#عشق_مقدس 💞
شهید حسین امینی اُمشی
سوم بهمن ۱۳۳۸ در اُمشه رشت متولد شد.
سوم شهریور ۱۳۵۹ ازدواج کرد.
حسین دو فرزند ذکور
از خود به یادگار گذاشت.
بعد از انقلاب اسلامی
به عضویت بسیج در آمد
چند مرحله به طور داوطلب
به جبهه اعزام شد.
بالاخره نیمه شب ۲۰ دی ۱۳۶۵
در عملیات کربلای ۵
در منطقه شلمچه به شهادت رسید.
پیکر این شهید بزرگوار
بعد از ۸ سال در ۵ اسفند۱۳۷۳
به آغوش خانواده باز گشت.
📜خاطرات این شهید بزرگوار
از تولد تا شهادت به زودی
در کانال بارگذاری خواهد شد.....
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#دفاع_مقدس
#داستان_عاشقانه
#رفیق_شهیدم
کارگروه_رسانه/فضای مجازی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️@frontlineIR
🆔️@frontlineIR
30.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️اینجا جزیره مجنون است... ♥️
محل شهادت شهیدی که مسئول گلهای باغ امام حسین(ع) در بهشت است.🌷🌺🌷🌸🌷🌼🌷
شهیدی ۱۷ ساله عضو کمیته انقلاب اسلامی که به دلیل علاقه زیاد به آیتالله کنی فامیل خود را به کنی تغییر داد.
در جبهه در لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) خدمت می کرد و پیکر مطهرش بعد از ۳۲ سال گمنامی در سال ۹۵ تفحص شد.
و اما خواب مادر: مادر من اینجا مسئول گلهای باغ امام حسین علیه السلام در بهشت هستم...
💐💐💐💐شهید علیرضا کنی 💐💐💐💐
#دفاع_مقدس
#شهید_گمنام
#رفیق_شهیدم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
🆔️@frontlineIR
🆔️@frontlineIR
﷽
#عشق_مقدس 💞
✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿
💍ازدواج قسمت اول:
من در گوشهای از خطهء سرسبز گیلان، شهرستان آستارا به همراه پدر و مادر مهربانم، بابا علی بیک و نه نه قمر و کنار خانواده ام زندگی می کردم.
حیاط خانه مان پر از گل ها و درختان میوه، مثل به، سیب، آلوچه و انار بود. درخت انار کنار حوض کوچکی بود.
یکی از شبهای فروردین ۱۳۵۷ دلم خیلی گرفته بود.
کمی در حیاط قدم زدم، با خودم حرف می زدم، اما گره از مشکل من باز نشد.
از چاه آب کشیدم (آن زمان آب لوله کشی نداشتیم) وضو گرفتم و به نماز و دعا مشغول شدم. به راستی که قلبم آرام گرفت و به خواب رفتم.
همان شب در خواب دیدم که صدای مناجات می آید. از پله ها پایین رفتم و به دیوار منزل تکیه دادم.
با خودم گفتم پروردگارا ! فدای مولایم علی (علیه السلام) شوم؛ چه صدای زیبا و دلنشینی دارند.))
صدای حضرت مولا علی (علیه السّلام) را میشنیدم که میگفتند:
(( مولای یا مولای انت الجواد و انا السائل هل یرحم السائل الا الجواد...))
همانجا ایستادم تا مناجات به پایان رسید. به طرف صاحبِ صدا رفتم. مولایم را دیدم که زیر همان درخت انار روی سبزه ها نشسته اند.
از من خواستند کنارشان بنشینم؛
بعد از من پرسیدند:
(( دخترم از من چه میخواهی؟))
جواب دادم:
(( مولای من! می خواهم که همه را به راه راست هدایت نمایید.))
در حال گفتوگو بودیم که جوانی از آن سوی حیاط به طرف ما آمد.
یک دست لباس ورزشی آبی به تن داشت در حالی که با پای خود توپی را که درون تور انداخته بود بالا و پایین میانداخت، به طرف ما میآمد.
امام علی (ع) آن جوان را صدا زدند.
من سمت چپ امام نشسته بودم و آن جوان در سمت راست امام علی(ع) نشست.
آقا (ع) آیاتی از قرآن کریم را زمزمه نمودند و دست مرا در دست جوان گذاشتند.
من ناخودآگاه از سرِ حیا، دستم را کشیدم و گفتم:
(( آقا ! ما نامحرم هستیم.))
