eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
409 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 •{چادُر مشڪی ڪِشیدۍ😌 مثلِ ڪعبھ 🕋 بـر سرٺ بَعد از این بَر گردنـم بٰانـو 🌸🍃 طَوافت واجِب اسٺ✨📿}• ❤️ @fotros_dokhtarane 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️ ⭕️ 🌱آیت الله جاودان مےفرمـودنـد: ⇜اگہ کسی در جنگ بشہ یکبار شهید شده 🌿 اما ⇜کسی اگہ با خودش بجنگہ 🥀🕊 ✨⃟꙰🌼 @fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رمان رویای نیمه شب 🌙 رمانی جذاب با اتفاقاتی هیجان انگیز✨ بزودی هر شب ساعت 🕙 22:00 دخترونه فطـــرس 💦 @fotros_dokhtarane 💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷هرچه میخواهد دل تنگت بگو 🌐 پرسش و پاسخ و 🔰با حضور 🎤 ⏰ ساعت ۱۸:۳۰ امشب یکشنبه ۹۹/۹/۲۳ 📱در کانال 👇 rubika.ir/fotros_dokhtarane 💜 دخترونه فطرس 💦 @fotros_dokhtarane🇮🇷
سلام رفقای فطرسی مَن🙋 دیدید بعضی اوقات یه سوالهایی توذهنمون میاد نمیدونیم بریم از کی بپرسیم!؟🤔😣 بعضی وقتا سوالمون اعتقادی،شرعی، یا نه یه موقع هایی به یه سری کارها شک میکنیم یا اصلا دلمون نمیخواهد یه چیزهایی رو رعایت کنیم😑 باخودمون میگیم آخه چراااا؟!!!!😕🤨 ببین رفیق😇 الان وقتشه... ساعت ۱۸:۳۰ آنلاین باش تو کانال روبیکا و هرچی سوال داری تو جمع آنلاین دخترونه بپرس😉 برای دیدن پخش زنده و شرکت در آن وارد کانال روبیکامون بشید. روبیکا👇 rubika.ir/fotros_dokhtarane
رمان رویای نیمه شب نوشته مظفر سالاری🌷 هر شب ساعت 22 https://eitaa.com/fotros_dokhtarane 🌟ما رو به دوستاتون معرفی کنید🌟
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب رمان رویای نیمه شب نوشته مظفر سالاری🌷 هر شب ساعت 22 https://eitaa.com/fotros_dokhta
🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍁 🌷 از چند پلهٔ سنگی پایین رفتم. فقط همین. و در کمتر از یک ماه ، ماجرایی را از سر گذراندم که زندگی ام رو زیر و رو کرد . گاهی فکر میکنم شاید آن ماجرا را به خواب دیده ام یا هنوز خوابم و وقتی بیدار شدم می بینم که رویایی بیش نبوده. اسمی جز معجزه نمیتوانم روی آن بگذارم. گاهی واقعیت آن قدر عجیب و باور نکردنی است که آدم را گیج می‌کند. وقتی برمی‌گردم و به گذشته ام فکر می‌کنم ، پایین رفتن از چند پله را سر آغاز آن ماجرای شگفت انگیز می‌بینم. پدر بزرگم می‌گوید :« بله ، ماجرای عجیبی بود ، اما باید باورش کرد. زندگی ، آسمان و زمین هم آن قدر عجیبند که گاهی شبیه یک خواب شیرین به نظر می‌آیند. آفریدگارِ هستی را که باور کردی ، ایمان خواهی داشت که هرکاری از دست او برمی‌آید.» همه چیز از یک تصمیم به ظاهر بی‌اهمیت شروع شد. نمی‌دانم چه شد که پدربزرگ این تصمیم را گرفت. ناگهان آمد و گفت:«هاشم! باید با من بیایی پایین.» و من ناچار با او رفتم پایین. بعد از آن بود که فهمیدم چطور پیش آمدی کوچک می‌تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد. خدای مهربان ، زیبایی فراوانی به من داده بود. پدربزرگ که خودش هنوز از زیبایی بهره‌ای دارد ، گاهی می‌گفت :« تو باید در مغازه ، کنارم بنشینی و در راه انداختن مشتری‌ها کمک کارم باشی ؛ نه آن که در کارگاه وقت گذرانی کنی.» می‌گفت :« من دیگر ناتوان و کُند ذهن شده ام. تو باید کارها را به دست بگیری تا مطمئن شوم بعد از من عهدهٔ ادارهٔ کارگاه و مغازه برمی‌آیی.» در جوابش می‌گفتم :« اجازه بده زرگری را طوری یاد بگیرم که دست کم در شهرحلّه ، کسی به استادی من نباشد. اگر در کارم مهارت کامل نداشته باشم ، شاگردان و مشتری‌ها روی حرفم حسابی باز نمی‌کنند.» 🍂 پایان پارت یک @fotros_dokhtarane 💎
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
🍃 بسم الله الرحمن الرحیم #رمان #رویای_نیمه_شب 🍁 #پارت_یک 🌷 از چند پلهٔ سنگی پایین رفتم. فقط همین.
