#ڪلامـ_شهدا
میفرمایدکه؛
فقطیکبارکافیاست..
ازتهدل #خدا روصداکنید
دیگرمالخودتـاننیستید
#مـال اومیشوید!♥️
#شهید_امیر_حاجامینے
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
کفران نعمت یعنی :
تا کمر جُلوت خم بشن چای بزارن بعد بگی چای ایرانی میخوام 😕
کفران نعمت یعنی:
عربا چقدر کثیفن اصلا به بهداشت اهمیت نمیدن😕
*نام:انسان*
🕋💐🕋
*نام خانوادگي: آدمي زاد*
🕋...💐🕋
*نام پدر: آدم*
🕋💐🕋
*نام مادر: حوا*
🕋💐🕋
*لقب: اشرف مخلوقات*
🕋💐🕋
*نژاد: خاکي*
🕋💐🕋
*صادره از: دنيا*
🕋💐🕋
*ساکن: کهکشان راه شيری؛*
🕋💐🕋
*منظومه شمسي ، زمين*
🕋💐🕋
*ساعت حرکت و پرواز:*
🕋💐🕋
*هر وقت که خدا صلاح بداند*
🕋💐🕋
*مکان: بهشت*
🕋💐🕋
*اگر نشد جهنم*
🕋💐🕋
*وسايل مورد نياز:*
🕋💐🕋
*1-دو متر پارچه سفيد*
🕋💐🕋
*2-عمل نيک*
🕋💐🕋
*3-انجام واجبات و ترک محرمات*
🕋💐🕋
*4-امر به معروف و نهي از منکر*
🕋💐🕋
*5-دعاي والدين و مومنين؛*
🕋💐🕋
*6-نماز اول وقت؛*
🕋💐🕋
*7-اعمال صالح و تقوا؛*
🕋💐🕋
*ملاحظات:*
🕋💐🕋
*1.خواهشمند است جهت رفاه حال خود زکات را قبل از پرواز پرداخت نماييد؛*
🕋💐🕋
*2.از آوردن ثروت ، مقام ، منزل ، ماشين ، حتي داخل فرودگاه جداٌ خودداري نماييد؛*
🕋💐🕋
*3.حتماً قبل از حرکت به بستگان خود توضيح دهيد تا از آوردن دسته گلهاي سنگين ، سنگ قبر گران و تجملاتي و نيزمراسم پرخرج و غيره خودداري نمايند؛*
🕋💐🕋
*4.جهت يادگاري قبل از پرواز اموال خود را بين فرزندان و امور فقرا و مستضعفين مشخص نماييد؛*🕋💐🕋
*5.از آوردن بار اضافي از قبيل حق الناس ، غيبت ، تهمت و غيره جداٌ خودداري نماييد؛*
🕋💐🕋
*جهت کسب اطلاعات بيشتر به قرآن و سنت پيامبر صلوات الله عليه و آله مراجعه نماييد.*
🕋💐🕋
*تماس و مشاوره به صورت شبانه روزي ، رايگان ، مستقيم و بدون وقت قبلي می باشد؛*
🕋💐🕋
*در صورتيکه قبل از پرواز به مشکلي برخورديد با شماره هاي زير تماس حاصل فرمایید.*
🕋💐🕋
*186سوره بقره-45سوره نساء*
🕋💐🕋
*129 سوره توبه – 55 سوره اعراف*
🕋💐🕋
*2و3 سوره الطلاق*
🕋💐🕋
*اميدواريم سفر آسوده در پيش*
*داشته باشيد.*
🕋💐🕋
*سرپرست کاروان*
*حضرت عزرائيل عليه السلام*
*تهيه و تنظيم:سرنوشت الهي*
🕋💐🕋
*شیطان به رسول خدا(ص) گفت*
*طاقت دیدن 6 خصلت آدم را ندارم؛*
🕋💐🕋
*1:به هم میرسند سلام میکنند؛*
🕋💐🕋
*2:باهم مصافحه میکنند؛*
🕋💐🕋
*3:برای هر کاری ان شاا... میگویند؛*
🕋💐🕋
*4:از گناه استغفار میکنند؛*
🕋💐🕋
*5:هر کاری را با بسم ا... الرحمن الرحیم شروع میکنند.*
🕋💐🕋
*6:تا نام تو را میشنوند صلوات میفرستند.*
🕋💐💐
*آﯾﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﯿﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻣﯿﮑﻮﺷﺪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﮐﻨﺪ*
🕋💐🕋
*ﺗﺨﻤﻴﻦ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ 93% ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﻣﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ، ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻲ ﺍﻧﺪﻳﺸﻨﺪ،*
