🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃
#محسن_عباسی_ولدی
#سری_کتاب_های_تا_ساحل_آرامش
#جلد_اول_فانوس_دانایی
#بخش_سوم 3⃣
#همسرانه
🔹دریا اگر آرام☁️ باشد ولی فانوس دریایی✨
روشن نباشد در صفحه🌑تاریک شب معلوم نیست ساحل را پیدا کنی.🌈
🔹درمیان تلاطم موج ها⛈ وقتی نگاهت به فانوس دریایی گره می خورد امید در چشمانت برق می زند🌞
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
«...🇮🇷@frontlineIR🇮🇷...»
☘🍀🍀🍀🍃
🍂🍂🍃
ماجرای اقدام طلبه شهید سعید نخبه زعیم که منجربه خلق پیروزی کربلای ۵شد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#بخش_سوم ✍...
گردان حضرت زینب(س) برای عملیات اعلام آمادگی کرد و مامشغول کارهای عملیات شدیم ماموریت گردان شد شکستن بخشی از دژ شلمچه با بچه های غواص و بعد از آن حمله به نونی هایی که بعد از دژ قرار داشت. شب19 دیماه ما به دشمن حمله کردیم و با جنگ مردانه ای که بچه ها کردند دژ تسخیر شد و باقی مانده غواص ها به سمت نونی شکلها حمله بردیم. نزدیک ظهر بود که به اطراف نونی ها رسیدیم، دشمن به شدت مقاومت میکرد و از جهت آتش هم بر ما برتری داشت و هر دقیقه که میگذشت تلفات ما بالا میرفت. پشت کانال قبل از نونی ها همه زمینگیر شده بودیم که باز این بار هم سعید نخبه زعیم خودنمایی کرد. او عمامه به سر داشت و پرچمی بدستش بود و با همه توانش از جا بلند شد و زیر آتش پرحجم دشمن به سمت بالای نونی اول دوید و خودش را به کانال رساند و پرچم را روی خاک ها فرو کرد و خودش افتاد. این کار سعید به همه جرات داد. بچه های دیگر هم حرکت کردند و ما خودمون رو به داخل کانالی که دشمن روی نونی اول کشیده بود رسوندیم. کانال پر از جنازه دشمن بود و ما مجبور بودیم از روی جنازه دشمن عبور کنیم. بعد از اینکه نونی اول فتح شد، رفتیم سر وقت سعید نخبه زعیم دیدم سرو سینه اش را گلوله ها شکافته و شهید شده است.
پیکر مطهراین دلاور مرد در شهرستان ساوجبلاغ تشییع و به خاک سپرده شد.
#پایان
☘🍀🍀🍃🍂
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
«..........🇮🇷@frontlineIR🇮🇷..........»
#بخش_سوم
خیلی خوشحال بودم به استانداری رفتم و با سماجت خودم را به دفتر شهید چمران رساندم، درب اتاقش باز بود، تا به حال او را از نزدیک ندیده بودم و نمیشناختمش، پشت میزش نشسته بود، به او سلام کردم و گفتم حامل نامهای از طرف آقای خامنهای هستم که باید شخصا به دکتر چمران بدهم. تا گفت الان وقت نماز و ناهار است من که طاقتی برای نه شنیدن نداشتم گفتم: «چرا شما مانع یکی مثل من میشوید که میخواهد بجنگد و به مملکت خود خدمت کند» و شروع کردم به گریه کردن. آن شخص از پشت میزش بلند شد و کنارم نشست، کمی مرا نوازش کرد و حرفهایی که دیگران میزدند را تکرار کرد، دست آخر گفتم مگر خود شما از اولش چریک بودید که از من انتظار دارید؟» اجازه داد کمی آرامتر شوم، بعد هم گفت: «شاید بتوانم کاری برایت بکنم، آرام باش، این کوپن غذا را بگیر، نمازت را بخوان و ناهارت را بخور بعد بیا اینجا من با دکتر صحبت میکنم ببینم چه میشود.» بعد از ساعتی برگشتم، اولش گفت دکتر قبول نکرده، اما تا ناراحتی من را دید گفت کرده، ولی به شرط اینکه اول آموزش نظامی ببینم، از خوشحالی فریاد کشیدم، بنده خدا خندهاش گرفته بود، نامهای به من داد که رویش آدرس مدرسه شهید معتمدی در کیانپارس را نوشته بود، بعد هم گفت برو به این آدرس و نامه را به آقای منافی یا افشار بده کار شما را درست میکند......