ایشان (ع) فرمودند:
(( من شما را به عقد هم در آوردم.))
سپس، رو به من کردند و فرمودند:
(( فرزندم! حسین جوان شایسته است، از او اطاعت کن و او را گرامی بدار، این جوان یکی از یاران فرزندم حسین (ع) در کربلا خواهد بود.))
📍ادامه دارد...
📚منبع: تو هنوز اینجایی
زندگینامه شهید امینی امشی
🖋نویسنده:هاجر پورواجد
#دفاع_مقدس
#رفیق_شهیدم
#زندگینامه_شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
﷽ #عشق_مقدس 💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 💍ازدواج قسمت اول: من در گوشهای از خطهء سر
﷽
#عشق_مقدس 💞
✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿
💍ازدواج قسمت دوم:
با صدای اذان مسجد محل از خواب پریدم ولی پریشان و متحیر بودم نمی توانستم بفهمم که تعبیر این خواب چیست.
همیشه و همه جا دنبال چهره رویای خود میگشتم خانه ما چهار اتاق داشت که همه پر بود خانواده پر جمعیتی بودیم پدر مادر و خواهر و پنج برادر و خاله پیری که او نیز با ما زندگی میکرد و خواهری که در راه بود.
ما هرگز مکانی برای اجاره دادن نداشتیم اما تقدیر الهی چیز دیگری را رقم زد حدود پنج ماه از خوابم نمی گذشت یک روز من و مادرم روی پله منزل که مشرف به حیاط بود نشسته بودیم در زدند در را باز کردم دیدم آقایی با لباس مخصوص ارتش پشت در ایستاده است.
اجازه خواست و وارد حیاط شد با التماس و خواهش از ما تقاضا کرد که دو تا از اتاق های خود را به او اجاره دهیم.
فارسی صحبت میکرد اما مادرم فارسی بلد نبود من حرف های آن آقا را برای مادرم و حرفهای مادرم را برایشان ترجمه میکردم.
خلاصه حرف مادر می شد که ما اتاق برای اجاره دادن نداریم شب شد و پدرم منزل آمد مادرم قضیه را برای پدرم تعریف کرد پدرم با تعجب گفت: آقا روی چه حسابی از من اتاق اجارهای میخواهد؟ جریان از چه قرار است؟
فردای آن روز همان آقا با مادر خانمش مجدد به منزل ما آمدند و با گریه و التماس پدر و مادرم را راضی کردند که دو تا از اتاق ها را به آن ها اجاره دهیم چند روز بعد اساس آوردند و این خانواده مستاجر ما شدند.
📍ادامه دارد...
📚منبع: تو هنوز اینجایی
زندگینامه شهید امینی امشی
🖋نویسنده:هاجر پورواجد
#دفاع_مقدس
#رفیق_شهیدم
#زندگینامه_شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
خيلے زيباست جمله ات ،
شهیـد ابراهیم هادی عزیز ؛
به فکر “مثل شهدا مُردن” نباش!
به فکر “مثل شهدا زندگیکردن”باش
#شهید_ابراهیم_هادی 🕊
💠 ” شهـــــ پیام ــــــید “
🌷شهدا زنده اند
🌷یاد شهدا با “صلوات”🌷
حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حركت بودیم، یكباره سرعتش رو كم ڪرد، برگشتم عقب گفتم: “چی شد؟! مگه عجله نداشتی؟!”
همین طور كه آرام راه می رفت به جلو اشاره كرد: یه خرده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم كمی جلوتر از ما، یك نفر در حال حركت بود كه به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می كشید و آرام راه می رفت، ابراهیم گفت: اگر ما تند از كنار او رد بشیم، دلش میسوزه كه نمیتونه مثل ما راه بره، یه كم آهسته بریم كه ناراحت نشه.
🌷شهيد ابراهيم هادی🌷
📚 کتاب “سلام بر ابراهیم”
#رفیق_شهیدم
#زندگینامه_شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
﷽ #عشق_مقدس 💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 💍ازدواج قسمت دوم: با صدای اذان مسجد محل از
﷽
#عشق_مقدس 💞
✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿
💍ازدواج قسمت سوم:
چند ماه از این موضوع گذشت، فصل زمستان از راه رسید و تلاش های مردم به ثمر نشست و انقلاب به پیروزی رسید.
