eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
557 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
42 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
3.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬کلیپ 💠استاد رائفی پور 📝خیلی ها امام ها رو دیدن ، اما درکی نداشتن @fotros_dokhtarane🌱🌿🌹
💌 💚 اگه امام زمانمون رو ⛅️ برا اجابتِ حاجتامون میخوایم باشه ایرادی نداره ... چون آقا امامه و قبله‌ی حاجات 🔆 اما یادمون باشه تو عهد بستیم که ما هم واسه برآورده شدنِ حاجاتِ امام زمانمون از همدیگه سبقت بگیریم ☘ 🔹 «والْمُسارِعِينَ إِلَيْهِ فِي قَضاءِ حَوَائِجِهِ» •••🌨☃☃☃🌨••• ╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮ @fotros_dokhtarane ╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯
‏من وقتی واکسن هندی زدم 😁😁😁 💎 @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_هشتاد_پنج امینه کنترل خود را از دست داد.با یک جهش،شمشیری را از دیوار جدا کر
🌸هوالصابر🌸 🌠🌜 _قرار بود دیگر نمایشی در کار نباشد.😒 قنواء آهسته گفت😀:(از قضا نمایشی در کار است.من خودم را به شکل پسری جوان در می‌آورم.با آن قیافه،حتی توهم مرا نخواهی شناخت.بارها این‌کار را کرده ام.)😜 _مردم بالاخره می‌فهمند.همان‌طور که فهمیده‌اند به شکل پسری فقیر درآمده‌ای و در بازار،دست‌فروشی و گدایی کرده‌ای.با قیافه ای غمگین گفت:(وگر این‌کار‌ها را نکنم،از زندگی یکنواختی که دارم،دیوانه می‌شوم!)🚶💔 به جاهای مختلف دارالحکومه سر زدیم و آنچه را دیدنی بود،دیدیم.قنواء هم‌چنان اصرار داشت که روز بعد،در ساحل رودخانه،اسب سواری کنیم.😇 _یکی دو روز است برای آن نقشه کشیده ام. _پس تو و امینه،خودتان را به شکل پسر ها درآورید و باهم به سواری بروید😉. نقشه ام را خراب نکن.ما تا کنر رودخانه می‌رویم،از پل عبور می‌کنیم،چهار نعل تا نخلستان های بیرون شهر می‌تازیم و برمی‌گردیم.😁 _آخرش نفهمیدم این کارها چه ربطی به صیقل دادن جواهرات دارد؟🤔 _داری حوصله‌ام را سرمی‌بری!اطاعت کن و مزدت را بگیر!🖐🏻😒 _بوی دردسر به دماغم می‌خورد.حس می‌کنم قربانی یک بازی خطرناک شده ام.شاید کارم به سیاه‌چال بکشد😕.پس بهتر است قبلا آن‌جا را ببینم.امروز سیاه چال را می‌بینیم و بعد دربارهء سوارکاری فردا،حرف می‌زنیم.😊 کوتاه آمد و گفت:(پدرم به کارهای عجیب و غریب من عادت دارد،ولی مطمئنم اگر بشنود با تو به سیاه‌چال رفته ام.تعجب می‌کند.بهتر است صرف نظر کنی!)👌🏻 _تو می توانی بیرون بمانی.من نگاهی می‌اندازم و برمی‌گردم.از سیاه‌چال که نمی‌ترسی؟☺️ _سیاه‌چال جای متعفن و خطرناکی است.بعضی از زندانی ها بیماری واگیردار دارند.آن‌جا موش هایی دارد که گربه ها را فراری می‌دهد.جای مرطوب و نفس گیری است.آدم🤥 را به یاد جهنم می‌اندازد.زندانی ها آن‌جا نه مرده‌اند و نه زنده اند. _بیشتر کنجکاوم کردی!تنها به این شرط با تو به اسب‌سواری می‌روم کا سیاه‌چال را ببینم.اگر صرف نظر کنم،فکر کنید ترسیده‌ام ‌جمعی آن‌جا زندگی می‌‌کنند.چرا ما نباید بتوانیم ساعتی را میان‌شان بگذرانیم؟