🦋 #رفیق_آسمانی 🦋
🌹 #شهید_خرازی 🌹
#خاطره 📜
💢شهید حسن حاج حسین خرازی بعد از آنکه دست راستش قطع شد گفت:
خدا شاهد است وقتی زخمی شدم تا بعد از مرخص شدن از بیمارستان هیچ احساس درد نکردم این بستگی به دین و ایمان شما دارد استغفر الله.
البته من این حرف را قربة الی الله زدم و گرنه قصد گفتنش را نداشتم. افراد امام حسین علیه السلام موقعی که زخم شمشیر به آنها وارد میشد سختی و زخم آهن را اصلا احساس
نمی کردند اینها چیزی نیست جز از جانب خدا.
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
«..........🇮🇷@frontlineIR🇮🇷..........»
🦋 #رفیق_آسمانی 🦋
🌹 #شهید_روحانی
#محمد_جواد_باهنر
#خاطره
نشسته کنار #مادر ؛ آروم و سر به زیر میگه:
مادر! پارگی شلوارم خیلی زیاد شده ، توی مدرسه ....
لحظاتی مکث میکنه و باز :
اگه به بابا فشار نمیاد بگین یه #شلوارم برام بخره
پدرش میگفت: محمد جواد خیلی محجوب بود
مواظب بود چیزی نخواد که در توانمون نباشه.
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
🦋 #رفیق_آسمانی 🦋
#سردار_حاج_قاسم_سلیمانی 🌹
#خاطره
✍دیدم اینطور نمیشه راپید را گذاشتم زمین و گفتم : « حاجی من اینجور نمیتونم کار کنم!.» داشتم کالک عملیات می کشیدم. حاج قاسم مدام میگفت : «پس چی شد؟» اطلاعات دیر به دستمان رسیده بود! حالا باید فوری میکشیدم و میدادم دستش! در جوابم گفت : «ناراحت نشو خودم الان میام کمکت » رفتیم توی اتاق خودش، یک راپید گرفت دستش. نشست ان طرف کالک. گفت: «من اینطرف رو میکشم تو اونطرف رو» یک نفر دیگه هم امد کمکمان. با همان دست مجروحش تند تند کالک میکشید و میآمد جلو!
خیلی کم روی اطلاعات نگاه میکرد. برعکس ما که هی باید سراغ اطلاعات میرفتیم و بعد پیاده میکردیم روی کالک. بیست و سه دقیقه بعد کالک کامل عملیاتی جلویمان بود . حاج قاسم نگاهی به من انداخت و گفت :«خسته نباشی» نگاه کردم و دیدم مثلا قرار بود من بکشم! اما بیشتر زحمتش را حاجی کشیده بود. از بس شناسایی رفته بود و همه را به چشم دیده بود!
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
12.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
خاطره ی جالب یکی از رزمندگان تیپ فاطمیون از حضور حاج قاسم در مراسم شهید مصطفی صدر زاده(سیدابراهیم)و رزمنده ای که اشک حاج قاسم را در آورد.
#سردار_دلها
#تواضع
#حاج_قاسم
#خاطره
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
(شرح بسیجیهای بیکله از زبان حاج همت)
عقیلی به حاج همت گفت: حاجی یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم
حاج همت گفت: بفرمائید، چه دلخوری!
امیر عقیلی گفت: حاجی شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی.
رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی بخدا ما خیلی دل مان میاد.
حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت: اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آرو آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوائی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.
ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوا می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم.
آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.
اول رگبار می بندند.
بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.
یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر هوائی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.
این را که حاجی گفت: بمب خنده بود که توی قرارگاه منفجر شد. حالا نخند کی بخند.....
#خاطره
#شهید_همت
@frontlineir
#خبرنامه 📰
دعوتید به:
✏کارگاه آموزشی
خاطره نویسی✏
🎓استاد مدرس: دکتر مهدی کاموس
📍مکان: شبستان، درب شماره۱۸جنوبی، راهروی۲۵، غرفه۱۵
📅زمان: دوشنبه۲۵ اردیبهشتماه ساعت، ۱۰ تا۱۲
چهارشنبه ۲۷ اردیبهشتماه، ساعت ۱۰تا۱۲
همه ما میتوانیم خاطراتمان را بنویسیم
#خاطره #نمایشگاه_کتاب
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
°•╼﷽╾•°
أَلا یا أَهلَ الْعالَم
او با نوای انَا المَهدی ؛
با سپاهی از شهیدان خواهد آمد ...
