#عملیات_کربلای_۵ 🇮🇷
#قسمت_چهارم 🌹
#قواي_خودي
براساس موجودي 200 گردان نيرو، نحوه رزم به شکل زير طراحي شد:
🌸قرارگاه خاتم الانبياءصلياللهعليهوآلهوسلم به عنوان قرارگاه مرکزي.
🌸قرارگاه کربلا تحت فرماندهي قرارگاه خاتم الانبياء صلياللهعليهوآلهوسلم هدايت نيروهاي زير را به عهده داشت:
لشکر 25 کربلا.
لشکر 41 ثارالله عليهالسلام.
لشکر 31 عاشورا.
تيپ مستقل 33 المهدي (عج).
تيپ مستقل 18 الغدير.
تيپ مستقل 48 فتح.
🌸قرارگاه نجف تحت فرماندهي قرارگاه خاتم الانبياءصلياللهعليهوآلهوسلم هدايت نيروهاي زير را بر عهده داشت:
لشکر 17 علي بن ابي طالب عليهالسلام.
لشکر 5 نصر.
لشکر 105 قدس.
لشکر 155 ويژه شهدا.
لشکر 21 امام رضا عليهالسلام.
تيپ مستقل 57 حضرت ابوالفضل عليهالسلام.
تيپ مستقل 12 قائم (عج).
🌸قرارگاه قدس تحت فرماندهي قرارگاه خاتم الانبياءصلياللهعليهوآلهوسلم هدايت نيروهاي زير را بر عهده داشت:
لشکر 27 محمد رسول الله صلياللهعليهوآلهوسلم.
لشکر 7 ولي عصر (عج).
لشکر 8 نجف اشرف.
لشکر 14 امام حسين عليهالسلام.
لشکر 32 انصارالحسين عليهالسلام.
تيپ مستقل 44 قمربني هاشم عليهالسلام.
هم چنين، گردان مستقل 38 زرهي ذوالفقار، تيپ 20 زرهي رمضان و تيپ توپخانه 15 خرداد تحت امر قرارگاه خاتم الانبياء صلياللهعليهوآلهوسلم بودند.
در مجموع، 24 گردان توپخانه، آماده آتش وجود داشت.در جريان عمليات نيز قرارگاه عملياتي نوح و تيپ هاي مستقل 110 خاتم الانبياءصلياللهعليهوآلهوسلم و 22 بدر به نيروهاي عمل کننده ملحق شدند.
🆔 @frontlineIR
💢او که بود ❓
#قسمت_چهارم
#قاسم_سلیمانی، فرمانده خط شکنی بود که با تولید و مهندسی قدرت، نقشه سه دولت آمریکا برای منطقه را نابود کرد.
داغی که او در عراق، سوریه، لبنان، فلسطین، یمن و بحرین، بر پشت بوش و اوباما و ترامپ گذاشته، داغی نیست که حتی با #شهادت او از بین برود. رقم 7 هزار میلیارد دلار #خسارتی که آمریکا در منطقه دید، در مقابل ازاله حیثیتش هیچ است و این بلای بزرگ را حاج قاسم با بسیج ظرفیت ها سر آمریکا آورد.
این همان اتفاقی است که وبسایت الجزیره مرداد 94 به قلم یکی از مخالفان جمهوری اسلامی دربارهاش نوشت:
«اگر توافق هستهای از نقشههای کنگره یا مخالفان در ایران جان سالم در ببرد، تبدیل به گل سرسبد دستاوردهای اوباما به عنوان تجلی قدرت هوشمند خواهد شد. به تعبیر جوزف نای، این ترکیب قدرت نرم و سخت است. دکترین اوباما، اهدافی فراتر از ایران و برنامه هستهای دارد؛ اما همیشه میان نیات مؤلف دکترین و شکستن ساختار آن توسط دیگران اختلاف وجود دارد. برای دکترین اوباما هر نامی انتخاب کنید، او و جوزف نای باید کوله بار خود را ببندند و به قم بروند تا بفهمند قدرت هوشمند چیست. از همان مرزهای پرمنفذی که قرار است بازرسان سازمان ملل (و در میان آنها جاسوسان اسرائیل) به ایران بروند و تأسیسات هستهای را بازرسی و رصد کنند، از همان مرزها قاسم سلیمانی خیلی زودتر نفوذ کرده و اوباما و جوزف نای را دور زده است».
✅ @frontlineIR
🦋 #رفیق_آسمانی 🦋
#شهید_حاج_مرتضی_حاج_باقری 🌹
#روایتی_خواندنی
#قسمت_چهارم 👇🏻👇🏻
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
«...🇮🇷@frontlineIR🇮🇷...»
🔺 #بعد_از_عاشورا_چه_شد ؟
💠 #قسمت_چهارم
⚫️ #روز_دوازدهم_محرم_الحرام ..
#تدفین_شهدای_کربلا 🥀
امام #سجاد (ع) پس از آنکه اباعبدالله الحسین (ع) را دفن نمودند، بر قبر حضرت اینگونه نوشتد:
«این قبر حسین بن علی بن ابی طالب است که او را لب #تشنه و #غریب شهید کردند.»
