#دخترانه 🌸🍃
•{چادُر مشڪی ڪِشیدۍ😌
مثلِ ڪعبھ 🕋 بـر سرٺ
بَعد از این بَر گردنـم بٰانـو 🌸🍃
طَوافت واجِب اسٺ✨📿}•
❤️ @fotros_dokhtarane 🇮🇷
‼️ #تلنگـرانه ⭕️
🌱آیت الله جاودان مےفرمـودنـد:
⇜اگہ کسی در جنگ #شهید بشہ
یکبار شهید شده 🌿
اما ⇜کسی اگہ
با #هوای_نفس خودش بجنگہ
#هرروز_شهید_میشہ🥀🕊
✨⃟꙰🌼 @fotros_dokhtarane
10.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رمان
#رویای_نیمه_شب
رمان رویای نیمه شب 🌙
رمانی جذاب با اتفاقاتی هیجان انگیز✨
بزودی هر شب
ساعت 🕙 22:00
دخترونه فطـــرس
💦 @fotros_dokhtarane 💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷هرچه میخواهد دل تنگت بگو
🌐 پرسش و پاسخ و #گفتگوی_زنده
🔰با حضور #حاج_آقا_رحیمی 🎤
⏰ ساعت ۱۸:۳۰
امشب یکشنبه ۹۹/۹/۲۳
📱در کانال #روبیکا👇
rubika.ir/fotros_dokhtarane
💜 دخترونه فطرس
💦 @fotros_dokhtarane🇮🇷
سلام رفقای فطرسی مَن🙋
دیدید بعضی اوقات یه سوالهایی توذهنمون میاد نمیدونیم بریم از کی بپرسیم!؟🤔😣
بعضی وقتا سوالمون اعتقادی،شرعی، یا نه یه موقع هایی به یه سری کارها شک میکنیم یا اصلا دلمون نمیخواهد یه چیزهایی رو رعایت کنیم😑
باخودمون میگیم آخه چراااا؟!!!!😕🤨
ببین رفیق😇
الان وقتشه...
ساعت ۱۸:۳۰ آنلاین باش تو کانال روبیکا
و هرچی سوال داری تو جمع آنلاین دخترونه بپرس😉
برای دیدن پخش زنده و شرکت در آن وارد کانال روبیکامون بشید.
روبیکا👇
rubika.ir/fotros_dokhtarane
#رویای_نیمه_شب
رمان رویای نیمه شب
نوشته مظفر سالاری🌷
هر شب ساعت 22
https://eitaa.com/fotros_dokhtarane
🌟ما رو به دوستاتون معرفی کنید🌟
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب رمان رویای نیمه شب نوشته مظفر سالاری🌷 هر شب ساعت 22 https://eitaa.com/fotros_dokhta
🍃 بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان
#رویای_نیمه_شب
🍁 #پارت_یک
🌷 از چند پلهٔ سنگی پایین رفتم. فقط همین. و در کمتر از یک ماه ، ماجرایی را از سر گذراندم که زندگی ام رو زیر و رو کرد . گاهی فکر میکنم شاید آن ماجرا را به خواب دیده ام یا هنوز خوابم و وقتی بیدار شدم می بینم که رویایی بیش نبوده. اسمی جز معجزه نمیتوانم روی آن بگذارم. گاهی واقعیت آن قدر عجیب و باور نکردنی است که آدم را گیج میکند. وقتی برمیگردم و به گذشته ام فکر میکنم ، پایین رفتن از چند پله را سر آغاز آن ماجرای شگفت انگیز میبینم.
پدر بزرگم میگوید :« بله ، ماجرای عجیبی بود ، اما باید باورش کرد. زندگی ، آسمان و زمین هم آن قدر عجیبند که گاهی شبیه یک خواب شیرین به نظر میآیند. آفریدگارِ هستی را که باور کردی ، ایمان خواهی داشت که هرکاری از دست او برمیآید.»
همه چیز از یک تصمیم به ظاهر بیاهمیت شروع شد. نمیدانم چه شد که پدربزرگ این تصمیم را گرفت. ناگهان آمد و گفت:«هاشم! باید با من بیایی پایین.» و من ناچار با او رفتم پایین. بعد از آن بود که فهمیدم چطور پیش آمدی کوچک میتواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد.
خدای مهربان ، زیبایی فراوانی به من داده بود. پدربزرگ که خودش هنوز از زیبایی بهرهای دارد ، گاهی میگفت :« تو باید در مغازه ، کنارم بنشینی و در راه انداختن مشتریها کمک کارم باشی ؛ نه آن که در کارگاه وقت گذرانی کنی.»
میگفت :« من دیگر ناتوان و کُند ذهن شده ام. تو باید کارها را به دست بگیری تا مطمئن شوم بعد از من عهدهٔ ادارهٔ کارگاه و مغازه برمیآیی.»
در جوابش میگفتم :« اجازه بده زرگری را طوری یاد بگیرم که دست کم در شهرحلّه ، کسی به استادی من نباشد. اگر در کارم مهارت کامل نداشته باشم ، شاگردان و مشتریها روی حرفم حسابی باز نمیکنند.»
🍂 پایان پارت یک
@fotros_dokhtarane 💎
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🍃 بسم الله الرحمن الرحیم #رمان #رویای_نیمه_شب 🍁 #پارت_یک 🌷 از چند پلهٔ سنگی پایین رفتم. فقط همین.
#رویای_نیمه_شب
🍁 #پارت_دو
🌷 با تحسین به طرح و ساختههایم نگاه میکرد و میگفت :« تو همین حالا هم استادی و خبر نداری.»
میگفتم :« نمیخواهم برای ثروت و موقعیت شما به من احترام بگذارند.