تقریباً دو هفته به عید مانده بود. یک روز فاطمه خانم مستاجر ما که زن مهربانی بود و خیلی با هم صمیمی بودیم با خوشحالی گفت:« برادرهایم فردا به اینجا میآیند و قرار است که سه هفته پیش من بمانند.» من هم به او تبریک گفتم.
فردای آن روز از مدرسه آمدم. اذان مغرب وقت نماز را اعلام کرد. به سوی چاه رفتم تا آب بردارم و وضو بگیرم. در همان حال که سرم پایین بود و از چاه آب میکشیدم شنیدم که جوانی گفت: سلام !
سرم را به طرف صدا چرخاندم . با حیرت او را نگاه کردم با خودم گفتم: « این چهره چقدر آشناست؟ او را کجا دیده ام؟»
به تمام مکان هایی که رفته بودم، تمام کتابخانه ها و مغازه ها و... فکر کردم تا ببینم این جوان را کجا دیده ام؟
او همان بود! همانی که خوابش را دیده بودم. با همان چشمها به همان چهره نورانی با همان معصومیت خاص.
دوباره گفت: « سلام دختر خانم! اجازه هست من هم یک سطل آب بردارم؟»
بدون اینکه چیزی بگویم سطل را خالی کردم؛ آن را لب چاه گذاشتم و به گوشه تاریک ایوان خانه پناه بردم.
به فکر فرو رفتم با خودم گفتم:« این جوان همان جوان است. اما اسم حسین بود؟ ولی از کجا معلوم که اسم این جوان هم حسین باشد.» در همین فکر و خیال بودم که فاطمه صدا زد: « حسین جان! زود باش! داداش؛ آب را بیاور که سماور سوخت؛»
📍ادامه دارد...
📚منبع: تو هنوز اینجایی
زندگینامه شهید امینی امشی
🖋نویسنده:هاجر پورواجد
#دفاع_مقدس
#رفیق_شهیدم
#زندگینامه_شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
﷽ #عشق_مقدس 💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 💍ازدواج قسمت سوم: چند ماه از این موضوع گذش
﷽
#عشق_مقدس 💞
✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿
💍ازدواج قسمت چهارم:
به خدا سوگند با شنیدن اسم حسین لرزه به تنم افتاد و کنترل زانوانم را از دست دادم. به شدت تب و لرز کردم و حسابی از نفس افتادم.
نمیدانستم که واقعاً این چه حکمتی است. ما که اصلاً اتاق برای اجاره نداشتیم؛ این خانواده با اصرار خانه را از ما اجاره کرده بودند و حالا حسین و برادرش اسماعیل با هم به خانه خواهرشان فاطمه خانم آمده بودند تا او را ببینند.
رویای من به حقیقت پیوست. اسماعیل پس از دو هفته به تهران بازگشت. اما حسین حدود سه هفته منزل خواهرش ماند.
اتاق ها با درب چوبی از هم جدا می شدند. آن طرف دیوار چوبی، صدای صحبت های شان به گوش می رسید. شنیدم که حسین از خواهرش پرسید:
«فاطمه جان! دختر صاحب خانه شما چند سال دارد؟»
گفت:« کدامشان؟»
حسین جواب داد: نمیدانم، همانی که آن روز برایت قند خرد کرد.»
فاطمه گفت:« آهان هاجر را می گویی. سوم دبیرستان است. چطور مگر ؟»
حسین سکوت کرد و حرفی نزد. من خوشحال شدم. حس خوبی پیدا کردم .فردای آن روز فاطمه مرا صدا زد و از علاقه حسین برایم گفت.
من که قبلاً صحبت های خواهر و برادر را شنیده بودم،با شنیدن این موضوع در حالی که در پوست خود نمی گنجیدم، خجالت کشیدم و پاسخی ندادم.
بی درنگ ماجرای علاقه حسین را برای مادرم شرح دادم. مادرم طی ایامی که از خواب دیدن من می گذشت، متوجه بی قراری های من شده بود و هرگز دوست نداشت دلم بشکند.
پرسید: «دخترم! دوستش داری؟»
خجالت زده سرم را زیر انداختم و سکوت کردم.
مادرم گفت: «سکوت علامت رضاست. پس دوستش داری. اما دخترم یادت نرود که این پسر از شهر دوری آمده،غریبه است،خانواده اش را نمی شناسیم. خوب فکر هایت را بکن. تصور نمی کنم که پدرت با این ازدواج موافقت کند.