سپس به طرف عمویشان عباس (ع) رفت و خود را روی بدن مقدس او انداخت، درحالی که رگهای بریدهاش را میبوسید و میگفت:
«پس از تو خاک بر سر دنیا! ای #قمر بنیهاشم! از من سلام بر تو باد، ای شهید خدایی! رحمت و برکات الهی بر تو باد.»
و پس از آن به تنهایی بدن مطهر حضرت اباالفضل العباس (ع) را به خاک سپرد و در پایان، دو نقطه را مشخص نمودند تا بنی اسد در یک نقطه، شهدای بنی هاشم و در نقطه دیگر اصحاب را دفن کنند، و در آخر، حر بن ریاحی توسط خویشان خود، به خاک سپرده شد.
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا محور عزت و کرامت همه ی ما هستند، فرزندانتان را...
#وصیت_نامه
#قسمت_چهارم
#شهدا_محور_عزت
#سردار_دلها
#استوری
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
برشی از کتاب 📖
"نیمه پنهان🌙 یک اسطوره" به روایت ژیلا بدیهیان همسر
شهید محمد ابراهیم #همت 🌹
#قسمت_چهارم 4⃣
عقد ما در روز بیست و دوم دی سال ۶۰ بود.😍
عقد ساده ای بود. حاجی با لباس سپاه آمد. البته من از حاجی این را خواسته بودم.من هم با همان مانتوی نظامی و یک جفت کفش ملی و چادر مشکی!
ما برای عقد خریدی نداشتیم. برای حاجی یک انگشتر عقیق به قیمت ۱۸۰ تومان خریدیم و حاجی هم برای من یک انگشتر ۱۰۰۰ تومانی💶 خرید.
بعدها حاجی میگفت:
_وقتی مادرت گفت که لباس و چیزهای دیگه هم بخر و تو قبول نمیکردی. نمیدونی در دلم از خوشحالی چه خبر بود. شما الحمدلله همونی هستی که می خوام.
تنها تقاضای من از حاجی این بود که عقد ما را امام جاری کنند. حاجی مدتی این دست و آن دست کرد و گفت:
_من یک خواهش از شما دارم. این تنها خواهش عمرمه.اجازه بدید که ما برای عقد پیش امام نریم.
_چرا؟
_من روز قیامت نمیتونم جوابگو باشم. مردی که باید وقتش را صرف یک میلیارد مسلمان به اضافه مستضعفان دنیا بکنه، بخشی از آن وقت را به عقد خود اختصاص بدم. من فکر میکنم اگه این کار را بکنم یک گناه نابخشودنیه.!😔
من دیگر نمیتوانستم صحبتی بکنم.بعد از آن ما در ۱۷ ربیع الاول عقد کردیم💞 و دو روز پس از آن هم به پاوه برگشتیم و زندگیمان از همین جا شروع شد و از همین زمان که حاجی به منطقه عملیات فتح المبین رفت خوابهایی درباره شهادت او می دیدم...
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 " #شــــہیــــد_مہـــــدۍ_زین_الدیـــــن 🌹 بعضی وقتها⏰ چند هفته از مهد
برشی از کتاب 📖
"نیمه پنهان🌙 "
#شــــہیــــد_مہـــــدۍ_زین_الدیـــــن 🌹
شهریور ماه بود و ماه آخر باردای، خدا رحمت کند شهید صادقی یکی از دوستـــ💞ــان نزدیک مهدے بود، هوای ما را خیلی داشت😊 وقتی تلفن زد ☎️آقای صادقی خبر پدر👨🏻🍼 شدنش را به او داده بود، مهدے که خیالش از بابت سلامتی ما راحت شده بود همونجا نماز🧎🏻♂️ شکر🙏 خوانده بود.
