eitaa logo
«مَجـٰانیـنُ‌الحَسَــنْ»
167 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2هزار ویدیو
180 فایل
هرکه دل‌بسته‌ی یاریست‌ در‌این‌ وادی‌‌ِعشق ما که دل‌بسته‌ی آقایِ‌کریمان حسَنیم...💚 | صد و هجده بار یاحسن‌کریم‌اهل‌بیت(:‌ | - - - موقوفه‌ی‌آقام‌ابالفضلِ کپی؟ حلالتون🌿 ولی تا وقتی بی‌صدا هست چرا لِف؟ - - -
مشاهده در ایتا
دانلود
خب‌خب‌‌الوعده‌وفا♥️ عزیزان‌ازامشب‌کتاب‌‌زیباۍ درڪانال‌قرارمیگیره😍💚✨ ڪتاب‌بسیارجذابےهست‌ابتدا‌معرفےکتاب‌ رو‌قرارمیدیم‌وبعدپارت‌های‌جذاب‌ڪتاب📚
🌱بسم رب شہیداݩ دشت کربݪا🌱 بیابان تفتیده و نور لرزان خورشید ظهر بر دشت ترک خورده و سوزان باد که خاک داغ و رمل های دوردست را بر سر و صورت عبدالله می پاشید و حرکت اسب و خسته اش را کند می کرد.☀️ امه وهب که در کجاوه ای روی شتر نشسته بود پارچه رنگ باخته را کنار زد نگاهی به اطراف ، نگاهی به عبدالله انداخت که جلوتر از او در حرکت بود🐫 خواست بگوید آب اما نگفت حتی به مشک عبدالله هم امیدی نداشت 😢 با ناامیدی صبورانه دوباره پرده انداخت عبدالله یکبار ایستاد و رو به کجاوه بازگشت صدای برنیامده و ام وهب را شنیده بود؟🤔 شتر ام وهب گویی آموخته اسب عبدالله بود که ایستاد و در پی او ۸ سوار زره پوشیده و شمشیر و سنان و سپر آویخته در هلالی شکسته منتظر ماندند.🐫🐪🐫🐪 عبدالله بیشتر نزدیک شد و پرده کجاوه او را کنار زد و گفت: مرا صدا زدی؟؟ ام وهب که می دانست، از آب خبری نیست گفت نه🤭 عبدالله تشنگی جاری در نگاه ام وهب را می دید شرمنده گفت راهی تا فرات نمانده به زودی همگی سیراب می شویم💧 ام وهب با لبخندی ترک خورده عبدالله نگریست تا نگرانی اش را بکاهد تا او پرده را بیاندازد و به سوار آن اشاره کند که حرکت می‌کنیم و دوباره به راه افتادند. 🐫☀️🐫☀️🏜
تا افق خاکستری جز خار و خاشاک نبود! انس بن حارث کاهلی به نماز ایستاده بود در میان گودال ای طبیعی که در کنارش تک خیمه ای کوچک در باد داغ دشت خشک میلرزید در رکوعش موی بر شانه ریخته اش با ریش بلند و یک دست سپیدش یکی می شد.!⛺️ در سجده اش صدای فریاد مردان خشمگین و چکاچک شمشیرها و زمین کوب سم اسبان رمیده و هرم آتش و شیون زنان و کودکان و خروش رود ، دور و نزدیک می شد.🐎 به سجده که رفت انگار چونان بر خاک افتاده بود که هرگز بر نخواهد خواست برخاست بی آنکه عبدالله و همراهان خسته اش را ببیند که تکیده به او نزدیک می‌شدند ، تا رسیدند و گرد تکسیم را گرفتند عبدالله از اسب پایین آمد و کنار گودال چشم در چشم انس ایستاد ، تا او موج حیرت از دیدن پیرمردی تنها در بیابان خشک و دور افتاده را در نگاهش بفهمد.! که ندید و نفهمید. عبدالله منتظرمان تا نماز انس به پایان رسید حالا عبدالله را می دید خونسرد و بی هراس بعد سوارانی که گرد خیمه اش را گرفته بودند👀 و حالا یکی شان پیاده شده و کنار عبدالله ایستاد عبدالله پرسید: _پیرمرد تو وا مانده ای یا در راه مانده؟😟🤔 + هیچ کدام مقیم هستم.! عبدالله و تمسخر خندید و به پیرامون اشاره کرد که جز دشت سوزان هیچ نبود😏 و گفت: _مقیم‌؟