🍁 🌷 با تحسین به طرح و ساخته‌هایم نگاه می‌کرد و می‌گفت :« تو همین حالا هم استادی و خبر نداری.» می‌گفتم :« نمی‌خواهم برای ثروت و موقعیت شما به من احترام بگذارند. آرزویم این است که همهٔ مردم حلّه و عراق ، غبطهٔ شما رو بخورند و بگویند : این ابونعیم عجب نوه‌ای تربیت کرده!» به حرف‌هایم می‌خندید و در آغوشم می‌کشید. گاهی هم آه می‌کشید ، اشک در چشمانش حلقه می‌زد و می‌گفت :« وقتی پدر‌ِ خدابیامرزت در جوانی از دنیا رفت ، دیگر فکر نمی‌کردم امیدی به زندگی داشته باشم. خدا مرا ببخشد! چقدر کفر می‌گفتم و از خدا گله و شکایت می‌کردم! کسب و کار را به شاگردان سپرده بودم و توی مغازه و کارگاه ، بند نمی‌شدم. بیشتر وقتم را در حمام ‹ابوراجح› می‌گذراندم. اگر دل‌داری‌های ابوراجح نبود ، کسب و کار از دستم رفته بود و دق کرده بودم. او مرا با خود به نماز جماعت و جمعه می‌برد. در جشن‌هایی مثل عیدقربان و فطر و میلادپیامبر(صل الله علیه و آله) شرکتم می‌داد تا حالم بهتر شود. در همان ایام مادرت با اصرار پدرش ، دوباره ازدواج کرد و به کوفه رفت‌. شوهر بی‌مروتش حاضر نشد تو را بپذیرد. سرپرستی تو را که چهار ساله بودی به من سپردند. نگه‌داری از یک بچهٔ کوچک که پدر و مادری نداشت ، برایم سخت بود. ‹اُمّ‌حباب› برایت مادری کرد. من هم از فکر و خیال بیرون آمدم و به تو مشغول شدم. خدا را شکر! انگار دوباره پدرت را به من داده‌اند.» با آن که این قصه را بارها از او شنیده بودم ، باز گوش می‌دادم. ابوراجح می‌گفت :« هاشم ، تنها یادگار فرزند توست. سعی کن او را به ثمر برسانیم.» می‌گفت :« از پیشانی نوه‌ات می‌خوانم که آنچه را از پدرش امید داشتی ، در او خواهی دید.» ابوراجح را دوست داشتم. صاحب حمام‌ بزرگ و زیبای شهرحلّه بود. از همان خردسالی هروقت پدربزرگ مرا به مغازه می‌برد ، به حمام می‌رفتم تا ابوراجح را ببینم و با ماهی‌های قرمزی که در حوض وسط رخت‌کن بود ، بازی کنم. بعدها او دختر کوچولویش ‹ریحانه› را گه گاه با خود به حمام می‌آورد. دست ریحانه را می‌گرفتم و با هم در بازار و کاروان‌سراها پرسه می‌زدیم و گشت و گذار می‌کردیم. 🍂 پایان پارت دو @fotros_dokhtarane 💎
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب 🍁 #پارت_دو 🌷 با تحسین به طرح و ساخته‌هایم نگاه می‌کرد و می‌گفت :« تو همین حالا هم ا