🕋💐🕋
*ﻭﻟﻲ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺟﺰﺀ ﺁﻥ 7% ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪﻩ می باشید،ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﻧﻤﺎﻳﻴﺪ، ﻣﻦ ﺟﺰﺀ ﺁﻥ 7% ﺑﻮﺩﻡخداوند در اوقات ذيل ازخنده کردن سخت بدش می اید:*
🕋💐🕋
*1: خنده كردن در بالاى قبرستان*
🕋💐🕋
*2: خنده كردن از پشت جنازه*
🕋💐🕋
*3: در مجلس علما*
🕋💐🕋
*4: در هنگام تلاوت قرآن كريم*
🕋💐🕋
*5: در مسجد*
🕋💐🕋
*6: در هنگام اذان*
🕋💐🕋
*پخش كردن اين پيام باعث از بين بردن اشتباهات بسياري از مردم خواهد شد*
*بخاطر راحتيه بعد از اخرين نفس*
*6معلومات سحرآميز*
🕋💐🕋
*ايا ميدانى:*
*زمانى که اذان تمام ميشود دعایت مستجاب میشود پس محروم نکن خود را*
🕋💐🕋
*تـــــــــَوبه کــــــُنید*
🕋💐🕋
*حداقل برای یک نفر👆ارسال کنید
°•چادرِمــ😇ــا...
•°ڪارخودشرابلداسٺـ...♥️
°•بگذاریدفقط...
•°صحنہےمحشربرسد...🙃↬
#دخترونهـ
#چادرانهـ
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
#رهبرانهـ😌
گر ڪرب و بلا نبودهایم ،
←•|✨ حال هستیم
گر شام بلا نبودهایم ،
←•|🕊حال هستیم
ای مردم عالم همگے گوش ڪنیـد
تا آخر خون مطیع
رهبر هستیم♥️😍
#بچه_هاۍ_آسدعلے
#آسید_علی_عشقمونهـ❤️
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
🦋☘🦋☘🦋☘🦋☘
✅بانواني كه همسر و فرزند خود را تقديم نمودند
👇👇👇👇
از اين قسم ميتوان بانويي به نام «بحرّيه» را نام برد كه وي همسر جناده بن كعب انصاري خزرجي و مادر عمرو بن جناده است. جناده از ياران سيدالشهدا: بود كه در جريان اولين حمله دشمن به شهادت رسيد. پس از شهادت اين صحابي با وفا، فرزند نوجوان او كه يازده سال بيشتر نداشت خدمت امام حسين (ع) رسيد و اجازه ميدان خواست. امام حسين (ع) فرمود: اين نوجوان پدرش در جنگ كشته شده و ممكن است
مادرش ناراضي باشد. امّا عمرو پاسخ داد: مادرم به من دستور داده كه در جنگ شركت نمايم. در نقل ديگري چنين آمده كه امام حسين (ع) به او فرمود: پسرم! پدرت به شهادت رسيده و اگر تو هم كشته شوي، مادرت در اين بيابان به چه كسي پناه ببرد؟ جوان با شنيدن سخن امام خواست برگردد، امّا مادرش به او گفت: پسرم! آيا سلامتي خودت را بر ياري پسر رسول خدا (ص) ترجيح ميدهي؟ نوجوان به سوي ميدان رزم شتافت و جنگيد تا به شهادت رسيد. دشمن سرش را از بدن جدا كرد و به سوي خيمهها پرتاب كرد. مادر جلو آمد سرش را برداشت و گفت: آفرين پسرم. آن گاه سر بريده را برداشت و آن را چنان به سوي دشمن پرتاب كرد كه با ضربه آن يكي از دشمنان به هلاكت رسيد و خودش عمود خيمه اي را از جا كند و رجز خوانان به سوي دشمن حمله كرد كه امام (ع) در حق او دعا كرد و او را به خيمه باز گرداند. از ديگر بانوان اين دسته ميتوان بهام كلثوم صغري (رقيه) دختر اميرمؤمنان (ع) اشاره كرد كه همسر مسلم بن عقيل سفير امام حسين (ع) بود. او كه در مسير كربلا خبر شهادت همسرش را دريافت، در روز عاشورا فرزندش را نيز به آستان حسيني تقديم كرد.
