قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #رمضان #با_شهدا 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_هــشـتم ✍ میگفت میروم آلمان
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#رمضان
#با_شهدا
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_نــهـم
✍وقتی رفت تمام جیبهایش را خالی میڪند «مدافعان برای پول میروند» این تڪراریترین جمله این روزهاست ڪه مجید را بارها آزار داده است. بارها آزاردیده است وقتی گفتهاند ۷۰ میلیون توی حسابش ریختهاند و در گوش خانوادهاش خواندهاند که مجید به خاطر پول میرود. پدر مجید میگویند: «آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتند ڪه برای مجید پول ریختهاند ڪه اینطور تلاش میڪند. باورمان شده بود. یڪ روز سند مغازه را به مجید دادم. گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری میخواهی بڪن. حتی اگر میخواهی سند خانه را هم میدهم. تو را به خدا به خاطر پول نرو. مجید خیلی عصبانی میشود و بارها پایش را به زمین میڪوبد و فریاد میگوید: «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم میروم. من خیلی به همریختم.» مجید تصمیمش را گرفته است. یڪ روز بیقید به تمام حرفهایی ڪه پشت سرش میزنند. ڪارتهای بانکیاش را روی میز میگذارد و جیبهایش را خالی میڪند. تا ثابت ڪند هیچ پولی در ڪار نیست و ثابت ڪند چیز دیگری است ڪه او را میڪشاند. حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز ڪه بدون مادرش حتی مدرسه نمیرفت خیلی عجیب است: «وقتی ڪارتهایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت. حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد. عید امسال با ۵ میلیونی ڪه در حسابش بود بهعنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهایش طلا خریدم.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
@gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #رمضان #با_شهدا 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_نــهـم ✍وقتی رفت تمام جیبهایش
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#رمضان
#با_شهدا
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_دهــــم
✍از ترس اینڪه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤالهای مادر تکرار میڪند ڪه نمیرود؛ اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از ڪنارش تڪان نمیخورد. حتی میترسد که لباسهایش را بشوید: «روزهای آخر از ڪنارش تڪان نمیخوردم. میترسیدم نا غافل برود. مجید هم وانمود میڪرد ڪه نمیرود. لباسهایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه میآوردم و درمیرفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر میکردم اگر بشویم میرود. پنجشنبه و جمعه ڪه گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمیرود. من در این چند سال زندگی یڪبار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینڪه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. ڪاری ڪه همیشه مجید انجام میداد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباسهایش نیست. فهمیدم همهچیز را خیس پوشیده و رفته است. همیشه به حضرت زینب میگویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری ڪه هیچوقت جدا نمیشد. شما با مجید چه ڪردید ڪه آنقدر سادهدل ڪند؟ یڪی از دوستان مجید برایش عڪسی میفرستد ڪه در آنیڪ رزمنده ڪولهپشتی دارد و پیشانی مادرش را میبوسد. میگفت مجید مدام غصه میخوردڪه من این ڪار را انجام ندادهام.» مجید بیهوا میرود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی میڪند. سرش را پایین میگیرد و اشڪهایش را از چشمهای خواهرش میدزدد بیآنڪه سرش را بچرخاند دست تڪان میدهد و میرود. مجید با پدرش هم بیهوا خداحافظی میڪند و حالا جدی جدی راهی میشود.