شب چهارشنبه سوری فرا رسید. در حیاط خانه، آتشی روشن کردیم و همگی دور آتش جمع شدیم.
فاطمه، همسرش، بچه هایش و حسین نیز پیش ما آمدند. فاطمه از مادرم اجازه گرفت تا من و حسین دقایقی با هم صحبت کنیم.
📍ادامه دارد...
📚منبع: تو هنوز اینجایی
زندگینامه شهید امینی امشی
🖋نویسنده:هاجر پورواجد
#دفاع_مقدس
#رفیق_شهیدم
#زندگینامه_شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
﷽ #عشق_مقدس 💞 ✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿ 💍ازدواج قسمت چهارم: به خدا سوگند با شنیدن
﷽
#عشق_مقدس 💞
✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿
💍ازدواج قسمت پنجم:
مادرم با اصرار فاطمه و با توجه به برق نگاه حاکی از رضایتی که در چشمان من می دید، پذیرفت.
آن شب مهتابی را هرگز فراموش نمیکنم. گویا ماه و ستاره ها نیز حضور ما را جشن گرفته بودند. در گوشه ای از حیاط ایستادیم و چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم.
در این مدت کوتاهی که با هم گفتگو کردیم، هر دو برای ازدواج نظر موافق داشتیم. من به این خواسته،سریع پاسخ مثبت دادم و انگیزه این انتخاب همان خوابی بود که دیده بودم.
همه چیز جور بود و درست همانی بود که به دنبالش می گشتم. نوروز ۱۳۵۸ از راه رسید. فاطمه خانم با همسرش در حالیکه یک جعبه شیرینی در دست داشتند،به خانه ما آمدند و مرا برای حسین خواستگاری کردند،اما من سال سوم دبیرستان بودم و نمی خواستم درسم را رها کنم از طرفی پدرم راضی به این وصلت نبود. پدرم درسم را بهانه کرد و جواب رد داد.
پدرم قلب من راضی به این وصلت نبود. پیش از این به مادرم گفته بود: «به غریبه دختر نمی دهم. من هیچ شناختی از این خانواده ندارم. دختر عزیز دردانه خود را نمیتوانم رهسپار دیار غربت کنم. نه! نه! هرگز چنین کاری نمیکنم .»
من به رغم علاقه شدید خودم، به پدرم حق میدادم. چون خانواده حسین در تهران زندگی می کردند و غریبه بودند. مرخصی حسین تمام شد و به تهران بازگشت. دلتنگی های من شروع شد.
احساس میکردم،سالهاست که او را میشناسم. گویی سال ها در کنارم بوده است. هر روز که میگذشت دلتنگ تر میشدم.
📍ادامه دارد...
📚منبع: تو هنوز اینجایی
زندگینامه شهید امینی امشی
🖋نویسنده:هاجر پورواجد
#دفاع_مقدس
#رفیق_شهیدم
#زندگینامه_شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
﷽
#عشق_مقدس 💞
✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿
💍ازدواج قسمت ششم:
یک روز صبح که برای رفتن به مدرسه آماده میشدم،صدای حسین را از اتاق بغلی شنیدم. قلبم لرزید و زانوانم سست شد دلواپسی و اضطراب عجیبی به سراغم آمد. مادرم با دیدن حال من گفت: « دخترم! موضوع چیست؟ تب داری؟ چرا رنگت سرخ شده است؟»
گفتم: «مادر! صدای حسین را شنیدم آیا واقعیت دارد؟یعنی حسین آمده است؟» مادرم گفت: « کدام حسین؟» گفتم:« برادر فاطمه ».مادرم سرش را با نگرانی تکان داد و حرفم را تایید کرد.
فردای همان روز حسین رفت. بدون اینکه او را ببینم. چون پدرم به او جواب رد داده بود ،جرات نکرده بود آفتابی شود. اما فاطمه برایم خبر خوبی آورده .
حسین آدرس تهران را داده بود تا من برایش نامه بفرستم. همچنین، یک عکس هم داده بود تا نزد خودم بماند و تسلای دلتنگیهایم باشد. پشت عکس نوشته بود: «این روزها تمام میشود. فقط تو غصه نخور.»
دو سال سپری شد. طی این مدت، بارها به خواستگاری آمدند و هر بار به رقم رضایت مادرم، با جواب منفی پدر مواجه شدند. بالاخره مجبور شدم و خوابم- یعنی آن رویایی صادقه- را برای پدر و مادرم تعریف کردم.
