خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" شہــــــــــید مہدۍ بـــــاڪرے🌹 بعد از شهادت امینی فرمانده سپاه مهدی وار
برشی از کتاب📖
"نیمه پنهان🌙"
#شہــــــــــید_مہدۍ_بـــــاڪرے🌹
یک بار وسط عملیات به من زنگ زد خیلی بعید بود، بعداً متوجه شدم که مهدی زخمی شده و تو بیمارستان بستریه، همان عصر به طرف اهواز رفتیم یک هفتهای مهدی در خانه ماند و حمید آقا ودوستانش بهش میرسیدند. میگفت اگه میدونستم زن انقدر خوبه زودتر ازدواج میکردم باهم شوخی میکردیم و مهدی از خنده ریسه میرفت، گاهی فکر میکردم که واقعاً این همان مردیست که سربه زیر بود و به من نگاه نمیکرد؟ یک روز منزل دوستم بودم که زنگ زد، زدم زیر گریه گفت من زن جنگی میخوام نه زن شهری. باهم خیلی شوخی میکردیم که یک بار همسایه طبقه پایین گفته بود شما چی به هم میگید و میخندید به ماهم یاد بدید. مهدی کم حرف میزد ولی شوخ بود. اواخر ابان بود که رفتیم دزفول، خانهای که حمید آقا گرفته بود سه اتاق داشت که سه خانوار در آن زندگی میکردیم، خوبی این خانه عیدش بود مهدی بعد از سال تحویل آمد. این اولین عیدی بود که در کنار هم بودیم. مهدی گفت شاید برویم سوریه چند تا عکس فوری انداختیم و راه افتادیم به سمت تهران منزل دایی مهدی آنجا معذب بودم کفرم در اومد بهش گفتم این طوری که نمیشه من رفتم، اگه میخوای من وببینی بیا ارومیه، خط و نشانم زود جواب داد و خودش را به من رساند که تنها نرم.
#قسمت_چہارم
#خـــــط_مـقـدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" #شہــــــــــید_مہدۍ_بـــــاڪرے🌹 یک بار وسط عملیات به من زنگ زد خیلی بع
برشی از کتاب📖
"نیمه پنهان🌙"
#شہــــــــــید_مہدۍ_بـــــاڪرے🌹
از سوریه که آمدیم از دزفول اسباب کشی کردیم و به اسلام آباد رفتیم اینجا خوشحال بودم که میتوانم به مهدی برسم غذا که میخورد تمام میشد میگفت دست ننم درد نکنه میگفتم من زنت هستم باید از من تشکر کنی میگفت: صفیه این جور جاها میشی مامانم. صفیه جای همه کس بود همسنگر، مادر، همسر، دختر. اسلاماباد تعداد خانوادهها بیشتر شد، دلنگرانیهایمان مثل هم بود هر عملیات نگران بودیم که این بار نوبت کداممان است که خبر بیاورند، حمید آقا همان موقع شهید شد، فاطمه هم با خانم همت تصمیم گرفته بودند که بروند قم زندگی کنند و درس بخوانند. روز به روز علاقهمان بیشتر میشد هر روز که میگذشت علاقهای در زندگی شکل میگرفت. صبح بیست و پنج اسفند رفتم منزل دوستم، دلم شور میزد هیچ کس نمیتوانست موضوع را به من بگوید سپرده بودن به مادر شهید باقری که او هم نتوانسته بود، وقتی که فهمیدم گیج شده بودم تمام عکسهای مهدی را ریختم دورم و فقط گریه میکردم. میخواستیم برگردیم ارومیه به دایی مهدی گفتم چی شد مگه قرار نبود با مهدی برگردیم؟ دایی فقط گریه میکرد متوجه شدم که مهدی هم مثل حمید آقا برنگشته. یک شب خواب مهدی را دیدم گفتم چه طوری شهید شدی؟ بادستش پیشانی و دلش را نشان داد بعدها فهمیدم که به سرش تیر خورده و موقعی که در قایق گذاشتن که بیاورندش یک خمپاره وسط قایق خورده بود. چهلم مهدی که تمام شد با فاطمه به قم آمدم و شدیم چهار تا خانواده در قم، خودم را مشغول درس و حوزه کردم توانستم دیپلمم را بگیرم و وارد دانشگاه بشم. آن روزها اصلا به فکر ازدواج نبودم با این که سنی نداشتم ولی فکر میکردیم که نامردی است که دوباره ازدواج بکنیم دوازده سال تنها زندگی کردم تا بالاخره رضایت دادم دوباره ازدواج کنم آن هم با کسی که میدانستم ادامه دهنده راه مهدی است. حضور مهدی در زندگیمان طبق معمول بود و هست و هر دویمان افتخار میکنیم که زیر سایه او هستیم، شوهرم میگوید ما همیشه مدیون آقا مهدی و شهدا هستیم.
#قسمت_آخر
#خـــــط_مـقـدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