eitaa logo
«مَجـٰانیـنُ‌الحَسَــنْ»
168 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2هزار ویدیو
180 فایل
هرکه دل‌بسته‌ی یاریست‌ در‌این‌ وادی‌‌ِعشق ما که دل‌بسته‌ی آقایِ‌کریمان حسَنیم...💚 | صد و هجده بار یاحسن‌کریم‌اهل‌بیت(:‌ | - - - موقوفه‌ی‌آقام‌ابالفضلِ کپی؟ حلالتون🌿 ولی تا وقتی بی‌صدا هست چرا لِف؟ - - -
مشاهده در ایتا
دانلود
💔


🔰  🔰

📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



طوری که انگار به رویایی شیرین فکر می‌کند می‌گوید: حبیبتی تنتظرني في إسرائيل!
صدای هشدار در مغزم می‌پیچد. ابرو در هم می‌کشم: کجا؟!
-اسرائیل!
-من چنین کشوری سراغ ندارم! حالا بماند...

 معشوقه معلونه تو، توی فلسطین اشغالی چه غلطی می‌کنه؟
انگار دارد برای خودش شعر می‌گوید: حبیبتی ابنۀ ارض الزيتون! حبیبتی ناعمه...حبیبتی الجمیله...
خاک بر سرش که شهوت، حتی در یک قدمی مرگ هم دست از سرش برنمی‌دارد؛ همه‌شان همین‌قدر بوالهوس‌اند.

وقتی می‌گوید ناعمه فرزند سرزمین زیتون است، شاخک‌هایم حساس‌تر می‌شوند. حدس‌هایی زده بودم مبنی بر این که ناعمه مامور موساد باشد؛ اما مدرکی نداشتم.
می‌گویم: باشه، اشکال نداره! وقتی تو رو گیر آوردم، گیر آوردن ناعمه هم کاری نداره.

موهایش را رها می‌کنم. دستش را می‌گذارد روی سرش و فشار می‌دهد. انقدر کرخت و بی‌حال است که حتی برای مبارزه هم تلاشی نمی‌کند. تخت را دور می‌زنم و روبه‌رویش می‌ایستم. 

لوله اسلحه را میان ابروهایش می‌گذارم و درحالی که یک چشمم به در است می‌گویم: می‌تونستم همون وقت که پشت سرت بودم این تیر رو حرومت کنم؛ ولی ما مثل شماها نامرد نیستیم که از پشت بزنیم و دربریم!

دست‌هایش را می‌برد بالا و به فارسی و عربی التماس می‌کند: تو رو خدا...ارحمنی...غلط کردم...
انگشت اشاره‌ام را روی بینی‌ام می‌گذارم: هیس! گوش کن، باهات یکم حرف دارم...


ساکت می‌شود و فقط تندتند نفس می‌کشد. برای این که خونسردی‌ام را نشان دهم، به کمدی که پشت سرم است تکیه می‌دهم. هوای گرفته اتاق و بوی گند عرق سمیر دارد خفه‌ام می‌کند.
می‌گویم: از داماد ابوبکر بغدادی خبر داری؟ اسمش چی بود...؟ آهان... سعدالحسینی الشیشانی.

ترس را در صورتش می‌بینم؛ اما سرش را سریع به چپ و راست تکان می‌دهد. می‌زنم زیر خنده؛ البته بی‌صدا: پس منظورم رو فهمیدی! اگه بگی کسی از فرمانده‌هاتون توی دیرالزور کشته نشده واقعاً بهم برمی‌خوره!

در سکوت نگاهم می‌کند؛ مثل خری که به نعل‌بندش نگاه کند! می‌گویم: این‌طور که معلومه، نزدیک پنجاه‌ تا از کادر و فرمانده‌هاتون توی حمله به دیرالزور رفتن به درک! می‌دونی، ما ایرانی‌ها اصلا از جنگ خوشمون نمیاد. از کسایی که می‌خوان توی کشورمون جنگ راه بندازن هم خوشمون نمیاد.

اسلحه‌ام را آماده شلیک می‌کنم و بیشتر روی پیشانی‌اش فشار می‌دهم: اشتباه بزرگی مرتکب شدی که علیه امنیت کشور من اقدام کردی!
دهانش برای التماس باز می‌شود؛ اما قبل از این که صدایش دربیاید، ماشه را می‌چکانم. صورتش در همان حال چندش‌آور متوقف می‌شود؛ با دهان باز و چشمان بیرون‌زده. مثل لاشه یک حیوان، می‌افتد روی تخت و صدای فنرهای تخت را درمی‌آورد. حالا نوبت من است که از این جهنم بیرون بزنم؛ فقط قبلش، باید یک بک‌آپ خوشگل از هارد لپ‌تاپش بگیرم!

احتمالا که نه؛ قطعاً نمی‌دانید من این‌جا، در خانه یک داعشی در شهر بوکمال چه کار می‌کنم و چرا زدم آن نامردِ داعشی را کشتم. ماجرایش مفصل است. راستش، خیلی وقت‌ها، لحظه‌شماری می‌کنی برای یک اتفاق خوب که دوستش داری؛ اما نمی‌شود و سرخورده می‌شوی. این‌جور وقت‌ها نیاز به زمان داری تا بفهمی اتفاق بهتری منتظرت بوده است.

فکر کنم سه چهار ماه پیش بود؛ نمی‌دانم بیشتر یا کم‌تر. فرودگاه مهرآباد بودم؛ در برزخ خوف و رجا. هرچه آیه و ذکر می‌دانستم تندتند زیر لب می‌خواندم و نگاهم به صف پاسپورت بود. می‌دانستم همه مردهایی که با من در یک صف هستند، تقریبا به اندازه من برای آمدن چک و چانه زده اند؛ البته این را مطمئن بودم هیچکدام به اندازه من التماس نذر و توسل راه نینداخته! 

از یک طرف فرزند جانباز بودم و از طرفی، شغلم حساس. تازه یک پرونده سنگین را بسته بودم. از همان سالی که غائله سوریه شروع شد، رویای مدافع حرم شدن در ذهنم شروع کرد به چشمک زدن. همان اوایل هم یکی دو بار اعزام شدم؛ اما کوتاه. بالاخره آن روزی که پایم رسید به فرودگاه مهرآباد، توانسته بودم از هفت خان اعزام بگذرم و منتظر بودم پاسپورتم مهر بخورد و...


...
 

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ... مجازه👌