#نامیرا
#پارت_چهارم
بعد نگاهی به ام وهب انداخت که پرده ی کجاوه را کنار زده بود و آنها را می نگریست ام وهب گفت:
( اگر خیری از ما نمی خواهد رهایش کنیم تا شرمان به او نرسد)🤷🏻♀
در همین حال انس با مشک بزرگی پر از آب💦 بیرون آمد و گفت:
+ آنچه شما دارید به کار من نمی آید اما آنچه من دارم نیاز شما را بر می آورد😊
عبدالله که لب های خشکیده انس را دید گیج گفت:
_ تو آب در خیمه داری و خود تشنه مانده ای؟؟😧
انس مشک آب را به طرف عبدالله گرفت و گفت:
+ شما مسافرید و روزه بر شما واجب نیست اما من مقیمم و روزه دار!
عبدالله مشک را به سوار داد تا میان همراهان تقسیم کند سوار رفت و عبدالله رو به انس کرد و گفت:
_ رفتار تو کنجکاوی مرا بیشتر میکند. تو که هستی؟ در این دشت سوزان تنها ، تشنه و روزه دار؟!🤔
انس چشم در چشم 👀عبدالله خیره ماند و بعد گفت:
+ انس بن حارث کاهلی از قبیله بنی اسد و تو عبدالله بن عمیر از قبیله ی بنی کلب که برای جهاد با مشرکان به فارس رفته بودی و اکنون به قبیله ات باز می گردی🙃
حیرت عبدالله به ترس تبدیل شد😨گفت:
_تو مرا میشناسی؟😱
+ همان قدر که دیگر کوفیان را و پدرانشان را که هرگز نه خداوند از آنان راضی بود آنان از خداوند.