eitaa logo
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
585 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
79 فایل
بسم‌رب‌‌الشهدا🌱 ‍ ‍‍ گروه‌ پژوهشی فرهنگی‌ خط‌ مقدم ‍ ‍ شهید‌آوینی؛ ای‌شهید‌!ای‌آنکه‌بر‌کرانه‌ی‌ازلی‌و‌ابدی‌وجود‌برنشسته‌ ای‌،دستی‌برار،و‌ما‌قبرستان‌نشینان‌‌عادات‌سخیف‌را‌نیز؛از‌این‌منجلاب‌بیرون‌کش!🌷 ارتباط‌ با‌ ادمین‌کانال👇🏻 @ghayeb_313 @aslani70
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت چهل چهارم.m4a
3.77M
کتاب دختر شینا به صورت صوتی ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
گفتم : " چرا ؟ ! " خدیجه به همان آرامی گفت : " آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند . او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند . به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق . صمد هم می خواسته برود پاسگاه ، بلکه سلطان حسی را آزاد کند . اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود . با او رفتند . " اسم حاج آقایم را که شنیدم ، گریه ام گرفت . به مادر و خواهر هایم توپیدم : " تقصیر شماست . چرا گذاشتید حاج آقا برود . او پیر و مریض است . اگر طوری بشود ، شما مقصرید . " آن شب تا صبح نخوابیدیم . فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند . خوشحال بودند و می گفتند : " چون همه باهم متحد شده بودیم ، سلطان حسین را آزاد کردند ؛ و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند . " نزدیک ظهر ، صمد لباس پوشید . می خواست برود تهران . ناراحت شدم . گفتم : " نمی خواهد بروی . امروز یا فردا بچه به دنیا می آید . ما تو را از کجا پیدا کنیم . " مثل همیشه با خنده جواب داد : " نگران نباش خودم را می رسانم . " اخم کردم . کتش را درآورد و نشست . گفت : " اگر تو ناراحت باشی ، نمی روم . اما به جان خودت ، یک ریال هم پول ندارم . بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم ؟ ! " بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم . غذایش را که خورد ، سفارش ها را دادم . تا جلوی در دنبالش رفتم . موقع خداحافظی گفتم : " پتو یادت نرود ؛ پتوی کاموایی ، از آن هایی که تازه مد شده . خیلی قشنگ است . صورتی اش را بخر . " ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شریف🌱 💠 سوره مبارکه ذاریات ✨ هدیه به (عج) ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
51.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نام اثر: حمله ور شد ارتش خلق ایران 🎤 با اجراي صداي: جمشید نجفی زمان: سال۱۳۶۰ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═════ ࿇ ═════╗ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ╚═════ ࿇ ═════╝
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
📺 کلیپ معرفی مختصر از گروه پژوهشی فرهنگی خط مقدم 🎬 نسخه اول برای عضویت در گروه خط مقدم به نشانی @
خبر...خبر... شش سال قبل در ایام دهه مبارک فجر، هسته اولیه گروه پژوهشی فرهنگی خط مقدم با چند نفر از خانم های پژوهشگر و حافظ کل قرآن برای پیاده سازی صوتهای عملیاتهای دفاع مقدس تشکیل شد. با مدد شهدا در ادامه مسیر با ورود اعضای جدید خانواده صمیمی و بزرگ خط مقدم شکل گرفت و کارها گسترش بیشتری پیدا کرد. تعداد خانم های پژوهشگر هم رو به افزایش است فرمان ولی فقیه را شنیدند زمانی که فرمود(دفاع مقدس را روایت کنید قبل از اینکه دشمن شما روایت کند) به راستی چرا دفاع مقدس ؟ خط مقدمی ها ، بنا دارند در خط مقدم جبهه تبیین دفاع مقدس باشند ، عهد بسته اند مستند روایت کنند ، بدون غلو و بدون تحریف به راستی در این راه دست یاری شهدا را هم حس کرده اند آنها پاسخ سوال چرا دفاع مقدس را درک کرده اند، لزومش را حس کرده اند ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت چهل پنجم.m4a
3.34M
کتاب دختر شینا به صورت صوتی ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
وقتی از سر کوچه پیچید ، داد زدم : " دیگر نروی تظاهرات . خطر دارد . ما چشم انتظاریم . " برگشتم خانه . انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم . بس که دلگیر و تاریک شده بود . نتوانستم طاقت بیاورم . چادر سر کردم و رفتم خانه ی حاج آقایم . دو روز از رفتن صمد می گذشت ، برای نماز صبح که بیدار شدم ، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست . کمر و شکمم درد می کرد . با خودم گفتم : " باید تحمل کنم . به این زودی که بچه به دنیا نمی آید . " هر طور بود کار هایم را انجام دادم . غذا گذاشتم . دو سه تکه لباس چرک داشتیم ، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرما ی دی ماه قایش ، آن ها را شستم . ظهر شده بود . دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم . با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه . او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ی ما . از درد هوار می کشیدم . خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد . کمی بعد ، شیرین جان و خواهر هایم هم آمدند . عصر بود . نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد . آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم . تا صدایی می آمد ، با آن حال زار توی رخت خواب نیمخیز می شدم . دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید . هر چند تا صبح به خاطر گریه ی بچه خوابم نبرد ؛ اما تا چشمم گرم می شد ، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم . ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