#نویسنده: فاطمه فخر روحانی
#منبع:نقش زنان در نهضت حسینی
#قسمت_دوم
@Etr_Meshkat
هدایت شده از ོ شَبیهِ اَبر...
#راستمیگفت
اگه امسال مرزها باز بود 💔
جایی که حاج قاسم موشک خورده بود چقدر شلوغ میشُد...! :) نه؟؟
#بغض
* #نـاحلـــه🌺
#پارت۸۹ 9⃣8⃣
بعداز ده دقیقه اومدم بیرون.
یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم مامان داره با خشم نگام میکنه
+دیر شد کی میخای حاضر شی؟؟
با این حرفش یه روسری گره زدمو چادرم رو سرم کردم.
رفتم تو حیاط و نشستم تو ماشین.
قیافه منتظر بابا رو که دیدم عذرخواهی کردم که حرکت کرد و از حیاط رفت بیرون.
مامان پشت سرش درو بست قفلش کردو دزدگیر و روشن کرد.
نشست تو ماشین که بابا پاش رو گذاشت رو پدال و راهی تهران شدیم.
من هم گوشیم رو از تو جیبم در اوردم و مشغولش شدم
____
تقریبا نزدیکای اذان مغرب بود.
همه خونه ی خاله جمع بودن.
مامان و بقیه خاله ها و دخترخاله ها رفته بودن آرایشگاه.
من و بابا و بقیه آقایون خونه خاله جون موندیم.
دستگاه بابلیسم رو در اوردم و در اتاق سارا رو قفل کردم که کسی نیاد تو.
موهام رو باز کردم و شونه کشیدم.
موهام تقریبا تا روی بازوم بود
دستگاه رو زدم به برق تا داغ شه.
____
آخرین دسته از موهام رو پیچیدم دورش تا حالت بگیره
روشو با تافت فیکس کردم
یه چادر انداختم روم و رفتم سمت دستشویی.
دوباره برگشتم تو اتاق .
یه لاک سبز آبی در آوردم و با دقت مشغول شدم.
خشک که شد آرایش صورتم رو شروع کردم که تلفنم زنگ خورد.
رفتم سمتش تا جواب بدم که دیدم ریحانست.
با ذوق جواب دادم و گفتم:
_ ریحون جون آخوند خودم سلام علیکم و رحمه الله و برکاه
خوبی ؟
خوشی؟
سلامتی؟
+سلام فاطمه جون
صدای گرفتش باعث شد نگران شم
که یک دفعه صدای گریش فرصت حرف زدن رو ازش گرفت.
_ریحانه چیشده؟
چیزی نگفت
_باتوام ها حرف بزن ببینم چی شده؟
+از داداشم یه هفته است هیچ خبری ندارم.به دوستاش هم زنگ میزنم چیزی نمیگن .از دلشوره آروم و قرار ندارم فاطمه
_کدوم داداش؟یعنی چی خبر نداری.کجا بود؟
+محمد
صدای هق هقش بلند شد
استرسش به منم منتقل شده بود
با عصبانیت گفتم:
_ریحانهه حرف بزنن.سکته کردم
+رفته بود مرز ماموریت.
یهو دلم ریخت ،یعنی...!