📝 #خاطره :
در یکی از روزهای بارانی اعزام نیرو در پادگان امام حسین (ع) همراهش بود. پیشانی بندی در میان گل و لای بود. خم شد و برداشتش. رویش نوشته شده بود: «یا مهدی». گفتم: حاج آقا! از این پشانی بندها زیاد داریم. چنان نگاهی به من کرد که جا خوردم. گفت: مغفوری زنده باشد و نام امام زمان زیر پا و در میان گل و لای باشد؟! فوری رفت پیشانی بند را شست و در جیبش گذاشت
🌹خاطره ای از قاری برجسته قرآن کریم، سردار شهید حاج عبدالمهدی مغفوری قائممقام رئیس ستاد لشکر ۴۱ ثارالله کرمان
📚 انتشارات حماسه یاران
#امام_زمان عج #شهدا #شهید #سربند
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانه
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
(شرح بسیجیهای بیکله از زبان حاج همت)
عقیلی به حاج همت گفت: حاجی یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم
حاج همت گفت: بفرمائید، چه دلخوری!
امیر عقیلی گفت: حاجی شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی.
رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی بخدا ما خیلی دل مان میاد.
حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت: اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آرو آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوائی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.
ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوا می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم.
آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.
اول رگبار می بندند.
بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.
یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر هوائی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.
این را که حاجی گفت: بمب خنده بود که توی قرارگاه منفجر شد. حالا نخند کی بخند.....
#خاطره
#شهید_همت
#شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
۱۳ مرداد ۱۳۶۲ - سالروز شهادت سردار دلاور سپاه اسلام #علیرضا_موحد_دانش ، فرمانده تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع)
🚩🌷🚩🌷🚩🌷🚩🌷
🔹 برادران عزیزم!! نکند در رختخواب ذلت بمیرید، که حسین(ع) در میدان نبرد شهید شد.
🌷 سفارش شهید موحد دانش
ا▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
موحددانش پس از مجروحیت و انتقال به بیمارستان پادگان ابوذر،تحت عمل جراحی قرارگرفت وپزشکان بعلت شدت جراحات، چاره ای ندیدند جز آنکه دست اورا از زیر آرنج قطع کنند
👆📸 حسین لطفی،همرزم دیرین او(با لباس پلنگی)نیز درکنار تخت او و درجمع تیم جراحی دیده می شود
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹ا
#خاطره 👇👇
روزی که دستش قطع شد، هیچ کس ندید که موحددانش از درد فریاد بکشد.
یا اعتراضی به کادر بیمارستانی بکند. حتی به اسیر عراقی که به انداختن نارنجک به طرف او اعتراف کرد، اخم هم نکرد.
مادر این شهید، وقتی خبر قطع شدن دست پسرش را از رادیو شنید، با بیمارستان پادگان ابوذر (نزدیکترین مقر نظامی به بازی دراز) تماس گرفت. این مادر در مورد مکالمه با پسرش در بیمارستان می گوید:
🎤 «با او صحبت کردم و تبریک گفتم. ابتدا گفت انگشتش قطع شده. من هم گفتم دیگران برای اسلام سر می دهند!! انگشت که چیزی نیست! متوجه برخورد من که شد، حقیقت را گفت. دستش، از ساق قطع شده بود. پرسیدم چطور شد که دستت قطع شد؟
به شوخی گفت: به بازی دراز، دست درازی کردم، عراقی ها دستم را قطع کردند!!
📚 نقل از کتاب: "پادگان ابوذر" ، قطعه ای از آسمان!
در سالروز پرکشیدن علیرضا موحد دانش، یاد این فرمانده صمیمی، خونگرم و شوخ طبع دوران جنگ را گرامی می داریم🌴
کانال #دفاع_مقدس
روزهای آغازین خط مقدم
چندسالی بود که دیگه هرروز نمیشد مثل دانشگاه همو ببینیم. خیلی همت میکردیم، یک دورهمی یا قرار بیرون وعده دیدار و رفع دلتنگی میشد.
