eitaa logo
«مَجـٰانیـنُ‌الحَسَــنْ»
192 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2هزار ویدیو
180 فایل
هرکه دل‌بسته‌ی یاریست‌ در‌این‌ وادی‌‌ِعشق ما که دل‌بسته‌ی آقایِ‌کریمان حسَنیم...💚 | صد و هجده بار یاحسن‌کریم‌اهل‌بیت(:‌ | - - - موقوفه‌ی‌آقام‌ابالفضلِ کپی؟ حلالتون🌿 ولی تا وقتی بی‌صدا هست چرا لِف؟ - - -
مشاهده در ایتا
دانلود
بسمـ رݕ اݪمهدے ادرڪݩے (:
ݕہ رــــمـ عاشقے هرروز✅
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
زیارټ عاشــورا با نواے گــرم علی فانی🌱 💚✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ •💌• ↷ #ʝøɪɴ ↯ https://eitaa.com/ftalangor
ݕہ ټۅ از دۅر ـــــݪام. ݕہ ـــــݪیماݩ ݩݕے از طرفـــ مۅر ــــݪام. ݕہ ٺۅ از دۅر ــــݪام. میزݩہ ۅاــــہ زیارټ دݪ مـاشــۅر ــــݪام. ݕہ ٺۅ از دۅر ــــݪام. ݕہ حسیݩ از طرفــ ۅصݪہ ے ݩاجۅر ـــݪام
خوشا ݕہـ حـاݪ ڪسے ڪہ طے ایݩ چݩد رۅز بہ معشوقشــ رــــیدَ‌ـــٺ. ؟؟ خدا بہ همراهتــ برادر✋خدا به همراهت.... التماس دعـــا. 💚✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ •💌• ↷ #ʝøɪɴ ↯ https://eitaa.com/ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امیـــد غریبــــاݩ تنهـــا ڪجایــے؟ چراغ قبــر زهرا ڪجایــے؟ سہ شنبہ هاے مهدوے..🌱 💚✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ •💌• ↷ #ʝøɪɴ ↯ https://eitaa.com/ftalangor
به وقت رمان🌱
💔


🔰  🔰

📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



می‌دانید، اصلاً اسم حاج رسول یک جورهایی مترادف است با: آب دستته بذار زمین بیا، قید زندگیت رو هم بزن که قراره کلا یکی دو ماه از کار و زندگی بیفتی.


خدا حفظش کند، خودش هم هیچ‌وقت نشد مثل یک مرد میانسالِ معمولی زندگی کند و بازنشسته بشود و پیش زن و بچه‌اش باشد.خدا بیامرزد حاج حسین را، او هم همینطور بود. همیشه درحال دویدن برای کشور و امنیتش.

گوشی را از دست ابوالفضل گرفتم. با این که خون خونم را می‌خورد، قبل از سلام کردن یک نفس عمیق کشیدم که درست با حاجی صحبت کنم. فقط توانستم بگویم: سلام.
-به‌به، عباس آقا! چطوری؟ چه خبر؟

لبم را گاز گرفتم که منفجر نشوم و حرمت بزرگ‌تر بودن و مافوق بودنش را نگه دارم. با حرص گفتم: حاجی می‌شه بفرمایید چه خبره؟ من که رفتنم جور شده بود!

-می‌فهمم جانم. همه ما خیلی دلمون می‌خواد بریم مدافع حرم خانم جان بشیم؛ ولی برای دل خودمون که نمی‌ریم، مهم عمل به تکلیفه. مهم اینه که جایی باشیم که خود خانم جان از دستمون راضی باشن. مگه نه عباس جان؟


این را که گفت، کمی دلم آرام شد. راست می‌گفت؛ مهم این است که تکلیفت را انجام بدهی. نفسم را بیرون دادم و با حسرت به بچه‌هایی که داشتند قدم به باند فرودگاه می‌گذاشتند نگاه کردم.

 حاجی فکر کنم از سکوتم فهمید که راضی‌ام؛ برای همین ادامه داد: همین الان بیا اصفهان. کار واجب باهات دارم. از دست ابراهیمی هم عصبانی نباش.

بالاخره صدایم در آمد و گفتم: چشم.
-چشمت منور. یا علی.


ابوالفضل موبایل را از دستم قاپید و گفت: راضی شدی؟ بریم!
فهمیدم هیچ اعتراضی نمی‌توانم بکنم؛ مستاصل نالیدم: خب الان کجا می‌ریم؟

از جیب پیراهنش یک بلیط هواپیما درآورد و به طرفم گرفت: شما الان میری ترمینال پروازهای داخلی، سوار هواپیمای تهران-اصفهان می‌شی و میری اصفهان. پروازت نیم‌ساعت دیگه‌س. شامت رو هم توی هواپیما می‌خوری، خوش به حالت. من عاشق غذاهای هواپیمام!

خواستم زیر لب چندتا ناسزا بارش کنم؛ ولی دیدم او تقصیری ندارد.
گفتم: تو نمی‌خوای برگردی اصفهان؟
خندید و دستش را میان موهایش کشید: نه، فعلا من این‌جا مهمونم. شما رفتی سلام برسون!


وقتی دید هنوز پکرم و به شوخی‌هایش نمی‌خندم، یک مشت نثار بازویم کرد: چرا رفتی تو لک؟ مطمئن باش ثواب کاری که حاجی برات داره از جنگیدن توی سوریه کم‌تر نیست.

کنجکاو شدم: مگه تو می‌دونی چیه؟
سرش را چپ و راست کرد و خندید: اِی! بفهمی نفهمی.

کلا ناراحتی چند دقیقه قبل را فراموش کردم؛ چون داشتم از فضولی می‌مُردم: خب بگو ببینم!
ابروهایش را بالا داد: نچ! بذار خود حاجی برات بگه!
لبم را گزیدم. دلم می‌خواست بزنمش.

الان سه چهار ماه از آن روز می‌گذرد؛ و من آن موقع نمی‌دانستم از همین پرونده، می‌رسم به خانه یک داعشی در شهر بوکمال سوریه و حالا در عمق صدکیلومتری مناطق تحت تصرف داعش باشم.

از در پشتیِ خانه بیرون می‌روم و در کوچه، پشت سطل زباله‌ای می‌نشینم. تاریکی تقریبا مطلق است و پرنده پر نمی‌زند. مردم باید سر شب بخوابند؛ دلیلی هم برای بیدار ماندن ندارند. این‌جا، داعش نه اجازه استفاده از تلویزیون می‌دهد و نه موبایل. تبلتم را از کوله بیرون می‌کشم و نقشه را باز می‌کنم.

از این‌جا تا خودِ تدمر(یعنی حدود صد و چهل کیلومتر با خط مستقیم) دست داعش است. چشمم به تقویمِ بالای تبلت می‌افتد؛ پنجم تیر و یکم شوال! یعنی به همین راحتی عید فطر رسید؟

الان بیشتر از یک هفته است که سوریه هستم؛ و چند روزی ست با چند جرعه آب و یکی دو دانه خرما، افطار و سحرم را می‌گذرانم. نماز عید فردا را هم...آه می‌کشم. 

خوش به حال آن‌ها که ایرانند و پشت سر آقا نماز عید می‌خوانند. روی نقشه زوم می‌کنم. از این‌جا تا الجلا، بیست کیلومتر راه است که باید پیاده بروم. 

آن‌جا می‌رسم به رابطمان و ماشین و مدارک تردد را تحویل می‌گیرم تا بتوانم خودم را به دیر‌الزور، السخنه و بعد هم، نزدیکی‌های تدمر برسانم. مشکل این‌جاست که نمی‌توانم مستقیم بروم تدمر؛ چون تمام مسیر کوه و بیابان است.