🤔 قنواء به امینه گفت:(ما به آن جا می‌رویم،تو مجبور نیستی بیایی،اگر بخواهی می‌توانی برگردی،.)🙂 _رفتن به آن‌جا کار درستی نیست.پدرتان عصبانی میشود. امینه این را گفت و تعظیمی کرد و رفت. قنواء گفت:(فکر می کردم هیچ وقتن تنهایم نمی گذارد.)😊🖐🏻 از اراهروی نیمه تاریک گذشتیم و به در چوبی رسیدیم.در آن لحظه فقط کنجکاو بودم حماد را ببینم. 😊 پایان قسمت هشتاد و شش 📗@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🌸هوالصابر🌸 #رویای_نیمه_شب🌠🌜 #قسمت_هشتاد_شش _قرار بود دیگر نمایشی در کار نباشد.😒 قنواء آهسته گفت😀:(ا
🦋هوالحمید🦋 🌠🌜 قنواء حلقه را به صدا درآورد.در با صدایی خشک باز شد.نگهبانی سربیرون آورد و پرسید:(چه می خواهید؟)🤔 -من قنواء دختر حاکم هستم و ایشان مهمان عالی مقام و عزیزی هستند که در حال حاضر،صلاح نیست معرفی شوند.آمده اند سیاه چال را ببینند. نگهبان عقب رفت و گفت:(داخل شوید.🙂) گوشه ای از حیاط چند نفر را به تیرک هایی بسته بودند.روی پیراهن همگی،خط هایی از خون نقش بسته بود.🌹 مرد تنومند و قدبلندی از اتاق بزرگی بیرون آمد و به قنواء تعظیم کرد و گفت:(خوش آمدید!من رییس زندان هستم.)😊🖐🏻 -آمده ایم سیاه چال را ببینیم.ما را راهنمایی کنید. -بهتر است از پدرتان اجازه ی کتبی بیاورید تا موءاخذه ام نکنند.💥 -اگر لازم بود اجازه ی کتبی می دادند.مطمأن باش که از موءاخذه خبری نیست. -اطاعت می کنم.ایشان کیستند؟🙃 به من اشاره کرد.قنواء با خون سردی گفت:(فرض کن مأمور ویژه ای هستند که از بغداد آمده اند و فرض کن که من قرار است به زودی با ایشان ازدواج کنم.)😁 اضافه کردم:(و البته فراموش نکن که در این باره نباید با کسی حرف بزنی.)🖐🏻😒 رییس زندان که گیج شده بود،تعظیم کرد و راه افتاد تا راه را به ما نشان دهد. -این جا زندان عادی است.سیاه چال،مخصوص مخالفان و جنایت کاران است. از کنار پند سرباز و نگهبان گذشتیم😉🚶‍♀.به دری رسیدیم که با زنجیر و قفلی بزرگ بسته شده بود.با اشاره رییس زندان،در را باز کردند.پشت آن،پله هایی بود که میان تاریکی،پایین می رفت.یکی از نگهبان ها مشعلی روشن به دست رییس زندان داد.در پرتو روشنایی مشعل از پله های زیادی پایین رفتیم.هوا کم کم سنگین و نفس گیر می شد.😤 پایان قسمت هشتاد و هفت 📙@fotros_dokhtarane
اسمم را گذاشتــــــه ام : 💔 اما زمـانے ڪه دفـــــتر انتظارم را ورق میزنم مے بینم ؛ فضاے مجــــازے را بیشتر از امامم میشناسم ! حتے گاهے صبح آفتاب نزده آنها را چِـــڪ میڪنم ... امــــا عهــدم را نــــه...❗️ در قنوت نمازهایمان براے " مهدے فاطمه " دعا ڪنیم💕 💚 ‌ ‌ -------•|💎|•------- @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🦋هوالحمید🦋 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_هشتاد_هفت قنواء حلقه را به صدا درآورد.در با صدایی خشک باز شد.نگه