یک روز بهم گفت میای محل کارم جامعه القرآن؟
مکث نکرد و گفت آخه تشیع پیکر شهید داریم.البته کارت هم دارم.
دلم لک زده بود واسش ، آخه جنس رفاقت زهرا با همه فرق میکرد.
گفتم آره چرا که نه...
روز و ساعت رو بهم گفت و منو تو تب و تاب ثانیه ها انداخت.
شهید گمنام والفجر ۸ بود. جوری منو جذب کرد که زهرا فهمید.
خیلی مراسم دلچسبی بود مکانش خاص افرادش خاص و شهیدش خاص
هنوز ۱۷ سالش نشده بود.
روحم صیقل پیدا کرد حس سبکی پیدا کردم.
تو فکر بودم گفت:
حمیده دوست داری کار این شهدا رو انجام بدی تا کمی تو جامعه بیشتر حسشون کنیم؟
برام جذاب بود.
فوری گفتم آره!
همزمان با من با دونفر دیگه از دوستهاش(مائده گلی و حمیده غفاری) هم صحبت کرده بود و قرار شد یک گروه تشکیل بدیم و ما رو به آقای مرادیان وصل کنه.
تازه اونوقت به فکر این افتادم که چه کاری هست.
ادامه دارد...
به قلم حمیده طیرانی
#خاطره
#دعوت_شهدا
─━━━━⊱✿⊰━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
روزهای آغازین خط مقدم
۱۲ فایل به طور آزمایشی بهمون دادن.
انگار خواسته بودن همون اول کار تواناییمون رو محک بزنن.
جلسات و بیسیم عملیاتِ بسیار شلوغ و سخت...
آبروی زهرا رو خریدیم☺️
از کارمون و توانایی شنیداریمون انگار خوششون اومد. دقتمون رو تحسین کردن.
اقای مرادیان که خودشون رو دیدبان مینامیدن و میگفتن تو هیچ یک از امور خانومها وارد نمیشن، مثل یک نور راه رو نشونمون میدادن
پیشنهاد دادن جدا از همکاری و دوستی، یک نفر به عنوان مدیر، کارِ گروه پیاده سازی رو دست بگیره.
از همه جسورتر بودم و به راحتی دست بالا بردم.
خب گروه که بدون اسم نمیشد.
چندتا پیشنهاد هرکدوممون دادیم اما به دلنشین نبود. غفاری گفت کار ما تو خط مقدم جبههس، این بنظرم مناسبه.
"گروه خط مقدم"
انگار خود شهدا در گوشش گفته بودن. خیلی عالی و پربار بود.
حس تازه و جالبی بود به صورت رسمی بامدیر خط مقدم قرارداد نوشتن.
انگار در زمان کوتاه رشد کرده بودم..
انگار جای درستی از زندگی قرار گرفتم.
خیلی پر برکت بود. مالی و معنوی شاد بودم.
آشنایی با مردانِ مرد دوران که هم سن و سالهای پدرم بودن و بسیار باانگیزه و پرتلاش بودن خیلی آرامش داشت.
واژه ی شهید زنده رو برام معنی کرده بودن..
