🔺 #بعد_از_عاشورا_چه_شد ؟
💠 #قسمت_ششم
⚫️ #روز_چهاردهم_محرم_الحرام
ورود اسرای اهل بیت به زندان کوفه و مجلس ابن زیاد 🥀
زینب سخنان پدرش #على (علیه السلام) را به یاد آورد. پدرش از اهل کوفه نکوهش مى کرد و از آنان شکایت داشت .
#زینب دیدگان خود را به سوى نقطه دورى متوجه گردانید، جایى که پیکرهاى پاره پاره عزیزانش در بیابان افتاده بودند. سپس اشارت کرد که خاموش شوید. همه سرها را از خوارى و پشیمانى به زیر انداختند
و تا زینب سخن مى گفت چنین بودند:
اى اهل کوفه ، گریه مى کنید.
هرگز اشک هاى شما نایستد و شیونتان آرام نگیرد
مَثَل شما مثل زنى است که هر چه رشته است پنبه کند. شما ایمان خود را بازیچه فساد قرار دادید و بدانید که بارى شوم بر دوش کشیدید. آرى به خدا چنین است ، باید بیشتر بگریید و کمتر بخندید. شما چنان خود را ننگین کردید که شستن نتوانید. ننگ کشتن #نواده خاتم پیغمبران و سالار فرستادگان را چگونه مى توانید بشویید. کسى که نقطه اتکاى شما و چراغ راهنماى شما و سرور جوانان اهل بهشت بود. بدانید که به نادانى و پلیدى جنایتى عظیم مرتکب شدید.
آیا تعجب مى کنید اگر آسمان خون ببارد.
نفس پلید شما جنایتکارى را نزد شما خوب جلوه داد تا خشم خداى را براى شما بیاورد و در عذاب الهى براى همیشه گرفتار باشید. آیا مى دانید چه جگرى پاره پاره کردید و چه خونى ریختید و چه پرده نشینى را پرده دریدید؟
جنایتى بزرگ را مرتکب شدید که از عظمتش نزدیک است آسمان ها بشکافد و زمین از هم بپاشد و کوه ها خورد شود.....
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃🌸
✅ #سبک_زندگی ☘
📌 #تربیت_فرزند 👶🏻
📌 #محسن_عباسی_ولدی
📌 #سری_کتاب_های_من_دیگر_ما 📖
📌 #جلد_اول_جوجه_های_رنگی🐥
📌 #بهانه_بودن❤
📌 #قسمت_ششم
روزی که مسافرم 👶 آمد گمان من این بود که سفرش✈ تمام شده اما حالا فهمیده ام که آمدنش تازه آغاز سفر بوده!
#آقای_من امام زمانم
هوای مسافرم را داشته باش چون من می خواهم غلامی برایت تربیت کنم تو ارباب باشی و او غلام،غلامیِ تو را مدالی🥇بداندخورشید نشان که می شودعالمی را با آن روشن کرد.
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
نکته ای کوتاه خطاب به سیاسیون کشور دارم چه آنهایی که اصلاحطلب خود رامی نامند و چه...
#وصیت_نامه
#قسمت_ششم
#تضعیف_کننده
#مغضوب_پیامبر
#استوری
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
پسࢪم در وصيّـــــت من درســـــت بينديش 🤔
بدان ڪہ دࢪ اختياࢪ دارنده مرگ هماݧ است ڪہ زندگى در دست او، و پديد آورنده موجودات است، هم او مے ميراند،
و نابود ڪننده همان است كه دوباره زنده مى كند، و آن كه بيمار مى ڪند شفا نيز مے دهد،
بـــــدان كه دنـــــيا جاودانه نيست.....
#ضرورت_توجه_به_معنویات 🌟
#ترجمه_نامه_سی_و_یک_نهج_البلاغه
#قسمت_ششم
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
1_13672651832.m4a
5.63M
کتاب دختر شینا به صورت صوتی
#قسمت_ششم
#داستان_شبانه
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#قسمت_ششم
با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم می مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می شدم. توی دلم خداخدا می کردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود.
چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه.
باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد. اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها بود پرید توی باغچه.
تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد. باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم.
صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: «انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچة خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت.»
نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانة ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.»
عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.»
#داستان_شبانه
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