به لطف خدا،با پافشاری حسین، بی تابی های من و پادرمیانی مادرم و عمویم- شیخ کریم- که ارج و قرب فراوانی نزد پدرم داشت، پدرم با این وصلت موافقت کرد و در شهریور ماه ۱۳۵۹ به عقد هم در آمدیم.
📍پایان قسمت ازدواج، ادامه دارد...
📚منبع: تو هنوز اینجایی
زندگینامه شهید امینی امشی
🖋نویسنده:هاجر پورواجد
#دفاع_مقدس
#رفیق_شهیدم
#زندگینامه_شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
9.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلام_شهید📝
⚘⚘⚘#شهید_حاج_ابراهیم_همت⚘⚘⚘
این مغزهای پوسیده ما، این بدنها و دستهای ناتوان ما و این قدمهای ضعیف ما در حد دیدگاه مادی و آنچه که در وسع است نقشه میدهد، طرح میدهد، کالک میدهد، زمین میدهد گویاست. بقیهاش ای عزیزان، ۹۹ درصد و بیشترش با خداست.
#دفاع_مقدس
#رفیق_شهیدم
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
﷽
#عشق_مقدس 💞
✿࿐ تو هنوز اینجایی ࿐✿
🏡زندگی مشترک قسمت اول:
با خرید یک حلقه و یک مقنعه و چادر سفید به عنوان لباس عروس، مراسم عروسی را برپا کردیم. مراسم ما به خواست من و حسین بسیار ساده برگزار شد.
در اصل،جشنی در کار نبود. ما تنها به یک مهمانی ۱۵ نفره و مختصر بسنده کردیم. بعد از برپایی مراسم،دو روز مهمان خواهرش، مهری در رشت بودیم و سپس،به تهران آمدیم. من برای اولین بار بود که قدم در این شهر بزرگ می نهادم.
برایم خیلی جالب و دیدنی بود. در اولین توقف کمی روی چمنهای میدان آزادی نشستیم. در آن زمان میدان آزادی مملو از افرادی بود که برای تفریح، بازدید و عکاسی در آنجا حضور داشتند. یک عکاس از کنار ما عبور می کرد که حسین صدا زد: «آقای عکاس! لطفاً بیا و از این عروس و داماد یک عکس یادگاری بنداز. عکاس دوروبرش را با تعجب نگاه کرد،اما عروس و دامادی ندید.
حسین گفت:« دنبال چه میگردی؟به ما نمیاد که عروس و داماد باشیم؟»
و اینگونه بود که تنها عکس عروسی خود را گرفتیم و یاد و خاطره اش را برای همیشه در قلبمان ثبت کردیم. عکس نگاه می کنم،
می گویم :«ای بی وفا !»بعد به خودم می آیم و می گویم:« اگرچه رفتی ،اما تو هنوز اینجایی... در قلبم،در وجودم زنده ای. هستی، می آیی، می روی و زندگی می کنی...»
از میدان آزادی با یک ماشین دربستی به خانه آمدیم. نزدیک خانه،حسین به راننده گفت: «آقا لطفاً! بوق بزن. داری عروس میبری.»
با استقبال بابا جمشید، پدر حسین و افسر خانم و همسرش آقای نصیری (صاحبخانه حسین) قدم به منزل حسین گذاشتم و زندگی مشترکمان را در یک اتاق ۱۲ متری و یک آشپزخانه دو متری آغاز کردیم.این در حالی بود که من از خانه پدرم در یک ساختمان ۱۵۰ متری با حیاط ۵۰۰ متری، وارد چنین زندگی جمع و جوری شدم.
اما کاملاً راضی بودم چرا که حسین را در کنار خود داشتم و دیگر دلتنگش نبودم. از سوی دیگر، دلتنگی بزرگ دیگری به سراغم آمد. از خانوادم دور شده بودم. با خودم می گفتم: نگاه مهربان و نگران مادرم را چه کنم؟
📍ادامه دارد...
📚منبع: تو هنوز اینجایی
زندگینامه شهید امینی امشی
🖋نویسنده:هاجر پورواجد
#دفاع_مقدس
#رفیق_شهیدم
#زندگینامه_شهدا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
13.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❗از سیم خاردار نفست عبور کرده ای؟...
#دفاع_مقدس
#شهادت
#رفیق_شهیدم
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