بوی گند سطل زباله دارد خفه‌ام می‌کند. معلوم نیست چقدر وقت است که تخلیه‌اش نکرده‌اند؟!

این دولت اسلامی‌شان عرضه جمع کردن سطل‌های زباله‌اش را هم ندارد؛ فقط بلد است هربار مخالفانش را بیاورد وسط میدان ساعت بوکمال و گردن بزند تا مردم حساب ببرند. 

بوکمال اولین شهری بود که دست داعش افتاد و هنوز آزاد نشده است؛ و مردمش هم داعش را پذیرفتند. معروف است به شهر سه طبقه؛ بس که داعش زیر زمین تونل حفر کرده و تاسیساتش را در تونل‌ها جا داده است. زیر پای من، آن پایین، خودش یک شهر است.


...
 

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ... مجازه👌
جاماندیم رفتــــ ...
🕯شمع ❣: 💔 🔰 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: وسایلم را جمع می‌کنم و از جا بلند می‌شوم. این چند روز انقدر در شهر چرخیده‌ام که تمام خیابان‌ها و کوچه‌هایش را حفظ شده‌ام. از میانبری می‌روم که می‌دانم خلوت‌تر است. باید قبل از این که خبر مرگ سمیر به گوش داعش برسد، از بوکمال بزنم بیرون و به الجلا برسم تا بتوانم بقیه مسیر را با قیافه و شمایل جدید بروم؛ چون بعد از آن، نیروهای امنیتی‌شان حساس‌تر خواهند شد. از کوچه‌های خلوت، خودم را می‌رسانم به خیابان اصلی شهر. چاره‌ای ندارم جز این که از این خیابان بگذرم تا برسم به مناطق کشاورزی حاشیه فرات؛ آنجا امن‌تر است. برای رد شدن از زیر نگاه ماموران داعش که در خیابان کشیک می‌دهند، باید شبح بشوم؛ نامرئیِ نامرئی. قبلا هم این کار را کرده‌ام. بوکمال انقدر سایه دارد که بتوان در آن‌ها پنهان شد؛ فقط باید راهش را بلد باشی. اینجا، شب از جاهای دیگر هم تاریک‌تر است؛ انگار قیر روی سر شهر ریخته اند. حتی ماه هم به این شهر نفرین‌شده نمی‌تابد. روی بسیاری از خیابان‌ها برزنت زده‌اند تا شهر از دید پهپادها هم مخفی بماند. هرچه به شرق نزدیک‌تر می‌شوم، بوی فرات را بیشتر حس می‌کنم؛ بوی آب. کم‌کم از بافت شهری فاصله می‌گیرم و مزارع بیشتر به چشم می‌آیند. انگار در این شهر خاک مرده پاشیده اند. هیچ چیزش زیبا و دل‌انگیز نیست. داعش از هر دروازه‌ای وارد شهر شده، روح زندگی از همان دروازه رفته. بوی فرات می‌آید؛ بوی آب. حتی اگر گوش تیز کنم، می‌توانم صدای جریان آبش را بشنوم. آخ...صدای شرشر آب... لبم را می‌گزم. من الان وسط ماموریتم؛ اما دست خودم نیست. مگر می‌شود بچه شیعه باشی و بوی به مشامت بخورد و دلت هوایی نشود؟ دست خودم نیست؛ اصلا اسم فرات که می‌آید دلم زیر و رو می‌شود. هرچه روضه تا الان شنیده‌ام می‌آید جلوی چشمم: فرات از تماشای ساقی/همه اشکِ بی‌اختیار است/ چه خواهد شد این‌جا خدایا؟/ که زینب همه بی‌قرار است... آخ...