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #رمضان #با_شهدا 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_دهــــم ✍از ترس اینڪه نگذاریم ب
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#با_شهدا
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_یازدهـــم
✍حتی در لحظه شهادتش از روی شوخی فحش می داد پای مجید به سوریه ڪه میرسد بیقراریهای مادرش آغاز میشود. طوری ڪه چند بار به گردان میرود و همهجوره اعتراض میڪند ڪه ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد. همه هم قول میدهند هر طور ڪه شده مجید را برگردانند. مجید برای بیقراریهای مادرش هرروز چندین بار تماس میگیرد و شوخیهایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد خواهر ڪوچڪتر مجید میگوید: «روزی چند بار تماس میگرفت و تا آمار ریز خانه را میگرفت. اینڪه شام و ناهار چه خوردهایم. اینڪه ڪجا رفتهایم و چه کسی به خانه آمده است. همهچیز را موبهمو میپرسید. آنقدر ڪه خواهرش میگفت: «مجید تهران ڪه بودی روزی یڪبار حرف میزدیم» اما حالا روزی پنج شش بار تماس میگیری. ازآنجا به همه هم زنگ میزد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیلهای دورمان هم تماس میگرفت. هرڪسی ما را میدید میگفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را ڪرد. تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی میڪرد. آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش میشد؛ اما دوباره چند ساعت بعد زنگ میزد. شنیدهایم همانجا را هم با شوخیهایش روی سرش گذاشته است. مجید به خاطر #خالڪوبی هایش طوری در سوریه وضو می گرفته ڪه معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می شود و راحت وضو می گیرد. وقتی جوراب یڪی از رزمندها را می شست. یڪی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او می گوید:مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست #خالڪوبی داری؟ مجید هم جواب می دهد: این #خالڪوبی یا فردا پاک می شود، یا خاڪ می شود. مجید حتی لحظه شهادتش بااینڪه چند تیر به شڪمش خورده باز شوخی میڪرده و فحش می داده است. حتی به یڪی از همرزمهایش گفته بیا یڪ تیر بزن خلاصم کن. وقتی بقیه می گفتند مجید داری شهید می شوی فحش نده. می گفت من همینطوری هستم. آنجا هم بروم همین شڪلی حرف می زنم. یڪی از دوستانش میگوید هرڪسی تیر میخورد بعد از یڪ مدت بیهوش میشود. مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یکبند شوخی میڪرد و حرف میزد تا اینڪه شهید شد.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
@gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #با_شهدا 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_یازدهـــم ✍حتی در لحظه شهادتش از ر
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#با_شهدا
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_دوازدهــم
✍وقتی شهید شد، پلاکاردهایش را جمع میکردند ڪه نفهمیم مجید شهید شده است.
بیآنڪه کسی بتواند پیڪر بیجانش را برای خانوادهاش برگرداند.
ڪنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است؛ اما چه ڪسی میخواهد این خبر را به مادرش برساند؟
«همه میدانستند من و مجید رابطهمان به چه شڪل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا میڪرد.
ما هم همیشه به او داداش مجید میگفتیم. آنقدر به هم نزدیڪ بودیم که وقتی رفت همه برای آنڪه آرام و قرار داشته باشیم در خانهمان جمع میشدند.
وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمیگذاشتند من بفهمم. لحظهای مرا تنها نمیگذاشتند.
با اجبار مرا به خانه برادرم بردند ڪه ڪسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم.
حتی یڪ روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاڪاردهای دورتادور یافتآباد را جمع ڪرده بودند ڪه من متوجه شهادت پسرم نشوم.
این ڪار تا ۷ روز ادامه پیدا ڪرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمیگرفت بیقرار بودم. یڪی از دخترهایم درگوشی همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خرابشده بود.
او هم از ترس اینڪه من بفهمم خانه ما نمیآمد. آخر از تناقضات حرفهایشان و شهید شدن دوستان نزدیڪ مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است.
ولی باور نمیڪردم. هنوز هم ڪه هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفهشب بیهوا بیدار میشوم و آیفون را چک میڪنم و میگویم همیشه این موقع میآید.
تا دوباره ڪنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما نمیآید! ۷ ماهه است ڪه نیامده است.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
@gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #با_شهدا 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_دوازدهــم ✍وقتی شهید شد، پلاکاردهایش
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#با_شهدا
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_سیــزدهــم
✍بعضی ها هنوز فڪر می ڪنند مجید آلمان یا ترڪیه رفته است
«آقا افضل» حالا هفتماه است سرڪار نمیرود و خانهنشین شده، بارها میان صحبتهایمان و حرفهایمان بیهوا میگوید: «تعریف کردن فایده ندارد. ڪاش الآن همینجا بود خودش را میدیدید.» بارها میان صحبتهایمان میگوید: «خیلی پسر خوبی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود. وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم. حرم حضرت رقیه رفتم و درست همانجایی ڪه مجید در عڪسهایش نشسته بود، نشستم و درد و دل ڪردم. گفتم هر طور ڪه با حضرت رقیه درد و دل ڪردی حرف من همان است. اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمیزنیم. هر طور ڪه خودت دوست داری حرف ما هم همان است. از وقتی شهید شده خیلیها خوابش را میبینند. یکبار پیرزنی بیهوا آمد خانه ما و گفت شما پدر مجید هستید؟ من هم گفتم بله. گفت من مشڪل سختی داشتم ڪه پسر شما حاجتم را داد. من فقط یڪبار خواب مجید را دیدهام. خواب دیدم یڪ لباس سفید پوشیده است. ریشهایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش ڪردم و تا میتوانستم بوسیدمش. با گریه میگفتم مجید جانم ڪجایی؟ دلم میخواهد بیایم پیش تو. حالا هم هیچچیز نمیخواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم میخواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگشده است.»
