمم ماسکی بیش نبود!
بعداز اینکه حسابی وظیفه دوستیاش در سلاموعلیک را ادا کرد، بهطرف بردیا و پرهام برگشت و با دیدن پرهام ابرویی بالا انداخت و لبخند شیطنتآمیزی روی لبهایش نقش بست؛ بههرحال چیزی نگفت و تنها با سلام گرمی، ابتدا بهسمت
بردیا دست دراز کرد. بردیا که دستبهسینه نشستهبود اخمش پررنگتر شد. آناهید همانطورکه انگشتانش را جمع میکرد، با
خنده گفت:
-اگه من یهروز بفهمم که تو با من چه مشکلی داری خیلی خوب میشه!
خواست دستش را بهطرف نحسی دوم زندگیام ببرد که پرهام دودستش را بالا آورد و با نیش باز گفت:
-من دستام کثیفه!
نگاهی به پرتقال پوست کنده جلویش انداختم. آناهید دستش را انداخت و شانهای بالا داد.
روی تنها صندلی خالی کنارمان نشست و لببازکرد:
-خب دیگه چهخبر؟
-خبرا پیش شماست که هیچوقت نیستی!
آناهید لبخند دنداننمایی زد و در جواب بردیا گفت:
-چرا هیچوقت؟! من همیشه هستم اما این چند روزه درگیر بودم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_117 -گویا دوستتم دعوت شده! مسحور آن هنر زیبا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_118
بردیا پوزخندی زد و ابرو بالا انداخت:
-درگیره...؟
آناهید لبخندش عمیقتر شد و ابروهایش را بالا برد:
-درگیر پیشرفت!
درمقابل، پوزخند بردیاهم عمیقتر شد:
-نمیخوای بری لباساتو عوض کنی؟
-اوکی مثل همیشه دَکَم کن!
و باکمی ناز بلند شد و انگشتانش را به نشانه خداحافظی تکان داد و با لحن مسخرهای گفت:
-فعلا بایبای!
و برایمان بوسی فرستاد. با دور شدنش، هرسه، نفسمان را پرصدا بیرون دادیم.
کمی بعد پرهام لببازکرد:
-حالا من با اینا چیکار کنم؟
نگاهی به پرتقالهای پرهپره که منظم کنارهم قرار گرفته بودند، انداختم.
بردیا جواب داد:
-بخورشون!
-من نون اینا رو نمیخورم!
ناخودآگاه نیشخند صداداری زدم. نگاهم کردند، پرهام اخم کمرنگی کرد.
-خب پس چرا اینطوریشون کردی؟
-چون دستام کثیف شه و بهونه داشتهباشم واسه دست ندادن!
خندهام دست خودم نبود و همینطور دندان روی هم فشردن و گفتن "مسخرهست!"
ایندفعه بردیاهم ابروهایش را درهم
برد و با عصبانیت نگاهم کرد. خندهام را جمع کرده و بیشتر دندان بههم فشردم.
همین کمماندهبود بدهکارهم بشوم! واقعا چرا آنطور نگاهم کرد؟
دلم میخواست همانلحظه بزنم بیرون؛ اما امکانش نبود، نه دلم میخواست میان جمع حاضر در ویلا تنها شوم نه اگرهم میخواستم بردیا اجازه میداد.
کمکم مهمانها میآمدند و جمعیت بیشتر میشد. در اینمواقع دوست داشتم جمعیت زیاد باشد تا با آنهایی که مرا میشناختند، چشمدرچشم نشوم.
کمیبعد آناهید دوباره بهطرفمان آمد. یک اورال سفید یقهانگلیسی تنش بود. اینکه پوشیدهتر از همیشه بود کمی دلم را آرام میکرد؛ حداقل اینطوری جلوی بردیا و پرهام داغ نمیکردم از خجالت! وقتی سرجای قبلیاش نشست، بردیا پوفی کشید و گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