+یه ماه پیش اعزام شده بود قرار بود این هفته برگرده ولی هیچ خبری ازش نیست.فاطمهه من دیگه تحمل مصیبت ندارم.فاطمه اگه محمد چیزیش شده باشه من چیکار کنم؟
با اینکه خودم ازترس رو به هلاکت بودم گفتم:آروم باش ریحانه آروم باش عزیزم .
من...من چیکار میتونم بکنم ؟؟
+گفتی تهرانی اره؟
_آره تهرانم
+میتونی بری سپاه ازش خبر بگیری؟ من دارم دق میکنم تورو خدا کمکم کن.به خدا جبران میکنم
_این چه حرفیه؟بگو آدرس بده فردا میرم.
از ریحانه آدرس رو گرفتم ویخورده باهاش حرف زدم تا حالش بهتر شه
تماس رو قطع کردم
دلشوره مثه خوره افتاده بود به جونم.
نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه؟
اون شب عروسی زهرمارم شد
هیچی نفهمیدم
فکرم خیلی مشغول شده بود
بعد از عروسی به مامانم گفتم که چه اتفاقی افتاده و راضی شد همراهم بیاد
فردا بخاطر ولادت پیامبر تعطیل بود
قرار شد تا فرداش بمونیم تهران.
شب رو به سختی گذروندم
____
آدرس رو به مامان دادم و رسیدیم به جایی که ریحانه گفته بود
ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل
چندتا سرباز کنار در بودن
سرگردون به اطرفمون نگاه میکردیم که راهنماییمون کردن به طبقه بالا
داشتم پله هارو بالا میرفتم
که چشمم خورد به محسن که داشت تو راهرو با یکی حرف میزد
بیشتر آقایون لباس سبز پاسداری پوشیده بودن
محسن هم همون لباس تنش بود
به مامانم گفتم:
_عه مامان این پسره رفیق محمده.
رفتیم سمتش
با دیدن من حرفش رو قطع کرد
چند ثانیه مات موند که گفتم:
_سلام
+علیکم السلام .بفرمایید؟
_میخواستم از آقای دهقان فرد خبر بگیرم.شما نمیدونین کجان؟ حالشون چطوره؟
محسن با تعجب بهم نگاه میکرد.
اخم کرد و گفت :
+شما نسبتتون با ایشون چیه که اومدین اینجا خبر بگیرین؟
مثل خودش اخم کردم با لحن محکم جواب دادم:
خواهرشون دوست صمیمیه بندست.ازم خواهش کردن از برادرشون براش خبر بگیرم
از نگرانی جونش به لب رسید.چرا چیزی نمگید بهش؟
+خود محمد اجازه نداد چیزی بگیم.
_الان ایشون کجان؟چیشده؟
مردد نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
+بیمارستان
وحشت زده پرسیدم:
+بیمارستان چرا؟
+تیر خورده.لطفا فعلا چیزی نگید به ریحانه خانوم .محمد بفهمه دلخور میشه.گفت خودش زنگ میزنه بهشون
حس کردم بهم شوک وارد شد نتونستم چیزی بگم
مامان که تا اون لحظه شاهد حرف زدن من و محسن بود گفت :
+کدوم بیمارستان؟
+بیمارستان سپاه.
دیگه توجه ای به حرف هاشون نداشتم فقط از خدا میخواستم محمد حالش خوب باشه
مامانم دستم رو گرفت
همراهش رفتم نشستیم تو ماشین.
پشت ماشین محسن حرکت کردیم
به بیمارستان ک رسیدیم پیاده شدیم
قدم هام جون نداشت و به نوعی مادرم منو باخودش میکشید
پله هارو گذروندیم.
محسن رفت تو یه اتاق
کنار در ایستادیم
دور تخت چندنفر ایستاده بود و میخندیدن
قیافه کسی که رو تخت بود از دیدم خارج بود.
فقط یه سری صدا میشنیدم:
+حاجی تا ۵ سانتی شهادت رفتی و برگشتیی اگه گلوله یخورده پایین تر میخورد شهید میشدیا.*
* _ #نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـال_دآل💚
* #نــاحلــــه🌺
#پارت۹۰ 0⃣9⃣
هم یه حلوایی میخوردیم هم رفیق شهیدداشتیم شفاعتمون کنه.
دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری.
+خوبه دیگه آقا محمد با ملک الموتم یه ملاقات چند دیقه ای داشتی. یادت نیست چه شکلی بود؟
میگفتن و میخندیدن
از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم
محسن بعد از چنددقیقه اومدوگفت:
+بفرمایید
آب دهنم رو به زور قورت دادم ودستامو مشت کردم
با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما
دو نفر که جوون تر بقیه به نظر میرسیدن بادیدن من یه نگاه به محمد انداختن و زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم:
_چه خبرتونه؟
با تشر محمدساکت شدن
شنیدن صداش بهم انرژی داد.
لبخندی که دوست داشت رو صورتم بشینه رو مهار کردم
یکی یکی رفتن بوسیدنش و براش آرزوی سلامتی کردن
وقتی جمعیت کمتر شد
تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت
رنگ به چهره نداشت
خودشو بالاتر کشید
تو لباس گشاد بیمارستان مظلوم تر از همیشه شده بود
از کتفش تا پایین دستش کاملا بانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود.
مامانم رفت نزدیک تختش
سلام وعلیک کردن که مامانم گفت:+بازهم که خواهر بیچارت رو نگران کردی آقا محمد؟چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
محمد:
+تا چندروز پیش که نمیتونستم زنگ بزنم بهش.میفهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمیخواستم کاری کنم اذیت شن وبخاطر من اینهمه راه رو بیان.
رفتم جلو تر وگفتم:
_ولی اینطوری بیشتر نگران شد
با تعجب نگام کرد
که سرم رو انداختم پایین وبا لحن آروم تری گفتم:
_سلام
محمد نگاهش رو برنداشت و گفت:
+سلام
مکث کرد و گفت:
+ به ریحانه که نگفتید؟
_نگفتم ولی میخوام بگم
+میشه لطف کنیدنگیدبهش؟خواهش میکنم!شوهرش هم درس داره هم کار میکنه.بخاطر من کلی تو زحمت میافتن.
برادرم هم نمیتونه خانم و بچه هاش رو ول کنه بیاد اینجا.
من هم الان کاملا خوبم
از اینکه زمان گفتن این جمله ها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق ذوق شده بودم.
حس قشنگی بود که من رومخاطب حرف هاش قرار داده بود
دلم میخواست این گفت وگو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم:
_ببخشیدمنو ولی نمیتونم نگم بهش.ریحانه خیلی به شما وابسته است.
مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران
محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت
فهمیدم قبول کرده حرفم رو
سرش رو اورد بالا و با شرمندگی رو به مامان گفت:
+من شرمنده ام واقعا باعث زحمت شماهم شدم
نگاهش رو چرخوندسمت من
نگاهش که به من میافتاد قلبم خیلی تند تر میزد
گفت:
+ممنونم از لطفی که به خواهرم دارین.ریحانه خیلی زحمت میده به شما
حس میکردم از ذوق میتونم پرواز کنم
من رو شماخطاب کرده بود
شیرین ترین حسی بود که تجربه کرده بودم
فقط تونستم لبخند بزنم
که ازچشم های مامانم دور نموند
نگاه محمد میخندید
میدونستم رفتارم خیلی ضایع است ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم
وقتی چند ثانیه گذشت و چیزی نگفتم منتظر جواب نموند
و گفت:
+میتونم یه خواهشی ازتون کنم؟
سرم پایین بود و نگاهم به کف زمین داشتم سعی میکردم لبخندی که از ذوق از لبم کنارنمیرفت رو جمع کنم
چون احساس کردم مخاطب حرفش مادرمه واکنشی نشون ندادم و توهمون حالت موندم
که با صدای مامان سرم روبلند کردم و گیج بهش نگاه کردم
مامان:
+فاطمه جون آقا محمد با شماست
حس کردم دیگه نمیتونم بایستم هیجانی که داشتم و حتی وقتی سوار ترن هوایی شدم هم تجربه نکرده بودم
نگاهم رو برگردوندم سمت محمد که ایندفعه علاوه برچشم هاش لباشم میخندید
این بار سعی نکرد خندش و پنهون کنه.