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
«..........🇮🇷@frontlineIR🇮🇷..........»
_ مصاحبه با همسر شهید مهدی باکری
قسمت سوم
*با دوستانم کتابهای شریعتی را رد و بدل میکردیم
سال ۵۷ راهپیماییهای عمومی انقلاب شروع شد. دیگر پدر و مادرم هم خودشان شرکت میکردند. با دوستانم کتابهای شریعتی را رد و بدل میکردیم و گاهی برادرم برایم کتاب میآورد که آنها را با روزنامه جلد میکردیم کسی متوجه نشود. علاقه به مطالعه از درون خودم میجوشید.
*پدرم مقلد آقای شریعتمداری بود
خانواده ما مقلد آقای شریعتمداری بود تا قبل از انقلاب، اما بعد مرجع تقلیدمان امام خمینی شد. اولین بار نام امام را یادم نمیآید چطور شنیدم، اما فکر میکنم عکسشان لای کتابی بود که برادرم به من نشان داد. آن زمان اولین تشکلهایی مذهبی که تشکیل شد توسط ما بود.
*در را باز میکردیم میدیدیم خواستگار پشت در است
اولین خواستگاری که برایم آمد در ۱۸ سالگی بود. چند نفری آمدند، اما به دلیل تفکر و اعتقاداتم مادرم به هر کسی اجازه نمیداد پسرش را بیاورد. اینگونه هم نبود از قبل تلفنی باشد و هماهنگ کنند. در را باز میکردیم میدیدم خواستگار پشت در است. قدیمها اول مادر و عمه و خاله میآمدند بعد اگر لازم میشد جلسه دوم پسرشان را میآوردند. مادرم برخیها را اصلا با پدرم مطرح نمیکرد و بعدها میگفت مثلا از خانواده فلانی آمده بودند. مادرم سیاستهای زنانه داشت، در عین حالی که روی حرف پدرم حرف نمیزد، اما امورات خانه را مدیریت میکرد.
*در خیابان شهید باکری زندگی میکردیم
شهید باکری اولین خواستگاری بود که با او صحبت کردم. ما با خانواده آنها هیچ آشنایی و شناختی نداشتم. البته حمید آقا را دیده بودم. اوایل انقلاب که خانمها و آقایان را برای شناخت اسلحه آموزش میدادند من برای آموزش ثبت نام کردم که حمید آقا مربی ما بود. خواهرشان را هم در واحد فرهنگی جهاد دیده بودم که برای تبلیغ میرفتیم اطراف ارومیه. یکبار کارخانه قندی را یکی نشانمان داد و گفت اینجا منزل خانواده باکری است که یکی از پسرهایشان در انقلاب شهید شده.
ما در خود ارومیه زندگی میکردیم و جالب است برای شما بگویم بعد از انقلاب نام خیابانی که ما در آن متولد شدیم و بزرگ شدیم به نام شهید علی باکری شد. البته قبل از انقلاب نامش خیابان فرح بود. حتی موقع ازدواجم مادربزرگم از پدرم پرسیده بود اینها کی هستند آمدند خواستگاری؟ پدرم گفته بود نمیدانم، فقط میدانم نامش همنام خیابانمان است. ما روی خانواده شهید باکری خیلی شناختی نداشتیم
#مصاحبه #خانواده_شهید #همسر_شهید #شهید_مهدیباکری #بخش_سوم
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