فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_137 -از اینطرفا خانم کوچولو؟! اومدی یهسر به ما
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_138
-چطوری؟!
هول کرده بهسمت صدا برگشتم و بادیدن بردیا، باحرص چشمانم را بستم. دست راستم را روی قلبم گذاشته و نفس عمیقی کشیدم.
-چرا همهش یهویی میای تو؟
-تو همهش تو هپروتی، به من ربطی نداره!
-خب حالا کارم داشتی؟
سری به نشانه تأیید تکان داد و کمیاز چای در دستش را خورد. منتظر نگاهش میکردم و او همچنان آرامآرام چای مینوشید!
-خب بگو دیگه!
کمی بیشتر روی مبل لم داد و با تن صدای پایین، بالأخره لببازکرد:
-دوروز دیگه عملیات دارن! بهامیدخدا دیگه داره تموم میشه!
چشمهایم تا آخرین حد ممکن باز شد:
-واقعا؟! چطوری؟
-از جلسههای توی آرایشگاه تا شنود انواع خونههایی که توش مثلا پارتی بود؛ گویا یهنیروی مخفی دیگههم جز ما داشتن و کارو زود جلو بردن؛ البته اصل چیزی که کمکشون کرده انگار همون اولین جلسه تو آرایشگاه، بعداز کارگذاشتن شنود بوده. ارمیا گفت بهت بگم دیگه لازم نیست بری آرایشگاه.
-وای خدا باورم نمیشه! الان دیگه همهچی تموم میشه؟
سری تکان داد و در جوابم گفت:
-آره انشاءالله! فردا همه سرانشون جمعند حتی یهسریاشون از خارج میان. حتی اکثر خردهپاها و مأمورای رده متوسطشونم هستن...
تکخندهای کرد و ادامه داد:
-ماهم دعوتیم گفتن به توهم بگم که منم گفتم ما نمیتونیم بیایم چون تو با تموم شدن آخرین امتحانت باید بری پیش خانوادهت و منم سفرم!
متقابلا خنده کوتاهی کردم و گفتم:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇
https://6w9.ir/Harf_10582246
@zsk_313
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_138 -چطوری؟! هول کرده بهسمت صدا برگشتم و باد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_139
-وای خداروشکر! بالأخره داره تموم میشه.
سری رو به پایین تکان داد و دوباره لب باز کرد:
-اکثرا بهجز ما هستن اما به احتمال نودونه درصد سهنفر نباشن!
اخمی کرده و پرسیدم:
-کیا؟
-شاهین، مبینا و آناهید.
شاهین از مبلغین خبره آنها بود، مبینا و آناهیدهم که...
-چرا نیستند؟ یعنی دستگیرشون نمیکنند یا...
-چرا میکنند. شهرای دیگهند؛ آناهید و مبینا شیرازند، شاهین گیلان. قراره برای دستگیریشون منو بفرستند جلو.
ابرو بالا انداختم:
-چرا تو؟!
-چون میشناسیم همو... یهجورایی قراره اولش رفاقتی بره جلو بعد بیوفتن تو دام، اینجوری کار، بیدردسرتر و تمیزتره؛ البته ازاونطرفم چون احتیاطا میخوان همزمان با عملیات انجام بدن تا یهوقت دستگیریشون لو نره، و اینکه اکثر نیروها سر عملیات اصلیاند و خب اگه بتونم کمکشون باشم باعث خوشحالیمه.
کمی در فکر رفتم:
-یعنی میخوان همه رو همزمان دستگیر کنند؟
-آره دیگه! اینطوری به هردلیلی صدای دستگیری یکیشون به گوش اونیکی نمیرسه تا عملیات لو بره!
اخمی کوچکی کرده و پرسیدم:
-خب تو چطوری میخوای شاهینی که تو گیلانه رو همزمان با آناهید و مبینایی دستگیر کنی که تو شیرازن؟!
لبخند کمرنگی زد:
-سخت! یکم کارمون طولانیتر میشه؛ البته به اینم امیدواریم که شاهین با آناهید و مبینا ارتباط برقرار نکنه و نگه که من باهاش قرار گذاشتم... یکم ریسکه دیگه؛ البته ارمیا اینم گفته که سعی میکنند یهنیرو پیدا کنن، شاید به خوبی اینکه یهآشنا بره سراغشون نباشه اما بالأخره بهتراز ریسک کردنه!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_139 -وای خداروشکر! بالأخره داره تموم میشه. سر
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_140
دستبهسینه به مبل تکیه داده و لب زیرینم را به دندان کشیدم.
چرا اگر بشود من کمک نکنم؟ فقط پارسا... نگاهی به در اتاق بردیا کردم.
-میتونم آناهید و مبینا رو من به عهده بگیرم؟! البته اگه بشه یهجوری پارسا رو پیچوند!
بردیا لبخندی تحویلم داد و در جوابم گفت:
-راستشو بخوای گویا همچین پیشنهادی شده؛ اما خب ارمیا اولش قبول نکرده بعدشم بهسختی گفته خودش باید قبول کنه اونم بیاینکه مستقیم ازش بخوایم! من سعی کردم خیلی غیرمستقیم بگم که نگیری مطلبو؛ اما گرفتی!
تکخنده آرامی کردم و گفتم:
-آخه چرا وقتی بتونم، کمک نکنم؟! بهقول تو خوشحالم میشم! خوبیش اینه که رفتن شهری که برام نهتنها غریبه نیست بلکه وطنمه. اینطوری بهانه برای رفتن به اونجاهم جلوی آناهید جوره.
بردیا سری به تأیید تکان داد. دوباره لببازکردم:
-فقط پارسا....
-نگران اون نباش! یهکاریش میکنیم، کلا دوساعت کاره؛ چون با هواپیماست رفتوآمدمون. حیف که پرهام تهران نیست و حالاحالاهم نمیاد وگرنه... یعنی اگه بود که اونو راهی میکردیم برای شیراز.
بیتوجه به جملات آخرش پرسیدم:
-هماهنگیا رو کی میکنن؟
-برم با ارمیا صحبت کنم بهت میگم.
لیوان خالیاش را روی میز مبل گذاشت و پرسید:
-عمهاینا کی میان؟
-آخر همین ماه انشاءالله.
-پس کلا همینجا میمونی دیگه، آره؟
-نمیدونم!
-چرا نمیدونی؟! درسات که تموم شد، ترم بعدم که انشاءالله پیش خانوادتی.
-همه وسایلام تو خوابگاهه؛ باید برم جمع کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