🍁 🌷 ریحانه که شش‌ساله شد ، دیگر ابوراجح او را به حمام نیاورد. از آن پس ، فقط گاهی او را می‌دیدم. با ظرفی غذا به مغازهٔ ما می‌آمد ، رویش را تنگ می‌گرفت و به من می‌گفت :« هاشم! برو این را به پدرم بده.» بعد هم زود می‌رفت. دوست نداشت به حمام مردانه برود. سال‌ها بود او را ندیده بودم. یک بار که پدربزرگ شاد و سرحال بود ، گفت :« هاشم! تو دیگر بزرگ شده‌ای. باید به فکر ازدواج باشی. می‌خواهم تا زنده‌ام ، دامادی‌ات را ببینم. اگر خدا عمری داد و بچه‌هایت را دیدم ، چه بهتر! بعد از آن دیگر هیچ آرزویی ندارم.» نمی‌دانم چرا در آن لحظه ، یک دفعه به یاد ریحانه افتادم. یک روز که پدربزرگم از حمام ابوراجح برگشته بود ، از پله‌های کارگاه بالا آمد و بدون مقدمه گفت :« حیف که این ابوراجح ، شیعه است ، وگرنه دخترش ریحانه را برایت خواستگاری می‌کردم.» با شنیدن نام ریحانه ، قلبم به تپش افتاد. تعجب کردم. فکر نمی‌کردم هم‌بازی دورهٔ‌ کودکی ، حالا برایم مهم باشد. خودم را بی‌تفاوت نشان دادم و پرسیدم :« چی‌ شد به فکر ریحانه افتادید؟» روی چهارپایه‌ای نشست و با دستمال سفید و ابریشمی عرق از سر و رویش پاک کرد. –شنیده‌ام دخترش حافظ قرآن است و به زن‌ها قرآن و احکام یاد می‌دهد. چقدر خوب است که همسر آدم ، چنین کمالاتی داشته باشد! برخاست تا از پله‌ها پایین برود. دو سه قدمی رفت و پا سست کرد. دستش را به یکی از ستون‌های کارگاه تکیه داد و گفت :« این ابوراجح فقط دو عیب دارد و بزرگی گفته : در بزرگواری یک مرد همین بس که عیب‌هایش را بشود شمرد.» بارها این مطلب را گفته بود. پیش دستی کردم و گفتم :« می‌دانم. اول آن‌ که شیعه است و دوم این که چهرهٔ زیبایی ندارد.» –آفرین! همین دوتاست. اگر تمام ثروتم را نزدش امانت بگذارم ، اطمینان دارم سر سوزنی در آن خیانت نمی‌کند. اهل عبادت و مطالعه است. خوش اخلاق و خوش صحبت است. همیشه برای کمک آماده است ؛ اما افسوس همان‌طور که گفتی ، بهره‌ای از زیبایی ندارد و پیرو مذهبی دیگر است. هرچه باشد شیعه شیعه است و سنی سنی. این‌جا بود که... 🍂 پایان پارت سه @fotros_dokhtarane 💎
💖 🌺 نامت بلند و اوج نگاهت همیشه سبز ؛ آبی ترین بهانه دنیای من سلام!😍 🥀قلبی شکسته دارم و شعری شکسته تر، اما نشسته در تب غوغای من سلام!☺️ 🌹ما بی حضور چشم تو این جا غریبه ایم دستی، سری تکان بده، مولای من ؛سلام!😔 ❤ تقدیم چشمهای تو این شعر ناتمام زیباترین افق به تماشای من سلام!✋ 😊 🌹اللّهُمَ عجِّل لِوَلیکَ الفَرَج🌹 💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐 🌺🌷🌹 🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّـکَ الفَـــرَج 🌷 @fotros_dokhtarane 🌺