تحول و شهادت مجید آنقدر سریع اتفاق افتاده ڪه هنوز عدهای باور نڪردهاند. هنوز فڪر میڪنند مجید آلمان رفته است؛ اما. مجید تمام راه با سر دویده است. مادرش هنوز نگران است. نگران نمازهای نخواندهاش، نگران روزههای باقیمانده مجید ڪه آنقدر سریع گذشت ڪه نتوانست آنها را بهجا بیاورد. نگران آنڪه نڪند جای خوبی نباشد: «گاهی گریه میڪنم و میگویم. پسر من نرسید نمازهایش را بخواند. گرچه آخریها نماز شب خوان هم شده بود؛ اما آنقدر زود رفت ڪه نماز و روزه قضا دارد؛ اما دوستانش میگویند. مهم حقالناس است ڪه به گردنش نیست و چون مطمئنم حقالناس نڪرده، دلم آرام میگیرد.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
@gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #با_شهدا 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_سیــزدهــم ✍بعضی ها هنوز فڪر می ڪنند
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_چـهـاردهـم (قسمت آخر)
بچههای محله برایش نامه مینویسند
✍مجید رفته است و از او هیچچیز برنگشته است.
چندماهه است ڪه کوچه قدمهایش را ڪم دارد. بچههای محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان میریزند.
مادرش شبها برایش نامه مینویسد. هنوز بیهوا هوس خریدن لباسهای پسرانه میڪند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگهداشته و نشسته است.
ڪتوشلوار مجید را بارها بیرون میآورد و حسرت دامادیاش را میخورد.
یڪی از آشناها خوابدیده در بینالحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفتهاند. بچههای ڪوچه برای مجید نامه نوشتهاند و به خانوادهاش پیغام میرسانند. پدر مجید میگوید:
«همسایه روبروی ما دختر خردسالی است ڪه مجید همیشه با او بازی میڪرد. یڪ روز ڪاغذی دست من داد و ڪه رویش خطخطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشتهام ڪه برگردد.
یڪی دیگر از بچهها وقتی سیاهیهای ڪوچه را جمع ڪردیم بدو آمد جلو فڪر میڪرد عزایمان تمامشده و حالا مجید برمیگردد. میگفت مجید ڪه آمد در را رویش قفل ڪنید و دیگر نگذارید برود.
از وقتی مجید شهید شده است. بچههای محله زیرورو شدهاند. بیش ازهزاربار در ڪل یافت آباد به نام مجید قربان خانی قربانی ڪشتهاند.»
حالا بچه محلها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبتنام ڪردهاند.
مجید گفته بود بعد ازشهادتش خیلی اتفاقات میافتد. گفته بود بگذارید بروم و میبینید خیلی چیزها عوض میشود.
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #پــــایـــان
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@gadamgadamtabandegi
🍃💢🍃💢🍃💢🍃💢🍃💢🍃💢🍃
#داستان
🔹مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد.
در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک شد که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشد:
«حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل شد اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده شد و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف کرد.
✅پس از بررسی اوضاع مشخص شدکه یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛
یکی به کندن آسفالت فکر کرد و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین و ...
اما هیچ کدام چارهساز نبود تا اینکه پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من میدانم!»
💢مدیر اردو با تعجب راه حل را از او خواست و پسربچه گفت: «باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
🔰گاهی وقت ها زندگی ما مثل همین اتوبوس است و دنیا مثل آن تونل. اگر می خواهیم از آن عبور کنیم خالی کردن درونمان از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت تنها راه حل است. نه زمین را بکنید و نه آسمان را بالا ببرید فقط خودتان را پایین بیاورید.
@gadamgadamtabandegi
#با_ولایت_تا_شهادت
#بصیرت_افزایی
#با_هم_بخوانیم
#کتاب_صوتی
#دکل
📗 کتاب "دَکَل"👇
گفتگوی #جنجالی بین یک روحانی و دانشآموزان دبیرستانی است که در قالب #داستان زیبا با محوریّت #بیانیهی_گام_دوم_انقلاب به تصویر کشیده شده است.