به قلم حمیده طیرانی
#خاطره
#دعوت_شهدا
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
🌴 خرمشهر، ما می آییم
⏳ ۱۰ - ۹ اردیبهشت ۱۳۶۱ - آغاز عملیات بیت المقدس در جبهه جنوب
⚪️ #خاطره
بعد از ظهر داغ آخرین روزهای اردیبهشت ۱۳۶۱ ،
قاسم محمدی فرمانده گردانمان، نیروها را جمع کرد، نقشهای را نشانمان داد و گفت: وظیفهی گردان ما اینه که از جادهی خرمشهر و شلمچه، بهطرف غرب، مستقیم بریم توی دل عراق. پنج کیلومتر که رفتیم و دشمن رو عقب زدیم، اونوقت میریم بهطرف چپ و تا اونجا که ممکنه، خودمون رو به نیروهای دیگه میرسونیم. توی این عملیات، ما هیچ نیروی پشتیبانی نداریم. ما پیشمرگ یگانهای دیگه هستیم. ما باید همهی حواس دشمن رو به اون نقطه جلب کنیم. معلوم هم نیست که هیچکدوم از ما برگرده. چهار طرف ما، نیروهای دشمن قرار میگیرند؛ حتی پشتسر ما. از نیروی کمکی و مهمات و تدارکات و چیزهای دیگه هم خبری نیست. حتی آمبولانس برای بردن مجروحها نمیتونه بیاد جلو. حالا دیگه حساب کار رو بکنید. من این ماموریت رو داوطلبانه از تیپ قبول کردهام، چون شماها رو خوب شناختهام و با روحیهی همهتون آشنا شدهام و میدونم براتون هیچ مسئلهای نیست.
سوالات بچهها شروع شد:
- حتما باید گردان ما پیشمرگ بشه؟
- یعنی ما نمیتونیم توی گرفتن خرمشهر شرکت کنیم؟
- یعنی فقط همین راه مونده؟
با یک صلوات متفرق شدیم و به چادرها رفتیم.
حال بچهها خیلی تغییر کرد. مهربان که بودند، مهربانتر شدند. بچههای گردانهای دیگر یکجور دیگری نگاهمان میکردند. برخوردشان خیلی گرم و باحال شده بود.
روز بعد که قاسم محمدی جمعمان کرد، کسی خیال سوال کردن نداشت، چرا که هرچه بود، روز قبل شنیده بودیم. آرام به سیمای استخوانی او نگاهی انداختم. با لهجهی اصفهانی بسم الله گفت و شروع کرد به حرف زدن: برادرا، مطلبی هست که باید به اطلاعتون برسونم. اون نقشهای رو که دیروز نشونتون دادم و اون کاری که گفتم، منتفی شد.
آه از نهاد همه بلند شد. ادامه داد: اون نقشه به خاطر این بود که ما اطلاع دقیقی از مواضع دشمن نداشتیم، اما یکی از فرماندهان عراقی که چند روز پیش اسیر شده، وضعیت تمام مناطقشون رو برای ما روشن کرد و حالا خوب میدونیم دشمن چه موانعی داره و کجا چه تعداد نیرو گذاشته. اون فرمانده عراقی گفته: من همهی اینا رو بهتون میگم، چون میدونم شماها نمیتونید خرمشهر رو بگیرید. توی اونجا بیشتر از سی هزارتا سرباز تا دندان مسلح عراقی نشسته.
جریان کار به این صورت شده که ما از طرف شمال، بهسمت خرمشهر پیش میریم. نزدیک شهر، از میدان مین که رد شدیم، میرسیم به خونههای سازمانی. به احتمال زیاد، اونجا جنگ چریکی و خونه به خونه پیش میآد. یه چیز تا یادم نرفته بگم، قبل از خونههای سازمانی یه خاکریز دوجداره هست که وسط یه جادهی خاکییه. اون خاکریز خط پدافندی ماست. هیچکس حق نداره بره اون طرفتر. ما میریم با دشمن درگیر میشیم، ولی خطمون خاکریزه. قراره خرمشهر سه چهار روز توی محاصرهی سنگین باشه. هواپیماها هم از بالا بمبارونش کنند تا دشمن تحتفشار قرار بگیره و چهبسا فکر کنه ما نمیتونیم اونجا رو بگیریم. به همین خاطر نیروهاش رو اونجا متمرکز کنه. روز سوم ما باید بریم جادهی خرمشهر - بصره رو بگیریم و با اومدن تیپ محمد رسولالله (ص) بریم طرف بصره و انشاءالله به لطف خدا اونجا رو فتح کنیم. فقط توصیههایی رو که روز اول عملیات کردم، فراموش نکنید ها!
✍️نقل #خاطره ☝️☝️ از عملیات بیت المقدس - برگرفته از کتاب: "خرمشهر آزاد شد" نوشته: حمید داودآبادی. نشر یا زهرا (س)
#دفاع_مقدس
#عملیات_بیت_المقدس
#خرمشهر
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