📜 🌹امام رضا (ع): *هر که غم و نگرانی مؤمنی را بزداید (برطرف نماید) ، خداوند در روز قیامت گرهٔ غم از دلِ او بگشاید.*😊🔓❤️ 📚 میزان الحکمه، ج ۵، ص ۲۸۰ 🌺 @fotros_dokhtarane
🔸 سلام دختران فطرسی انشالله که حال دلتون خوب باشه بچها قرار بر این شده که توی این کارگاه مهارت های خوبی رو یاد بگیریم⁉ چه مهارتی؟؟ مهارت هایی مثل: آشپزی(میدونم عاشق فست فود و ژله و غذای های خوشمزه هستین😉) نقاشی🏞 نمد دوزی🧸 و خیلی مهارت هایی که شما عاشقش میشین☺ راستی میخوام چندتا ایده جالب یادتون بدم برای شب یلدا تا سفره ی زیباتری داشته باشین🤓 پس یادتون نره ما رو دنبال کنید👇 🥞@fotros_dokhtarane
🌅ژله تصویری مواد لازم برای۷ نفر👨‍👩‍👧‍👦 ژله آلوئه ورا (می توانید از ژله موز یا ژله آناناس هم استفاده کنید) ⇦ ۲ بسته قلم مو شماره صفر یا ماژیک خوراکی ⇦ به مقدار لازم کاغذ A4 ⇦ به مقدار لازم رنگ خوراکی ⇦ به تعداد لازم آب جوش⇦ ۲ لیوان بستنی وانیلی ⇦ ۲ لیوان طرز تهیه ۱- ابتدا ژله آلوورا را با دو لیوان آبجوش مخلوط کنید. ۲- بعد از حل شدن کامل با 2 لیوان بستنی شل شده مخلوط می کنیم. ۳- یادآوری حتما باید ژله تون خنك شده باشه كه با بستنی كه در دمای محیط كمی آب شده مخلوط كنید ۴- در قالب مورد نظر می ریزیم و در یخچال قرار می دهیم تا کاملا ببنده. ۵- وقتی ژله مون خوب بست با گذاشتن در آب جوش آن را از قالب بیرون می آوریم ۶- اجازه می دیم خوب سطحش خشك بشه چون سطح مرطوب طرح مون رو خراب می كنه. ۷- توجه داشته باشید که با انواع دسرها می تونید اینکارو انجام بدین مثل خرده شیشه و رنگین کمان و...اما نکته لازم ...اینه که لایه ای که تصویر باید روش قرار بگیره بهتره روشن باشه تا تصویرتون خودشو بهتر نشون بده . ۸- طرحی رو برای روی دسر انتخاب می کنید ۹- بعد یه کاغذ آ4 روی طرح قرار می دیم و با مداد روی خطوط می کشیم ۱۰- چون تصویر باید برعكس باشه كه روی ژله درست چاپ بشه پشت صفحه این نقاشی رو پررنگ میكنیم و با رنگ خوراكی رنگ میكنیم. بعد از رنگ كردن ، با قلم مو صفر و با رنگ مشكی دور گیری میكنیم. ۱۱- ولی باید دقت كرد كه هر رنگی رو ابتدا می گذاریم خشك بشه و بعد رنگ بعدی رو استفاده می كنیم.... به این ترتیب برچسب مون آماده می شه ۱۲- برای راحتی و تمیزی کار می تونید از ماژیک خوراکی مشکی هم استفاده کنید .