کاش کمیل و بچه‌های هیئت این‌جا بودند. اگر بودند، می‌نشستیم کنار فرات و چه دمی می‌گرفتیم با مداحی‌های میثم مطیعی. -نمی‌خواد داداش. این‌جا خودش روضه ست. روضه توی آبش پخش شده، توی هوای اطرافش. به کمیل که دارد کنارم راه می‌رود نگاه می‌کنم. کمیل لبخند می‌زند و چشم می‌دوزد به فرات: ما این‌جاییم عباس. هر شب کنار فرات می‌شینیم و سینه می‌زنیم. جای تو خالیه. روضه‌خون هم نمی‌خواد. راست می‌گوید. کمیل را که نگاه می‌کنم، می‌توانم حرف‌هایش را از چشمانش بخوانم: خودِ فرات روضه مکشوف است. همین که نگاهش کنی و به این فکر کنی که دارد می‌رود به سمت کربلا، همین که بدانی یک روزی، یک پهلوانی از کنار این رود تشنه برگشته است و کنار همین رود دستانش را جا گذاشته است، همین که بدانی یک مشت حرامی کناره این رود ایستاده بودند و فرات داشت بال‌بال می‌زد و موج می‌خورد که خودش را به اهل حرم برساند و نمی‌توانست، برای زار زدن کافی‌ست. من اگر جای فرات بودم، از خجالت آب که نه، خشک می‌شدم و در زمین فرو می‌رفتم. دلم می‌خواهد به کمیل بگویم الان هم یک مشت حرامی، دو سوی فرات را اشغال کرده‌اند. دو طرف فرات در اشغال داعش است. لازم نیست بگویم؛ کمیل خودش همه این‌ها را می‌بیند. دندان‌هایم ناخودآگاه روی هم چفت می‌شوند. نفس عمیق می‌کشم و به خودم دلداری می‌دهم که ان‌شاءالله به همین زودی‌ها فرات را از چنگشان درمی‌آوریم و کنار فرات می‌نشینیم برای سینه زدن؛ اصلا می‌نشینیم که فرات خودش برایمان بخواند. فرات خیلی چیزها دیده است در این شش هفت سال سوریه؛ الان آب فرات پر از روضه است؛ پر از روضه‌های مکشوف. از همان وقتی که بچه بودم، با پدرم می‌رفتم . بابا میان همرزم‌هایش عشق می‌کرد؛ یاد سینه‌زنی‌هایش در جبهه برایش زنده می‌شد. بعدها، با کمیل که آشنا شدم هم با هم می‌رفتیم آن‌جا. کمیل عشقش بود آخر مراسم، زباله‌ها را جمع کند. اصلا انگار می‌آمد برای این کار؛ انگار بهترین قسمت روضه برایش همین جمع کردن زباله بود. هیچکس بهش نمی‌گفت این کار را بکند، خودش دوست داشت. دائم خم و راست می‌شد؛ برای هر تکه دستمال یا پوسته بیسکوییت. راستی امروز چندم است؟ پنجم تیر...سالگرد کمیل! ... ... 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ... مجازه👌
خیـــال خنــده هاے طُ شد آرزوے هرشـــبم ... ! ...
«مَجـٰانیـنُ‌الحَسَــنْ»
باز هم یڪ سال دیگہ چشــم انتظاری تا ............. محــــرم😔
«مَجـٰانیـنُ‌الحَسَــنْ»
https://aparat.com/v/ASEzM
پیاده روی جاماندگان اربعیـن حسینی همدان_مریانج
مثه اون چند روز مفقود بودن دلم می‌خواهد بروم سر بگذارم بر زانوهای مادر سادات دستی بکشند بر سرم و مادری کند برای دلی که ، بی طاقتش کرده🥀 کمی دعا برای آرامش دل بیقرار ... لطفاً
نگاهـــشان به توست...
بســم رݕ العشق! عشق ســینہ زدن ...
بہ رســم هر روز صبح🌱
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
زیارټ عاشــورا با نواے گــرم علی فانی🌱 💚✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ •💌• ↷ #ʝøɪɴ ↯ https://eitaa.com/ftalangor