آرزویم این است که همهٔ مردم حلّه و عراق ، غبطهٔ شما رو بخورند و بگویند : این ابونعیم عجب نوهای تربیت کرده!»
به حرفهایم میخندید و در آغوشم میکشید. گاهی هم آه میکشید ، اشک در چشمانش حلقه میزد و میگفت :« وقتی پدرِ خدابیامرزت در جوانی از دنیا رفت ، دیگر فکر نمیکردم امیدی به زندگی داشته باشم. خدا مرا ببخشد! چقدر کفر میگفتم و از خدا گله و شکایت میکردم! کسب و کار را به شاگردان سپرده بودم و توی مغازه و کارگاه ، بند نمیشدم. بیشتر وقتم را در حمام ‹ابوراجح› میگذراندم. اگر دلداریهای ابوراجح نبود ، کسب و کار از دستم رفته بود و دق کرده بودم. او مرا با خود به نماز جماعت و جمعه میبرد. در جشنهایی مثل عیدقربان و فطر و میلادپیامبر(صل الله علیه و آله) شرکتم میداد تا حالم بهتر شود. در همان ایام مادرت با اصرار پدرش ، دوباره ازدواج کرد و به کوفه رفت. شوهر بیمروتش حاضر نشد تو را بپذیرد.
سرپرستی تو را که چهار ساله بودی به من سپردند. نگهداری از یک بچهٔ کوچک که پدر و مادری نداشت ، برایم سخت بود. ‹اُمّحباب› برایت مادری کرد. من هم از فکر و خیال بیرون آمدم و به تو مشغول شدم. خدا را شکر! انگار دوباره پدرت را به من دادهاند.»
با آن که این قصه را بارها از او شنیده بودم ، باز گوش میدادم.
ابوراجح میگفت :« هاشم ، تنها یادگار فرزند توست. سعی کن او را به ثمر برسانیم.» میگفت :« از پیشانی نوهات میخوانم که آنچه را از پدرش امید داشتی ، در او خواهی دید.»
ابوراجح را دوست داشتم. صاحب حمام بزرگ و زیبای شهرحلّه بود.
از همان خردسالی هروقت پدربزرگ مرا به مغازه میبرد ، به حمام میرفتم تا ابوراجح را ببینم و با ماهیهای قرمزی که در حوض وسط رختکن بود ، بازی کنم.
بعدها او دختر کوچولویش ‹ریحانه› را گه گاه با خود به حمام میآورد.
دست ریحانه را میگرفتم و با هم در بازار و کاروانسراها پرسه میزدیم و گشت و گذار میکردیم.
🍂 پایان پارت دو
@fotros_dokhtarane 💎
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 🍁 #پارت_دو 🌷 با تحسین به طرح و ساختههایم نگاه میکرد و میگفت :« تو همین حالا هم ا
#رویای_نیمه_شب
🍁 #پارت_سه
🌷 ریحانه که ششساله شد ، دیگر ابوراجح او را به حمام نیاورد. از آن پس ، فقط گاهی او را میدیدم. با ظرفی غذا به مغازهٔ ما میآمد ، رویش را تنگ میگرفت و به من میگفت :« هاشم! برو این را به پدرم بده.»
بعد هم زود میرفت. دوست نداشت به حمام مردانه برود. سالها بود او را ندیده بودم. یک بار که پدربزرگ شاد و سرحال بود ، گفت :« هاشم! تو دیگر بزرگ شدهای. باید به فکر ازدواج باشی. میخواهم تا زندهام ، دامادیات را ببینم. اگر خدا عمری داد و بچههایت را دیدم ، چه بهتر! بعد از آن دیگر هیچ آرزویی ندارم.»
نمیدانم چرا در آن لحظه ، یک دفعه به یاد ریحانه افتادم.
یک روز که پدربزرگم از حمام ابوراجح برگشته بود ، از پلههای کارگاه بالا آمد و بدون مقدمه گفت :« حیف که این ابوراجح ، شیعه است ، وگرنه دخترش ریحانه را برایت خواستگاری میکردم.»
با شنیدن نام ریحانه ، قلبم به تپش افتاد. تعجب کردم. فکر نمیکردم همبازی دورهٔ کودکی ، حالا برایم مهم باشد. خودم را بیتفاوت نشان دادم و پرسیدم :« چی شد به فکر ریحانه افتادید؟»
روی چهارپایهای نشست و با دستمال سفید و ابریشمی عرق از سر و رویش پاک کرد.
–شنیدهام دخترش حافظ قرآن است و به زنها قرآن و احکام یاد میدهد. چقدر خوب است که همسر آدم ، چنین کمالاتی داشته باشد!
برخاست تا از پلهها پایین برود. دو سه قدمی رفت و پا سست کرد.
دستش را به یکی از ستونهای کارگاه تکیه داد و گفت :« این ابوراجح فقط دو عیب دارد و بزرگی گفته : در بزرگواری یک مرد همین بس که عیبهایش را بشود شمرد.»
بارها این مطلب را گفته بود. پیش دستی کردم و گفتم :« میدانم. اول آن که شیعه است و دوم این که چهرهٔ زیبایی ندارد.»
–آفرین! همین دوتاست. اگر تمام ثروتم را نزدش امانت بگذارم ، اطمینان دارم سر سوزنی در آن خیانت نمیکند.
اهل عبادت و مطالعه است. خوش اخلاق و خوش صحبت است. همیشه برای کمک آماده است ؛ اما افسوس همانطور که گفتی ، بهرهای از زیبایی ندارد و پیرو مذهبی دیگر است.
هرچه باشد شیعه شیعه است و سنی سنی.
اینجا بود که...
🍂 پایان پارت سه
@fotros_dokhtarane 💎