۱۳- می تونید از سه رنگ اصلی استفاده کرده و با ترکیب اونا رنگهای مورد نظر رو درست کنید . ۱۴- پیشنهاد می کنم رنگ تون رو خیلی با آب رقیق نکنید . ۱۵- اگه خواستید رنگ رو رقیق کنید پس اول رنگ آمیزی کنید بعد دورگیری رو انجام بدین وگرنه رنگ مشکی با رنگهای اطراف با هم قاطی می شن . ۱۶- بعد از اتمام کار اجازه می دیم طرحمون دو سه ساعت تا یک روز بمونه و رنگها خشک بشه . ۱۷- طرح آماده شده رو بعد از خشك كردن روی سطح ژله قرار می دیم آروم و با دست آرام آرام با حرکت دورانی روی کاغذ رو مالش میدیم می دیم تا حدود 5 دقیقه بماند یه سر كاغذ رو یواش بردارین اگه تصویر منتقل شده كاغذ رو بردارین ۱۸- ژله آماده هست. @fotros_dokhtarane
سایر نکات: اگه متن بخواین داشته باشین باید برعکس بنویسین چون تصویر مثل عکس برگردون چاپ میشهWord کپی کن اول نقاشی رو رنگ كنین بعد دور گیری كنین. اگه قلم مو صفر نداشتین برای دورگیری از خلال دندان استفاده كنین. اگر بعضی از نقاط نقاشی به ژله منتقل نشد میتونین روی ژله با رنگ جاهای خالی رو پر كنید. 🔴راستی بچها یه پیشنهاد براتون دارم میتونین با کشیدن عکس شهدای عزیزمون روی ژله یه سفره ی شهدایی زیبایی داشته باشین😍 عکس ژله هاتون رو برای ما بفرستین😃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
23.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام رفیق فطرسی من🙋 ‌ شب یلدا نزدیکه، مجموعه فطرس تصمیم داره یه شب یلدای متفاوت براتون رقم بزنه😍 اگ دوست داری بدونی برنامه اش چیه کلیپ رو تا آخر نگاه کن😇 ‌ @fotros_dokhtarane
رویای نیمه شب نویسنده:مظفر سالاری هرشب ساعت ۲۲ @fotros_dokhtarane
🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 🌷 این‌جا بود که با تصمیمی ناگهانی صورت به طرفم چرخاند. برگشت. دست‌هایش را روی میز ستون کرد و طوری که شاگردها نشنوند ، گفت :« یک حمامی اگر زیبا هم نبود نبود ، ولی یک زرگر باید زیبا باشد تا وقتی جنسی را جلوی مشتری گذاشت ، رغبت کنند بخرند.» داشتم یاقوتی را میان گردن‌بند گران‌قیمتی کار می‌گذاشتم. دستش را روی گردن‌بند گذاشت. چشم‌های درشت و درخشانش را کاملاً گشوده بود. گفت :« بلند شو برویم پایین! از امروز باید توی مغازه کار کنی.» کاغذهای لوله شده‌ای را که روی آن‌ها طرح‌هایی برای زیورآلات ظریف و گران‌قیمت کشیده بودم ، از روی طاقچه برداشتم و روی میز باز کردم. _پدربزرگ! خودت قضاوت کن. خوب ببین! طراحی و ساخت این‌ها مهم‌تر است یا فروشندگی و با خانم‌ها سروکله زدن؟ با خون‌سردی کاغذها را دوباره لوله کرد. آن‌ها را به طرف بزرگ‌ترین شاگردش ، که برای خودش استادی زبردست بود ، انداخت. شاگرد ، لولهٔ کاغذ را در هوا گرفت. _نُعمان! تو از این به بعد آنچه را هاشم طراحی می‌کند ، می‌سازی. باید چنان کار کنی که نتواند اشکال و ایرادی بگیرد. نعمان کاغذها را بوسید و گفت :« اطاعت می‌کنم استاد!» سری از روی تأسف تکان دادم. پدربزرگ به من خیره شده بود. گفتم :« پس اجازه بدهید این یکی را تمام کنم ، آن‌وقت ...» باز دستش را روی گردن‌بند گذاشت. _همین حالا. لحنش آرام اما نافذ بود. نمی‌توانستم به چشم‌هایش نگاه کنم. برخاستم. پیش‌بند را از دور کمرم باز کردم. آن را روی چهارپایه‌ام انداختم و میان نگاه متعجب و کنجکاو شاگردان ، پشت سر پدربزرگ ، از پله ها پایین رفتم. 🍂 پایان پارت چهار @fotros_dokhtarane
🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 🌷 چندروزی بود که از کوره و بوته و چکش و سوهان و کارگاه دور شده بودم. داشتم به فروشندگی عادت می‌کردم. زرگریِ‌ ابونعیم ، زیباترین سردر را در تمامی بازار بزرگ حلّه داشت. دیوارها و سقف مغازه ، آینه‌کاری شده بود. من و پدربزرگ و دو فروشنده‌ی دیگر ، میان قفسه های شیشه‌دار و جعبه‌های آینه می‌نشستیم و انواع جواهرات و زیورآلات را که یا ساخت خودمان بود و یا از شهرها و کشورهای دیگر آمده بود ، به مشتری‌ها عرضه می‌کردیم. ردیف قفسه‌ها تا نزدیک سقف ادامه داشت. ردیف‌های بالایی چنان شیب ملایمی داشتند که مشتری‌ها می‌توانستند گران‌بهاترین آویزها و گردن‌بندها را روی مخمل‌های سبز و قرمز کف‌شان ببینند. آن روز صبح ، تازه در را باز کرده‌بودیم. آجرهای فرشی جلوی مغازه ، آب‌پاشی شده بود. بوی نم آجرها قاطی بوی عطر گران قیمتی شده بود که پدربزرگ به خود می‌زد. هوا خنک و فرح‌بخش بود. دو بازرگان هندی ، با قرار قبلی آمده بودند تا چند دانه مروارید درشت را به ما نشان دهند. 🍂 پایان پارت پنج @fotros_dokhtarane
🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 🌷 پدربزرگ داشت با ذره‌بین ، مرواریدها را معاینه می کرد و سر قیمت ، چانه می‌زد. سال‌ها بود که آن دو برایمان مروارید می‌آوردند. عطر تندی که به خود می‌زدند ، برای‌مان آشنا بود. یکی از فروشنده‌ها برای‌شان شربت و رطب آورد. پدربزرگ با اصرار ، تخفیف می‌خواست. بازرگان‌های هندی می‌خندیدند و با حرکات قشنگی که به سروگردن و عمامه‌شان می‌دادند ، می‌گفتند : « نایی نایی. » صبح‌ها ، بازار خلوت بود. هروقت مشتری نبود ، روی الگوهایی که طراحی کرده‌بودم کارمی‌کردم. یکی از دارالحکومه خبر آورده بود که خانوادهٔ حاکم قصد دارند همین روزها ، برای خرید به مغازهٔ ما بیایند. می‌خواستم زیباترین طرح‌هایم را به آن‌ها نشان دهم. مطمئن بودم می‌پسندند. یکی از طرح‌هایم انگشتری بود که نگینی از الماس داشت. دو اژدهای دهان گشوده ، آن نگین را به دندان گرفته بودند. این انگشتر ، تنها زیبندهٔ دختران و همسر حاکم بود. بازرگانان هندی دینارهایی را که از پدربزرگ گرفتند ، بوسیدند و توی کیسه‌ای چرمی ریختند. دست‌ها را جلوی صورت روی هم گذاشتند و تعظیم کردند و رفتند. پدربزرگ با خوش‌حالی دست‌هایش را به هم مالید و باز با ذره‌بین به مرواریدها نگاه کرد. این بار زیرلب آواز هم می‌خواند. یکی از فروشنده‌ها که حسابداری هم می‌کرد ، دفتربزرگش را باز کرد و شرح خرید را نوشت. دو زن که صورت خود را پوشانده بودند و تنها چشم‌هایشان پیدا بود ، وارد مغازه شدند. دقیقه‌ای به قفسه‌ها و جعبه‌های آینه نگاه کردند. 🍂 پایان پارت شش @fotros_dokhtarane