🦋هوالحمید🦋 ☄️🌙 پایین پله ها به یک چهار راه رسیدیم .از همان جا صدای ناله زندانی ها و زمزمه های مناجات شنیده می شد .😐 اهسته به قنوا گفتم : «چه جنایت کاران خوبی هستند که با خدا راز و نیاز میکنند »!🙄 شانه بالا انداخت .هریک از آن راه ها به دخمه ای بزرگ میرسید چون غاری در دل زمین کنده شده بود .😃 هر دخمه هواکشی چاه مانند در بالا داشت . دور تا در هر دخمه ، زنجیر کلفتی از میان حلقه هایی که به دیوار وصل بود گذشته بود ،🙃 و رشته زجیری از آن به هرکدام از زندانی ها وصل بود هر زندانی کُند و زنجیری جداگانه داشت که به دست و پاها و گردنش بسته بود 🙁 با آن وضع تنها می توانستند چند قدم‌ در اطرافشان بردارند ریش و موی همه شان بلند و ژولیده بود 😖 لباس های اندک شان پوسیده و پاره بود جای شلاق روی بدن بیشترشان دیده میشد .😦 زمین خیس بود و بوی تعفن شدیدی ، بینی و چشم را آزار میداد ،از دیوار هر دخمه چند تازیانه و چماق آویزان بود .😣 _لطفا به زندانی ها نزدیک نشوید ! پرسیدم :«این بخت برگشته ها همه شیعه اند ؟»🤥 _در حال حاضر بله ، اما گاهی جنایت کاری را قبل از اعدام به این جا می آوریم . 😬 بیشتر از صد نفردر آن دخمه ها در بند بودند؛با خود گفتم:(اگر همان طور که ابوراجح می گوید،شیعیان،امام و پیشوایی دارند چرا این بیچاره ها را از این عذاب و شکنجه نجات نمی دهد😕؟عذابی که این ها را می کشند از رنجی که اسماعیل هرقلی می کشید،کمتر نیست.)🖐🏻 در میان زندانی ها چشمم به جوانی افتاد که موی اندکی بر صورت داشت.آن قدر متأثر شده بودم که فراموش کردم ممکن است همان باشد که ریحانه او را در خواب دیده است.🙂♥️ با تعجبی ساختگی پرسیدم:(آه!تو حماد هستی؟)🤥 آن جوان چشمش را به زحمت باز کرد. -شما کیستید؟ -تو مرا نمی شناسی.🙂❤️ قنواء آهسته از من پرسید:(او کیست؟) -جوانی زحمت کش و درست کار.او و پدرش رنگ رزند.🖐🏻♥️ رییس زندان گفت:(همین طور است.آن ها رنگ رزند.پدرش هم این جاست.) -صفوان را می گویید؟🤓 -بله،آن ها دشمن حاکم و خلیفه اند.به جرم بدگویی و توطءه به سیاه چال افتاده اند.😒 به قنواء گفتم:(این نمی تواند درست باشد.) -تو از کجا میدانی؟🤔 -از قضا می شناسمشان.راستش را بخواهی،من به حماد مدیونم.یک بار که در فرات شنا می کردم.نزدیک بود غرق شوم.اگر او نجاتم نداده بود،غرق شده بودم.همان موقع او و پدرش در کنار رودخانه مشغول شستن کلاف های رنگ بودند.🙂🌹 -مطمءنی اشتباه نمی کنی؟🤥 -کاملا. پایان قسمت هشتاد و هشت 📙@fotros_dokhtarane
🇮🇷 طرح به نیابت از شهدا 🌺 🦋 🦋 ❇️ این پست را منتشر کنید هم هم بذارید 🎉 درصورت امکان این کار را خود انجام دهید و به نیازمندان برای خرید و کمک بدید🎈 🛍 کارایی که کردید برامون بفرسید تا به اشتراک بذاریم 💐 🚺 🍃@fotros_dokhtarane 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
^🎢🎡^ •|غم مال وقتیه که:/🌙💛 •|خودتو دور میزنی📻🪔 •|خودت و گم میکنی📔📌 •|ادمی هم که گم میشه🛵🚡 •|وحشت میکنه گیج میشه⛵🛶 •|وهیچ شادی زودگذری🏜️🎢 •|نمیتونه حالشو‌خوش‌کنه🚤🌠 •|تاحالا گم شدی یا نه؟!-🎷🏆 ─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─ @fotros_dokhtarane ─┅┅═ঊঈ🌟ঊঈ═┅┅─
راستی! دردهایم کو؟ چرامن بی خیال شده ام؟! 😔 نکند بیهوشم؟ نکندخوابم😥 مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم 😔 قلب چندنفرمان به درد آمد؟ 🥺 چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟ 😥 قسمتی از دست نوشته 🌷@fotros_dokhtarane