خیلی از دستش ناراحت بودم😠 وقتی زنگ زد☎️ همه عصبانیت 😡این ده روزه را خالی کردم گفت 《ماتو مکتبی بزرگ 🌈شدیم که پیامبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد 😔مگر ما از پیغمبران بالاتریم؟ 》🤔لیلا چهل روزه بود که آمد لیلا را بغل کرد👨🏻🍼 و من هم که انقدر عصبانی 😡بودم انگار همه عصبانیتم تمام شد😅 به قول مادربزرگم《مکه رفتن بهانه بود کعبه🕋 در خانه بود 》برایم تعریف کرد که در این مدت چقدر سخت😓 گذشت وچقدر از دوستانشان شهید شدند😭
هنوز دو روز نگذشته بود دوباره رفت، به او گفتم مرا هم ببر منطقه 🪖همانجایی که همه خانمهایشان را آوردند. لیلا سه ماهه بود 👶که به اهواز رفتیم سپاه یک ساختمان🏬 برای سکونت بچههای لشکر علی بن ابیطالب گرفتند، اینجا دیگر تنها نبودم همه خانمهای آنجا چشم👁️ به راه آمدن مردانشان بودند، گاهی میدیدیم جلوی اتاقی یک جفت پوتین🥾 است، میفهمیدیم که مرد🧔🏻 آن خانه آمده است. بعضی وقتا میفهمیدیم خانمی که دو تا اتاق آن طرفتر است مردش شهید شده😭
هر شب به بهانهای شام نمیخوردم یا دیرتر میخوردم، میگفتم صبر کنم شاید🤔 آقامهدی بیاید. آن شب خیلی صبر کردم تا خواستم غذا🍛 بخورم مهدی در زد🚪 و اومد تو، با سر و صورت خاکی و سیاه شده🥴 بعد از سلام و احوالپرسی گفتم معلوم است🤔 خیلی خستهای گفت آره🥱 چند شبه نخوابیدم غذا🍛 چون مختصر بود گفتم شما شروع کن تا من بیایم، خودم را با لیلا مشغول کردم پنج دقیقه بعد برگشتم دیدم همون جلوی در 🚪باکفش خوابش برده😴
#قسمــــــــــت_چهارم
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" #شـــــہیــد_ناصـــــر_ڪاظمے 🌹 پس فردای آن روز ناصر آمد دنبالم و با هم
برشی از کتاب📖
"نیمه پنهان🌙"
#شـــــہیــد_ناصـــــر_ڪاظمے 🌹
رفتیم مشهد ناصر خیلی ذوق داشت و نمازهای باحالی میخوند میگفت مشهد پدر شدنمه. دوستای ناصر یک دیدار با امام گرفته بودند قرار بود ناصر تو این جلسه از کردستان و غرب به امام گزارش📄 بدهد دل توی دلش نبود خیلی خوشحال بود شوخی میکرد میگفت دلت بسوزه من میرم دیدن امام،صبح زود رفتن جماران برنامههای دوستانش تغییر کرده بود و قرار بود بعد از اینکه امام صحبتهایشان را کردند تک تک بروند دست امام را ببوسند ناصر چون دیر رسیده بود از برنامه خبر نداشت وقتی رسید تا امام را دید جلو میرود و حسابی تا میتوانست امام را می بوسد بعد هم همان جا کنار امام نشست وقتی برگشت انقدر با آب و تاب اینها را تعریف میکرد که انگار هنوز نشسته کنار امام. کم کم آماده شده بود که به کردستان برود به ناصر گفتم حالا که تابستان شده پس کی می خوای من را با خودت ببری ناصرگفت تو که اینهمه صبر کردی این آخرین عملیات تمام که بشود کردستان پاکسازی می شود و منطقه امن می شود میام میبرمت مثل همیشه قبول کردم که منتظر بمانم دو هفتهای بود که از ناصر خبری نشده بود خیلی نگرانش بودم یک شب ساعت⏰ ۱۱ بود که زنگ زد به پدرش گفت به منیژه بگویید شنبه به او زنگ میزنم آن روز از کنار تلفن تکان نخوردم و منتظر تلفن بودم نزدیک غروب بود ولی باز هم خبری نشد،دلم پر از آشوب بود
#قسمت_چهارم
#خـــــط_مـقـدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" شہــــــــــید مہدۍ بـــــاڪرے🌹 بعد از شهادت امینی فرمانده سپاه مهدی وار
برشی از کتاب📖
"نیمه پنهان🌙"
#شہــــــــــید_مہدۍ_بـــــاڪرے🌹
یک بار وسط عملیات به من زنگ زد خیلی بعید بود، بعداً متوجه شدم که مهدی زخمی شده و تو بیمارستان بستریه، همان عصر به طرف اهواز رفتیم یک هفتهای مهدی در خانه ماند و حمید آقا ودوستانش بهش میرسیدند. میگفت اگه میدونستم زن انقدر خوبه زودتر ازدواج میکردم باهم شوخی میکردیم و مهدی از خنده ریسه میرفت، گاهی فکر میکردم که واقعاً این همان مردیست که سربه زیر بود و به من نگاه نمیکرد؟ یک روز منزل دوستم بودم که زنگ زد، زدم زیر گریه گفت من زن جنگی میخوام نه زن شهری. باهم خیلی شوخی میکردیم که یک بار همسایه طبقه پایین گفته بود شما چی به هم میگید و میخندید به ماهم یاد بدید. مهدی کم حرف میزد ولی شوخ بود. اواخر ابان بود که رفتیم دزفول، خانهای که حمید آقا گرفته بود سه اتاق داشت که سه خانوار در آن زندگی میکردیم، خوبی این خانه عیدش بود مهدی بعد از سال تحویل آمد. این اولین عیدی بود که در کنار هم بودیم. مهدی گفت شاید برویم سوریه چند تا عکس فوری انداختیم و راه افتادیم به سمت تهران منزل دایی مهدی آنجا معذب بودم کفرم در اومد بهش گفتم این طوری که نمیشه من رفتم، اگه میخوای من وببینی بیا ارومیه، خط و نشانم زود جواب داد و خودش را به من رساند که تنها نرم.
#قسمت_چہارم
#خـــــط_مـقـدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم.m4a
4.2M
کتاب دختر شینا به صورت صوتی
#قسمت_چهارم
#داستان_شبانه
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#قسمت_چهارم
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانة ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانة ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.»
آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.»
پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.
#داستان_شبانه
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