💠 یلدای زینبی ها 🌷 💝 شادی را با کمک به نیازمندان تقسیم کنیم و به نام شهدا و به زینبی کنیم 🌸 هر کسی از و شروع کنه 🚺 دخترونه فطرس 🎀 @fotros_dokhtarane 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب 🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_شش 🌷 پدربزرگ داشت با ذره‌بین ، مرواریدها را معاینه می کرد
🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 🌷 از جنس چادرشان معلوم بود که ثروت‌مند نیستند. بیشتر به گوشواره‌ها نگاه می‌کردند. بهشان می‌آمد که یکی مادر باشد و دیگری دختر. مشتری دیگری در مغازه نبود. اشکالی نمی‌دیدیم که تا دلشان می‌خواست جواهرات را تماشا کنند. احساس می‌کردم آن که دختر به نظر می‌رسید ، گاهی به طراحی‌ام نیم‌نگاهی می‌انداخت. زن به پدربزرگم نزدیک شد. سلام کرد و گفت :« ما آشنا هستیم. صبح اول وقت که مغازه خلوت است آمده‌ایم تا جنس خوبی بگیریم و برویم.» پدربزرگ با دست‌پاچگی ساختگی ، مرواریدها را توی پیاله‌ای بلوری گذاشت و گفت :« معذرت می‌خواهم بانو. من و مغازه‌ام در خدمت شما هستیم.» خیلی از مشتری‌ها خود را آشنا معرفی می‌کردند تا تخفیف بگیرند. پوزخندی زدم و به کارم ادامه دادم. آشنا به نظر نمی‌رسیدند. حسابدار ، پیالهٔ مرواریدها را برداشت و توی صندوق بزرگ آهنی گذاشت و درش را قفل زد. روی صندوق ، تشک کوچکی بود. حسابدار روی آن نشست. پدربزرگ از زن پرسید :« اهل حلّه‌اید؟» زن سری تکان داد و خیلی آهسته خندید. –من همسر ابوراجح حمامی هستم. هردو خشکمان زد. پدربزرگ به سرفه افتاد و با خنده گفت :« به‌به! چشم ما روشن! خیلی خوش آمدید! چرا خبر نکردید که تشریف می‌آورید؟ چرا از همان اول ، خودتان را معرفی نکردید تا ما با احترام از شما استقبال کنیم؟ خجالت‌مان دادید. بی‌ادبی نشده باشد؟ خواهش می‌کنم دربارهٔ رفتار ما چیزی به دوست و برادرم ابوراجح نگویید!» 🍂 پایان پارت هفت @fotros_ dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب 🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_هفت 🌷 از جنس چادرشان معلوم بود که ثروت‌مند نیستند. بیشتر
🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 🌷 –این‌قدر شرمندهٔ‌مان نکنید. –باور کنید دست و پایم را گم کردم. دارم خواب می‌بینم که همسر ابوراجح به مغازهٔ ما آمده‌اند! ممنونم که ما را قابل دانسته‌اید. لابد آن خانم رشید و باوقار ، ریحانه‌خانم هستند. درست حدس زدم؟ مادر اندکی به طرف دخترش چرخید و گفت :« بله.» ریحانه آهسته سلام کرد و سرش را پایین انداخت. باورم نمی‌شد آن‌قدر بزرگ شده باشد. –علیک‌السلام دخترم! عجب قدّی کشیده‌ای! خدا حفظت کند! انگار همین دیروز بود که دست در دست هاشم ، سراسیمه وارد مغازه شدید و گفتید :« مرد کوتولهٔ شعبده‌بازی گفته اگر سکه‌ای بدهیم ، شتری را توی شیشه می‌کند.» پدربزرگ خندید. نگاه شرم‌آگین من و ریحانه لحظه‌ای به هم گره خورد. –این هم هاشم است. می‌بینید که او هم برای خودش مردی شده. خدا پدرش را رحمت کند! گاهی خیال می‌کنم پدرش این جا نشسته و کاغذ ، سیاه می‌کند. با آن خدابیامرز مو نمی‌زند. اگر یک ساعت نبینمش ، دل‌تنگ می‌شوم! ببینید چطور مثل دخترها خجالتی است و قرمز می‌شود! او دلش می‌خواست آن بالا توی کارگاه بنشیند و جواهرسازی کند ، ولی من نگذاشتم. دلم می‌خواست پیش خودم ، کنار خودم باشد. این‌طوری خیالم راحت است. به مادر ریحانه سلام کردم. جواب سلامم را داد و به پدربزرگ گفت :« واقعاً که بچه‌ها زودتر از بوتهٔ کدو بزرگ می‌شوند. خدا برای شما نگه‌ش دارد و سایهٔ شما را از سر او و ما کوتاه نکند!» 🍂 پایان پارت هشت @fotros_dokhtarne
﷽ موسسه قرآنی یازهرا سلام الله علیها منطقه براآن برگزار می کند: 🛑حفظ و تلاوت تقلیدی قرآن کریم🛑 بصورت غیر حضوری و همراه با جوایز نفیس🏆🏆🏆 (ویژه نوجوان و جوانان - زیر 17 سال) محتوای مسابقه 💠 حفظ قرآن کریم: ✨حفظ 14 سوره ویژه نونهالان زیر 9سال پسر و دختر ✨حفظ 20 سوره ویژه نوجوانان 9 تا 14سال پسر و دختر ✨حفظ جزء 30 ویژه نوجوانان و جوانان 15 تا 17 سال پسر 💠 قرائت تقلیدی قرآن کریم: ویژه پسران زیر 17سال از فایل های برگزیده بارگزاری شده از اساتید: (مصطفی اسماعیل - عبدالباسط - منشاوی) 💠 ضوابط مسابقه 1. مسابقه بصورت غیرحضوری و با ارسال فایل های صوتی و تصویری برگزار می گردد. 2. حافظان عزیز! فایل تصویری از تلاوت سوره های حفظی خود را برای ما ارسال فرمایند. 3. قاریان عزیز! تلاوت تقلیدی، از فایل های برگزیده بارگزاری شده در کانال از اساتید: (مصطفی اسماعیل - عبدالباسط - منشاوی) می باشد که قاری محترم باید فایل صوتی تلاوت خود را برای ما ارسال فرمایند. 4. هر فرد مجاز به شرکت در یک رشته می باشد. 5. ذکر نام، تلفن همراه و محل سکونت در ابتدای تلاوت الزامی می باشد. 🔻🔻🔻🔻 6. آخرین مهلت ارسال تا تاریخ 99/12/07 ❤️❤️❤️ مصادف با 13رجب ولادت باسعادت امام امیرالمومنین علی (ع) می باشد. 7. ارسال فایل های صوتی و تصویری تلاوت 📲به شماره همراه 09131680119 در پیام رسان ایتا 🏆 @fotros_dokhtarane 🏆
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
﷽ موسسه قرآنی یازهرا سلام الله علیها منطقه براآن برگزار می کند: #مسابقه_قرآنی 🛑حفظ و تلاوت تقلیدی
💎جوایز مسابقه💎 رشته حفظ 14 سوره: 🥇نفر اول 100 هزار تومان 🥈نفر دوم 70 هزار تومان رشته حفظ 20 سوره: 🥇 نفر اول 150 هزار تومان 🥈 نفر دوم 100 هزار تومان رشته حفظ جزء 30 : 🥇نفر اول قلم هوشمند قرآنی 🥈نفر دوم 150 هزار تومان رشته تلاوت تقلیدی: 🥇نفر اول 200 هزار تومان 🥈نفر دوم 150 هزار تومان (در منطقه برآن جنوبی برگزار می شود) 🏆 @fotros_dokhtarane 🏆
🍰 سلام دوست های گلم ✋️ خوبین؟ امروز یک آموزش یلدایی خوشمزه داریم😊 انشالله که بپسندید یک کیک خوشمزه با مواد اولیه در دسترس و آموزش آسون بریم که شروع کنیم😉 @fotros_dokhtarane