👈 مستند داستانیِ جذّاب که برای پاسخگویی به #شبهات_سیاسی جوانان و یادگیری تکنیکهای دفاع از انقلاب بسیار مفید است.
🔰با ما همراه باشید با کتاب #صوتی_دکل
✅هرشب یک قسمت در کانال👇👇👇👇👇
@gadamgadamtabandegi
دوستان خود را به کانال دعوت نمایید👆👆
#با_ولایت_تا_شهادت
#بصیرت_افزایی
#با_هم_بخوانیم
#کتاب_صوتی
#دکل
📗 کتاب "دَکَل"👇
گفتگوی #جنجالی بین یک روحانی و دانشآموزان دبیرستانی است که در قالب #داستان زیبا با محوریّت #بیانیهی_گام_دوم_انقلاب به تصویر کشیده شده است.
👈 مستند داستانیِ جذّاب که برای پاسخگویی به #شبهات_سیاسی جوانان و یادگیری تکنیکهای دفاع از انقلاب بسیار مفید است.
🔰با ما همراه باشید با کتاب #صوتی_دکل
✅هرشب یک قسمت در کانال👇👇👇👇👇
@gadamgadamtabandegi
دوستان خود را به کانال دعوت نمایید👆👆
#با_ولایت_تا_شهادت
#بصیرت_افزایی
#با_هم_بخوانیم
#کتاب_صوتی
#دکل
📗 کتاب "دَکَل"👇
گفتگوی #جنجالی بین یک روحانی و دانشآموزان دبیرستانی است که در قالب #داستان زیبا با محوریّت #بیانیهی_گام_دوم_انقلاب به تصویر کشیده شده است.
👈 مستند داستانیِ جذّاب که برای پاسخگویی به #شبهات_سیاسی جوانان و یادگیری تکنیکهای دفاع از انقلاب بسیار مفید است.
🔰با ما همراه باشید با کتاب #صوتی_دکل
✅هرشب یک قسمت در کانال👇👇👇👇👇
@gadamgadamtabandegi
دوستان خود را به کانال دعوت نمایید👆👆
☀️#داستان ( موعظه )
🍀یکی از ﺣﺎکمان ﮐﺮﻣﺎﻥ وقتی به حکومت رسید، یکی از بزرگان شهر را دستگیر ﻭ بههمراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
🌴بعد از مدتی ﻓﺮﺯﻧﺪش ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
🍀زندانی به وزیر حاکم ﮔﻔﺖ:
ﺑﻪ حاکم ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ میدهم و بهجای آن فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد.
🌷حاکم وقتی پیشنهاد مرد را شنید ﮔﻔﺖ:
من که حاکم ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم، نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭشم.
☘️ﻓﺮﺯﻧﺪ آن شخص ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ جلوی چشم پدر جان داد.
🌴اتفاقا سال بعد ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ حاکم ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
🔅حاکم ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ جلوی چشمان پدر جان داد.
🌷ﺭﻭﺯﯼ حاکم، وزیرش ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﮔﻔﺖ:
☀️ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎی ﺧﺎﻧﻮﺍﺩهﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنهای ﮐﻪ ﺁنها ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ.
🌿وزیر ﮔﻔﺖ:
🌴ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ، حاکم ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ حاکم ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭﺷﺪ.😆
▫️نشو در حساب جهان سختگیر
▫️که هر سختگیری بود سختمیر
▫️تو با خلق آسان بگیر نیکبخت
▫️که فردا نگیرد خدا بر تو سخت
#با_ولایت_تا_شهادت
#بصیرت_افزایی
#با_هم_بخوانیم
#کتاب_صوتی
#دکل
📗 کتاب "دَکَل"👇
گفتگوی #جنجالی بین یک روحانی و دانشآموزان دبیرستانی است که در قالب #داستان زیبا با محوریّت #بیانیهی_گام_دوم_انقلاب به تصویر کشیده شده است.
👈 مستند داستانیِ جذّاب که برای پاسخگویی به #شبهات_سیاسی جوانان و یادگیری تکنیکهای دفاع از انقلاب بسیار مفید است.
🔰با ما همراه باشید با کتاب #صوتی_دکل
✅هرشب یک قسمت در کانال👇👇👇👇👇
┏━━━ 🍃 💐 🍃 ━━━┓ @gadamgadamtabandegi
┗━━━ 💐 ━
دوستان خود را به کانال دعوت نمایید👆👆