در این جهنم؟؟ تنها و بی کس؟!🧐 + اینجا جهنم نیست ! که تکه‌ای از بهشت است😌 و من تنها نیستم نتظار یارانی مانده‌ام که به زودی می‌رسند و من امید دارم یاری من را بپذیرند.✋ و از جا بلند شد عبدالله از سخنان انس سر در نیاورد 🙄نگاهی به سوار همراهش انداخت او نیز ابرو انداخت و لب آویخته کرد یعنی من هم سر در نمی آورم🙁! انس بی انکه به عبدلله نگاه کند ، از گودال بیرون آمد و گفت: +ترسی از شما ندارم چه مشترک باشید چه حرامی یا مسلمان چرا که به زودی مشرکان و حرامیان و مسلمانان هم پیمان می شوند تا در همین بیابان و همین گودال بهترین بنده خدا و فرزند رسولش را بکشند و بر کشته اش پای فشانی کنند😧😣
به سوی خیمه رفت تا بازهم عبدالله و سوار با حیرت به یکدیگر نگاه کنند سوار گفت: (گمان می کنم تیغ آفتاب عقلش را زائل کرده😢 و دیگر از یاری ما بی‌نیاز شده است اگر هم چنین باشد به یاری ما نیازمند تر است😶) عبدالله به دنبال انس تا جلوی خیمه رفت و گفت: _ بسیار خوب پیرمرد گمان کن ما همان یارانی هستیم که در انتظارشان مانده ای اگر یاری میخواهی بگو تا یاری ات کنیم🤷🏻‍♂ انس سربلند نکرد گفت: + شما از این سو آمده اید اما آن که من انتظارش هستم از آن سو می آید👈🏻 از حجاز...! _حجاز؟!😳 سوار گفت: شاید خودش می‌خواهد به حجاز برود اما نمی‌تواند😕 عبدالله جلو خیمه رسید و رو به انس کرد: _ اگر می‌خواهی به حجاز بروی آن اسب تا حجاز تو را می رساند🐎 یا اگر پناهی میخواهی که در آن آسایش داشته باشی با ما همراه شو تا در کوفه پناهت دهیم😊 انس با لبخندی سرد سر تکان داد و وارد خیمه شد. عبدالله مستاصل مانده بود صدایش را بلندتر کرد:🗣 + یا قرص نانی که سیرت کند هر چه بخواهی دریغ نداریم جز آب که خود به آن نیازمندیم😲😪
بعد نگاهی به ام وهب انداخت که پرده ی کجاوه را کنار زده بود و آنها را می نگریست ام وهب گفت: ( اگر خیری از ما نمی خواهد رهایش کنیم تا شرمان به او نرسد)🤷🏻‍♀ در همین حال انس با مشک بزرگی پر از آب💦 بیرون آمد و گفت: + آنچه شما دارید به کار من نمی آید اما آنچه من دارم نیاز شما را بر می آورد😊 عبدالله که لب های خشکیده انس را دید گیج گفت: _ تو آب در خیمه داری و خود تشنه مانده ای؟؟😧 انس مشک آب را به طرف عبدالله گرفت و گفت: + شما مسافرید و روزه بر شما واجب نیست اما من مقیمم و روزه دار! عبدالله مشک را به سوار داد تا میان همراهان تقسیم کند سوار رفت و عبدالله رو به انس کرد و گفت: _ رفتار تو کنجکاوی مرا بیشتر می‌کند. تو که هستی؟ در این دشت سوزان تنها ، تشنه و روزه دار؟!🤔 انس چشم در چشم 👀عبدالله خیره ماند و بعد گفت: + انس بن حارث کاهلی از قبیله بنی اسد و تو عبدالله بن عمیر از قبیله ی بنی کلب که برای جهاد با مشرکان به فارس رفته بودی و اکنون به قبیله ات باز می گردی🙃 حیرت عبدالله به ترس تبدیل شد😨گفت: _تو مرا میشناسی؟😱 + همان قدر که دیگر کوفیان را و پدرانشان را که هرگز نه خداوند از آنان راضی بود آنان از خداوند.