eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
496 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀 🎈 جشن سلام الله علیها 🌷 🦋 فطرس دخترانه ❕🆔 @fotros_dokhtarane🇮🇷
☑️ دست بوس مادر مقام معظم رهبری باید کاری بکنیم که بچه ها دست مادر را حتما ببوسند اسلام دنبال این است. ⭕️ 😍 امروز که روز عیده، هنگام تبریک ، 🔰 دست مادرت رو ببوس 😘 اونم به تعداد آخرین شماره روز تولدت 😍😊 به جبران‌ تمام سالهایی که برات زحمت کشیده و مادری کرده 🌸👌👏 مثلا اگه روز تولدت 15 بهمن هست، 5 بوسه به دست مادر بزن. 🦋😇😇😇🦋 و برای ما بفرست، که چند تا بوسه به دست مادر زدی... 💌 @mahdeie313 🌺@fotros_dokhtarane
در یک منطقه کوهستانی مستقر بودیم و برای جابجایی مهمات و غذا به هر یگان الاغی اختصاص داده بودند. از قضا الاغ یگان ما خیلی زحمت می کشید و اصلا اهل تنبلی نبود. یک روز که دشمن منطقه را زیر آتش توپخانه قرار داده بود، الاغ بیچاره از ترس یا موج انفجار چنان هراسان شد که به یکباره به سمت دشمن رفت و اسیر شد. چند روزی گذشت و هر زمان که با دوربین نگاه می کردیم متوجه الاغ اسیر می شدیم که برای دشمن مهمات و سلاح جابجا می کرد و کلی افسوس می خوردیم. اما این قضیه زیاد طول نکشید و یک روز صبح در میان حیرت بچه ها، الاغ با وفا، در حالیکه کلی آذوقه دشمن بارش بود نعره زنان وارد یگان شد.😍 الاغ زرنگ با کلی سوغاتی از دست دشمن فرار کرده بود. 😂😂 🦓 @fotros_dokhtarane 🐎
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#چالش ☑️ دست بوس مادر مقام معظم رهبری باید کاری بکنیم که بچه ها دست مادر را حتما ببوسند اسلام دنبال
پیام یکی از دخترای گل فطرس که رو انجام دادند. 😘💌💌💌💌💌💌💌😘 1️⃣ 💌من با افتخاااااار این چالش زیبا رو انجام دادم و از شما بابت یادآوری این کار فوق العاده قشنگ تشکر میکنم❤️ من متولد ۶ مهر هستم و ۶ تا بوسه به دست مادرم زدم و ازش بابت تماممم زحماتش تشکر کردم و از کارهای اشتباه خودم ک گاها باعث رنجشش شده بود عذر خواهی کردم.. اسم من فاطمه هست و اسم مادرم زهرا بخاطر انتخاب اسمم از مادرم خیلی تشکر کردم.. و بعد زنگ زدم به مادر بزرگم و روز مادر رو بهش تبریک گفتم و بخاطر اسم قشنگی ک روی مادرم گذاشته ازش تشکر کردم😍 و به هر دوشون گفتم ک وجودشون ،نفسش کشیدنشون و لبخندشون واسمون چقدر خوشبختیه💋 😘💌💌💌💌💌💌💌😘 منتظر پیام های خوبتون در مورد دست بوس مادر هستیم. ارسال به @mahdeie313 دخترونه فطـــرس 🌸 @fotros_dokhtarane 🌺
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_پنجاه_هفت 🌹رویای نیمه شب 🌹 خودم را روی تخت انداختم .خسته شده بودم.دست و پایم م
🌷رویای نیمه شب 🌹 راست میگفت . غریب بود . او را ندیده بودم . گفتم:«این سکه ها خیلی برایم عزیزند . بهتر است آن ها را به خدا هدیه بدهم .» باز لبخندی زد و گفت :« امیدوارم خداوند از تو قبول کند ! شنیده ام که گاهی خدا بنده اش را به بلایی گرفتار می کند تا به خود نزدیکش کند .» بعد از رفتن آن فقیر ، در را بستم و همان جا، پشت در ایستادم . چگونه توانسته بودم از آن سکه ها بگذرم ؟ مگر تصمیم نداشتم برای همیشه نگه شان دارم؟ شاید حس کرده بودم وجودشان شکنجه ام می دهد و مرتب ریحانه را به یادم می آورد . از خودم پرسیدم :«آیا آن مرد ، یک فقیر واقعی بود یا سر و وضع ساختگی اش گولم زد ؟» شیطان را لعنت کردم . صداقتی در چهره اش بود که باعث شد کمکش کنم . دینار ها برای من فقط یادگار بودند . برای او می توانستند شروع یک زندگی دوباره باشند . هنوز دل تنگی ام باقی بود . زیرلب گفتم :« ای پیرزن تنبل ! تا تو برگردی ، جانم به لب می رسد .» باز خودم را روی تخت انداختم . از گرسنگی بی تاب بودم و اراده ای که سری به آشپزخانه بزنم ، در خودم نمی دیدم . امانم نبود که امّ حباب از در وارد شود و همان کنار در از او پرس و جو کنم . سایبان بالای تخت ، از تابش آفتاب جلوگیری می کرد ، ولی همان سایبان بر من فشار می آورد ؛ انگار لحافی سنگین رویم افتاده بود . از حال خودم ترسیدم . خیلی نگران کننده بود . داشتم از روزنهٔ امید و ساحل زندگی ، فاصله می گرفتم . فریاد زدم :« خدایا ، کمکم کن !» بعد آرام تر گفتم :« خدایا ، اگر آن جوان واقعا وجود دارد و اسماعیل هرقلی را شفا داده ، تو را به جانش قسم می دهم مرا هم از این شکنجه و عذاب نجات بده! من که به فکر ریحانه نبودم . این تو بودی که او را ناگهان با آن همه ملاحت و زیبایی نشانم دادی و کارم را ساختی . پس خودت هم او را به من برسان ! او که خیلی خوب است . مگر دوست داشتن خوبی ، بد است ؟ خدایا ، می شود آن جوانی را که در خواب دیده ، من باشم ! آیا منتظر است به خواستگاری اش بروم؟ آیا در آن نگاه عجیبش ، چنین خواهشی بود که مرا چون شمعی گداخت و آب کرد ؟» 🌹🌷پایان قسمت پنجاه و هشت @fotros_dokhtarane
چه عددی باید جای علامت سوال قرار بگیره ؟ 【☜‌‌‌‌‌‌‌‌تست هوش☞‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ⭕ @F_nasiriy عزیزان جواب مسابقه رو که اعلام میکنید اسمتون رو هم بگید..❤️😘
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#تست_ریاضی چه عددی باید جای علامت سوال قرار بگیره ؟ 【☜‌‌‌‌‌‌‌‌تست هوش☞‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
پایان مسابقه اعلام میشود..☺️🤚 🔰 جواب درست؛ ۱۹۱ ❇️ 🌧️=51 🌞=31 ⭐=58 اسامی دخترای گلی که پاسخ صحیح دادند: 🌟خانم فاطمه مطیعی 🌟خانم مرضیه قائدی 🌟خانم طیبه سعادت 🌟خانم اسما سناگانی 🌟خانم فاطمه توکلی 🌟خانم آقایی 👏👏🌺🌺👏👏 🆔 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_پنجاه_هشت 🌷رویای نیمه شب 🌹 راست میگفت . غریب بود . او را ندیده بودم . گفتم:«این
🌹🌷رویای نیمه شب پیشانی ام را به دیوار تخت کوبیدم . با خود گفتم :« ای دیوانه ! دلت را به این خیال های بچه گانه خوش نکن . چطور امکان دارد او خواب جوانی غیر‌شیعه را دیده باشد و خواستگاری اش را انتظار بکشد ؟ تو شبانه روز به او فکر میکنی و او به یاد مسرور یا جوانی دیگر از شیعیان است که چگونه پس از ازدواج شان ، شهد سعادت و خوش بختی را به کامش بریزد . بی چاره ! ریحانه چند سالی است تورا ندیده ، آن وقت چطور تورا به شکل جوانی برازنده به خواب دیده ؟ اگر تورا به خواب دیده بود ، صبر میکرد به خواستگاری اش بروی و گنجینه ای از زیباترین جواهرات را به پایش بریزی ؛ نه آن که تصمیم بگیرد با دو دینار ، گوشواره ای ارزان بخرد . گیرم که تورا به خواب دیده باشد ، فایده اش چیست وقتی ابوراجح هرگز حاضر نمی شود دختر گلش رابه یک سنی بدهد ؟» کلید در قفل به حرکت در آمد . صدای نفس زدن هایی آشنا را شنیدم . در بر پاشنه چرخید . امّ حباب بود . با خوش حالی از جا پریدم و جلو رفتم . زنبیلش را که زمین گذاشته بود ، برداشتم و داخل خانه آوردم . انتظار داشتم میان نفس زدن هایش ، غرولند کند . خیلی آرام آمد و روی تخت نشست ‌. سخت توی فکر بود . مقابلش روی زمین ، کنار زنبیل نشستم . - خیلی دیر کردی امّ حباب . فکر نکردی من اینجا منتظرم ؟ گفتم شاید سر راه به بغداد رفته ای ! لبخندی مهربانه زد و گفت : « به سلیقه ات آفرین میگویم ! فکر نمی کردم چنین جواهری در حلّه باشد . مهرش به دلم نشست .» خوشحال شدم . گفتم :« تعریف کن امّ حباب . همه چیز را مو به مو برایم بگو .» به چهره ام دقیق شد . - چرا رنگت زرد شده ؟ صبحانه خوردی؟ نخوردی؟ خم شد و چند دانه انبه از توی زنبیل برداشت . - خدایا ! جواب ابونعیم را چه بدهیم؟ اول برایت شربت انبه درست میکنم و در آن شیره خرما میریزم . یک کاسه از آن که خوردی و جان گرفتی و حالت جا آمد ، سر صبر می نشینیم و حرف می زنیم . انبه هارا از چنگش در آوردم و توی زنبیل انداختم . - کاری نکن که دیوانه شوم و سر به بیابان بگذارم ! چشم هایش گرد شد . - پناه بر خدا ! - تا همه چیز را مو به مو برایم تعریف نکنی ، مطمئن باش لب به چیزی نمیزنم . 🌹🌷پایان قسمت پنجاه و نه @fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 میگفت: امام زمانه؛ امام جمعه نیست که فقط جمعه‌ها به فکرشی! 💔 راست میگه! 👈 دخترونه فطـــرس 🌤️ @fotros_dokhtarane
🕊⚘ ◽️آسید مرتضی می‌گفت: کسانی به امامِ زمانشان خواهندرسید، که اهل↶ سرعت باشند...! وَ اِلّا تاریخ↫ کربلا نشان داده، که قافله حسینی معطل کسی نمی‌ماند.! @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_پنجاه_نه 🌹🌷رویای نیمه شب پیشانی ام را به دیوار تخت کوبیدم . با خود گفتم :« ای
🌹🌷رویای نیمه شب اخم کرد و سری به تاسف تکان داد . -از قضا موقعی به خانه شان رسیدم که داشت به زن ها درس میداد . خانه کوچکی دارند . همه در بزرگ ترین اتاق خانه نشسته بودند . ریحانه با صدایی آرام برایشان صحبت میکرد . وارد اتاق شدم و گوشه ای نشستم . به من لبخند زد و گفت :«خوش آمدید !»خیال میکردی آن اتاق که با گلیم فرش شده بود ،از نور چهره او‌ روشن است . آیه ای از قران را توضیح داد . بعد به سوال ها جواب داد .دست آخر با صدایی قشنگ و غمگین ، قسمتی از شهادت نامه حسین بن علی را خواند که صدای زن ها به گریه بلند شد . سنگ هم بود گریه اش می‌گرفت . من هم بی اختیار اشک ریختم . ساکت شد و زانو هایش را مالید . گفتم :«همین؟ بعد چه شد ؟ » گفت :«کاش میشد هر روز بروم . خیلی چیز ها یاد گرفتم . باور نمی کردم دختری به آن جوانی ، آن قدر باسواد باشد ! هیچ هم اهل قیافه گرفتن و گنده دماغی نیست . نگاه مهربانش را بین همه تقسیم میکرد . چقدر دل ربا و شیرین بود !» باز ساکت شد و مالیدن زانو هایش را از سر گرفت . - با او صحبت نکردی ؟ + نکنه انتظار داشتی همان جا برایت خواستگاری اش میکردم ؟ - نه ولی ... +مجلس که تمام شد و زن ها رفتند ، من از جایم تکان نخوردم . او و زنی که بعد فهمیدم مادرش است ، آمدند کنارم نشستند . با مهربانی احوالم را پرسیدند . گفتم :« از دو محله بالاتر کوبیده ام و آمده ام تا سر پیری ، چیزی یاد بگیرم . حیف که راهم دور است ، وگرنه هر روز می آمدم .» ریحانه خودش رفت و برایم خرما و شرت آورد . ساکت ماند و باز به چهره ام خیره شد . پرسیدن :« دوباره چه شد ؟ چرا مثل کسانی که جن دیده اند ، نگاهم میکنی؟ -باور کن اگر ریحانه قسمت تو باشد ، بهترین مادر زنِ دنیا را داری . به هر حال ریحانه ، دست پرورده اوست . چنان با من گرم گرفته بودند که انگار سال هاست با هم رفت و آمد داریم . بعد مادرش از من چیزی پرسید که به فکر افتادم مخم را به کار بیندازم . 🌷🌹پایان قسمت شصت 📙@fotros_dokhtarane