eitaa logo
«مَجـٰانیـنُ‌الحَسَــنْ»
167 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2هزار ویدیو
180 فایل
هرکه دل‌بسته‌ی یاریست‌ در‌این‌ وادی‌‌ِعشق ما که دل‌بسته‌ی آقایِ‌کریمان حسَنیم...💚 | صد و هجده بار یاحسن‌کریم‌اهل‌بیت(:‌ | - - - موقوفه‌ی‌آقام‌ابالفضلِ کپی؟ حلالتون🌿 ولی تا وقتی بی‌صدا هست چرا لِف؟ - - -
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° اون شب تا صبح پلک رو هم نزاشتیم بعد از نماز صبح محمد مثل همیشه مرتب لباس های سپاهیش رو پوشید و رفت که به قول خودش یکی از سخت ترین کار های زندگیش رو انجام بده. دوماه و نیم از شهادت آقا میثم میگذشت و محمد مثل هفته های قبل زنگ زد تا بریم خونه ی شهیدو دوتا دختراش رو ببینیم . آماده شدم و رفتم پایین. یک دقیقه بعد جلوی خونه امون نگه داشت. تو ماشین نشستم که سلام کرد _سلام روی صندلی پشت ماشین یه نایلون پر از تنقلات بود.مثل همیشه دوتا عروسکم گرفته بود. +فاطمه نمیدونی چقدر دوستشون دارم. وقتی طهورا صدام میزنه دلم براش ضعف میره. خیلی ناز و بامزه است خدا حفظش کنه. طهورا دختر سه ساله آقا میثم بود. حلما هم خواهر نه ساله ی طهورا بود. محمد عاشق بچه بود،بچه که میدید هوش از سرش میرفت.گاهی وقت ها یهو دلش برای فرشته کوچولوشون تنگ میشد و میرفتیم خونه داداش علی برای دیدنش. رسیدیم به خونه اشون.چون میدونستم الان طهورا میادومیپره بغل محمد من نایلون هارو دستم گرفت. محمد جلوی درشون ایستاد.از قبل به دایی بچه ها که یکی از دوستاش بود خبر دادکه میاد بچه هارو ببینه. در رو باز کردن و حلما از پشت آیفون با صدای بچه گونش گفت: +بفرمایین داخل. رفتیم تو حیاطشون .نزدیک در وروی ایستادیم محمد چند بار یا الله گفت که در آروم باز شد و ازپشتش طهورا کوچولو اومد بیرون. محمد با دیدنش گل از گلش شکفت و بغلش کرد و گفت : +سلام خانوم خوشگله خوبی شما؟ +سلاااام عمو محمد. _فدات شه عمو محمد چقدر دلم برات تنگ شده بود. چندبار پشت هم لپش و بوسید با لبخند بهشون زل زده بودم . میدونستم پنج دقیقه احوال پرسیشون در این حالت طول میکشه. یهو نگام افتاد به حلما که کنار در ایستاده بود و به محمد نگاه میکرد. از نگاهش حس کردم ناراحته. تو دستش یه کاغذ بود. وقتی نگاه خیره اش رو به محمدو طهورا که داشت تو بغل محمد میخندید دیدم گفتم: _آقا محمد محمد با صدای من برگشت ومتوجه حضور حلما شد.رو کرد سمتش و گفت: +به سلام حلما خانوم‌ گل،خوبی عمو؟ حلما فقط سلام کرد و رفت داخل . این رفتار حلما برامون عجیب بود. میدونستیم که حلما چقدر محمدرو دوست داره. دایی حلما از خونه اومد بیرون و گفتم : +سلام سلام خوش اومدین.ببخشید دستم بند بود ،چرا نیومدین داخل؟ باهاش احوال پرسی کردیم و رفتیم داخل. مامان حلما بیرون بود. محمد کنار گوشم گفت: +میشه بری ببینی چیشده که حلما اینجوری گذاشت رفت؟ _چشم میرم الان چندتا ضربه به در اتاقش زدم و بعد از شنیدن صداش رفتم تو. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° دلم میخواست کل روز و دنبالش برم وببینم وقتایی که کنارش نیستم روزش و چطور میگذرونه،دوست داشتم یواشکی از کارای پنهونیش الگو بگیرم. به طرف ماشینمون رفتم. منتظر ایستاده بود.نگام کرد. فکر میکرد چیزی میگم ولی فقط لبخند زدم و گفتم :قبول باشه با لبخند من لبخندی زد و:از شما هم قبول باشه صندوق ماشین و باز کرد و چند تا کتاب تو دستش گرفت. رفتم کمکش و چندتا رو از دستش گرفتم که فهمیدم قرآن و مفاتیحه. این هارو برای مسجد خریده بود. یکی از دوست هاش و صدا زد و گفت که قرآن هارو ببره داخل. نشستیم تو ماشین. فهمیدم راهی که میریم راه خونه نیست. _خونه نمیریم؟ +میریم ولی یه کاری دارم قبلش.اگه خسته ای ببرمت خونه؟! _نه خسته نشدم،ولی تو این روزا زیادی مشکوک میزنی. خندید و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد رفتیم محلی که کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک داشت. بیشتر خونه هاشم قدیمی بود. جلوی یه کوچه نگه داشت و منتظر موند. به ساعتش نگاهی انداخت. یک دقیقه بعد یه پسر بچه ای در یکی از خونه ها رو باز کرد و اومد بیرون. محمد با دیدنش از ماشین پیاده شد و رفت سمتش. بغلش کرد و کلی باهاش گرم گرفت،بعد اومد و از صندلی های پشت ماشین ظرف های غذای نذری و برداشت و داد دستش و نشست تو ماشین. +دوتا بچه ان،پدرشون فوت کرده،مادرشون کار میکرد که الان به گفته ی امیر مریض شده و نمیتونه کاری کنه .مسجد شام زیاد بود براشون آوردم. گونه اش و بوسیدم و گفتم:قربون خودشیرینم برم‌ با تعجب پرسید:خدانکنه. چرا خودشیرین حالا؟ _خودشیرینی میکنی پیش خدا دیگه. دلبری میکنی از خدا،هرکاری که انجام میدی میگی بخاطر خدا، ما به اینجور آدما میگیم خود شیرین!حالا راستش و بگو چی میخوای ازش؟ نفس عمیق کشید و گفت:بزار این و بعد بهت بگم.نمیدونی چقدر حالم خوبه ! _چیشده؟ +قراره فردا با چندتا از بچه های سپاه بریم حسینیه حضرت امام،اگه خدا بخواد _مراسمه؟ +آره .... فردای اون روز وقتی از سرکار برگشت لباسایی که میخواست بپوشه رو اتو زد و روی تخت ردیف کرد. با اینکه چندبار رفته بود دیدار رهبرش بازم هیجانش مشهود بود. هرچی که برای سفر یک روزه اش لازم داشت و توی یه کیف کوچیک گذاشتم. براش غذا و میوه گذاشتم که اگه گشنه اش شد تو راه بخوره. پیراهن اتو شده اش وپشت ماشین روی صندلی پهن کرد که چروک نیافته و مرتب باشه و وقتی خواست برای مراسم بره بپوشتش. بعد کلی سفارش و قول و قرار باهام خداحافظی کرد ورفت. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️
♥️📚 📚 🌸🍃 °•○●﷽●○•° خلاصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود ... دلم‌میخواست از این جا بعد راهمو خودم انتخاب کنم و نزارم کسی واسم تصمیم بگیره حتی اگه بخوام از خانوادم ترد شم ..‌ شخصیت پدرتون واسم یه شخصیت فوق الهاده بود ... یه الگوی تمام عیار.. خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم ... شخصیتی که شیفتش شدم . یه مدت دانشگاه نرفتم عوضش کارم شده بود بین کتابای فلسفه ی اسلامی قدم زدن و خوندن راجع به دینی که اسما تو شناسمم بود ولی رسما بویی ازش نبرده بودم .... با کمک رضا و ممدحسین جواب خیلی از سوالامو گرفتم‌‌‌ کم کم پام به هیئت باز شدو مخلص کلام اینکه تغییرات زیادی کردم ... به خاطر مریضی پدربزرگم اومده بودیم شمال. بعد فوت پدربزرگ‌من اینجا موندگار شدم . با تمام مخالفتا و سخت گیریای مادر و پدرم تغییر رشته دادم و تو اون رشته و دانشگاهی که دلم میخواست ثبت نام کردم ... مزار پدرتون رو پیدا کردم عهد کردم یکشنبه ها یعنی خلوت ترین زمان ممکن بیام اینجا ... کم کم با یه سری بچه ها اشنا شدم باهم یه گروه مستند سازی زدیم به نام "مزار خاکی" ... پله پله با کمک شهیدتون پیش رفتیم ... لحظه لحظه حس خوب زندگیمو از پدرتون دارم حس خوب شناختن خودم رو از پدرتون دارم ... و همچنین حس خوب عشق رو....! تو کل تایم صحبتش به حرفاش گوش دادم . چقدر واسم جالب بود زندگیش ... با شنیدن جمله ی اخرش جا خوردم توقع نداشتم اینو الان اینجا و تو این شرایط بشنوم ... نمیدونم چرا ... ولی با شنیدن جمله ی اخرش یه احساس عجیبی رو تو قلبم تجربه کردم... +حالا فقط یه کمک میخوام از شما ... جواب چندتا سوال خشک و خالی میدونم به هیچ عنوان با کسی مصاحبه نمیکنید ... ولی قسمت اخر مستند من لنگ یه راشه کوتاهه ....!!! لنگ یه چند دقیقه صحبت از شهید محمد ... خانم دهقان فرد خواهش میکنم ازتون نه نیارین .... _کمکی از دست من بر نمیاد ... نه من و نه مامان هیچکدوممون ...! +منم نمیتونم مستندمو بدم بیرون ... انقدر صبر میکنم انقدر میام سر این مزار تا شهیدتون اول حاجتمو بده بعدشم کارمو راه بندازه .... +نمیدونم به عشق در یک نگاه اعتقاد داری یا ن ...؟! _خب؟ +ولی من با یه نگاه عاشقت شدم ... _با همین حرفات گولم زدی دیگه ... +کاش همه ی گول زدنای دنیا همینطوری بود ...! _میخوام یه اعترافی کنم! +خب؟ _منم یه جورایی اره ... +هه نگاه هنوزم نمیگی ... بعد میگم مغروری میگی نه ...!!! _خب نمیگم نه +ولی خودمونیما ... کاش همه ی گول زدنا اینجوری باشه ... _اه چندبار میگی خب ؟ الان خوشحالی که منو در کنارت داری؟ +نمیدونم ... ولی چیزیو ک خوب میدونم اینه ک همیشه دلم میخواست بابات مثل بچش بهم نگاه کنه ... _حسااااامممم نمیدونی خوشحالی منو در کنارت داری یا نههه؟؟؟ متاسفم واستت!! جرئت داری جلو بابام اینا رو بگی؟؟ خندید و واسم زبون در اورد . _دیوونه . +خب اره دیگه دیوونه شماییم جانا ... _به قول بابا رنجور عشق به نشود جز به بوی یار...
🌱بسم رب شہیداݩ دشت کربݪا🌱 بیابان تفتیده و نور لرزان خورشید ظهر بر دشت ترک خورده و سوزان باد که خاک داغ و رمل های دوردست را بر سر و صورت عبدالله می پاشید و حرکت اسب و خسته اش را کند می کرد.☀️ امه وهب که در کجاوه ای روی شتر نشسته بود پارچه رنگ باخته را کنار زد نگاهی به اطراف ، نگاهی به عبدالله انداخت که جلوتر از او در حرکت بود🐫 خواست بگوید آب اما نگفت حتی به مشک عبدالله هم امیدی نداشت 😢 با ناامیدی صبورانه دوباره پرده انداخت عبدالله یکبار ایستاد و رو به کجاوه بازگشت صدای برنیامده و ام وهب را شنیده بود؟🤔 شتر ام وهب گویی آموخته اسب عبدالله بود که ایستاد و در پی او ۸ سوار زره پوشیده و شمشیر و سنان و سپر آویخته در هلالی شکسته منتظر ماندند.🐫🐪🐫🐪 عبدالله بیشتر نزدیک شد و پرده کجاوه او را کنار زد و گفت: مرا صدا زدی؟؟ ام وهب که می دانست، از آب خبری نیست گفت نه🤭 عبدالله تشنگی جاری در نگاه ام وهب را می دید شرمنده گفت راهی تا فرات نمانده به زودی همگی سیراب می شویم💧 ام وهب با لبخندی ترک خورده عبدالله نگریست تا نگرانی اش را بکاهد تا او پرده را بیاندازد و به سوار آن اشاره کند که حرکت می‌کنیم و دوباره به راه افتادند. 🐫☀️🐫☀️🏜