گفت:
+حداقل وقتی بهش گفتید اینم بگید که من حالم خوبه و دو روز دیگه مرخص میشم.به هیچ وجه نیاد تهران.مطمئنا شما میتونید راضیش کنید
آروم گفتم:
_چشم
که دوباره لبخندزد
قندتودلم آب شد
مامانم راجب داروهایی که بهش میدادن سوال کرد
از فرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم کنار پنجره
چندتا نفس عمیق کشیدم تا آروم شم
گوشیم زنگ خورد ریحانه بود بهش گفتم:
_ریحانه جون داداشت حالش خوبه بعدا بهت زنگ میزنم میگم همچیو
چون نمیتونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم.
به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودمشدم سریع نگاهش رو برداشت
دوباره قلبم افتاده بود به جون قفسه سینم
دستام رو توهم گره کردم که نگاهم افتاد به لاک ناخنام.
همه ی حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد
دلم نمیخواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه.
تفاوت رفتارش با قبل کاملا مشهود بود.قبلا یه نگاهم بهم نمینداخت. اصلا وجود من رو حس نمیکرد.
اما الان حرف زد باهام و بهم گفت شما
آستین چادرم رو پایین کشیدم و دستام رو پنهون کردم مامان گفت:
+ما نمیدونستیم قراره تو بیمارستان شمارو ملاقات کنیم وگرنه دست خالی نمیومدیم دیگه ببخشید.
از یخچال ابمیوه برداشت و براش تو لیوان ریخت ادامه داد:+نباید اینجوری بشینی
بالشش رو پشت سرش درست کرد و گفت:
+اها درست شدحالا تکیه بده.محمد مظلوم سکوت کرده بود و به حرفاش گوش میک
روز اربعیݧ❣
پیش امام حسین(علیه السلامـ)
شکوه کنید...
بگید یا سیدالشهدا💚
ما دلمون میخواست بیایم ولی نشد...😭
#استوری
#اربعین
#فصل_عاشقے
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
خواهش میکنم🙏
اشکامو ببین💔
ورزقناحرم🥀
یومالاربعین✨
#استوری
#مذهبی
#اربعین
#فصل_عاشقے
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت : جاموندی از #کربلا ؟
نگران نباش ، خیالت راحـت باشه🌻
مادر همیشه سهمِ بچه ای که نیامده😞
رو کــــنار مــیـــذاره ؛
بیشتر از سهمش هم کنار میذاره...🌱✨😇
#استوری
#اربعین
#فصل_عاشقے
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
🌺🌹💐سعود تیم غیرتمند پرسپولیس و شکست تیم عربستانی و صعود به فینال جام باشگاه های آسیا بر همه ایرانیان با غیرت مبارکباد💐🌺🌹
زنده باد غیرت ایرانی✌️
سعودی ها هرچه خباثت داشتند برای بازی فوتبال امروز خرج کردند اما خدا میخواست پوز آل سعود را به خاک بکشد
ان شاءالله پیروزی نهایی👇👇
آخر حسنستان بشود این عربستان
قسم به اون موکبای ساده - @Maddahionlin.mp3
6.51M
⏯ #شور #جاماندگان #اربعین
🍃قسم به اون موکبای ساده
🍃قسم به وقت غروب جاده
🎤 #مهدی_رسولی
#رزق_شبانهـ
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
«مَجـٰانیـنُالحَسَــنْ»
زنده باد غیرت ایرانی✌️ سعودی ها هرچه خباثت داشتند برای بازی فوتبال امروز خرج کردند اما خدا میخواست
انشاالله
بر پرچم سبز آل سعودی
یا حیدر کرار زنند نقش به زودی🙃
17.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 رفیق فاب
🔹قسمت نهم
🎙 به روایت: حاج حسین یکتا
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor