#نامیرا
#پارت_سوم
به سوی خیمه رفت تا بازهم عبدالله و سوار با حیرت به یکدیگر نگاه کنند سوار گفت:
(گمان می کنم تیغ آفتاب عقلش را زائل کرده😢 و دیگر از یاری ما بینیاز شده است اگر هم چنین باشد به یاری ما نیازمند تر است😶)
عبدالله به دنبال انس تا جلوی خیمه رفت و گفت:
_ بسیار خوب پیرمرد گمان کن ما همان یارانی هستیم که در انتظارشان مانده ای اگر یاری میخواهی بگو تا یاری ات کنیم🤷🏻♂
انس سربلند نکرد گفت:
+ شما از این سو آمده اید اما آن که من انتظارش هستم از آن سو می آید👈🏻 از حجاز...!
_حجاز؟!😳
سوار گفت: شاید خودش میخواهد به حجاز برود اما نمیتواند😕
عبدالله جلو خیمه رسید و رو به انس کرد:
_ اگر میخواهی به حجاز بروی آن اسب تا حجاز تو را می رساند🐎 یا اگر پناهی میخواهی که در آن آسایش داشته باشی با ما همراه شو تا در کوفه پناهت دهیم😊
انس با لبخندی سرد سر تکان داد و وارد خیمه شد.
عبدالله مستاصل مانده بود صدایش را بلندتر کرد:🗣
+ یا قرص نانی که سیرت کند هر چه بخواهی دریغ نداریم جز آب که خود به آن نیازمندیم😲😪