eitaa logo
گاه عاشقے
114 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
6 فایل
﷽ سلام خیلی خوش اومدید ✨🌱 @gahe_ashegi خوشحال میشم پیشنهاد ، انتقاد و نظراتتون رو با ما مطرح کنید . @takladani
مشاهده در ایتا
دانلود
381.3K
خاطرات آزادگی قسمت پنجاه و هفت
قسمت پنجاه و هفتم بسم الله الرحمن الرحیم بنام خدا یی که حیات و مماتمان بدست اوست خاطرات اسارت آزاده ی عزیز آقای حاج حسین اسکندری ... ، هفتم تیر بود ، در دل یادی از شهدای مظلوم آن روز کرده و صلوات ، حمد و اخلاصی نثار روح شهید بهشتی و یارانش کردم ، یاد وطن ، خانواده و دوستان و بیخبری از وضعیت جبهه ها به دلم چنگ میزد و قلبم را میفشرد ، کاری از دستم ساخته نبود چند بار تکرار کردم : الهی رضأ برضاک ، مطیعأ لِاَمرِکَ ، لاٰ معبود سِواک... ، اتوبوس پنجم در حال تکمیل ظرفیت بود و در صف اسرا چند نفر بیشتر نمانده بود تا نوبت به من برسد ، سعی کردم بلند شوم و زحمتی برای کسی ایجاد نکنم ، بسختی این کار را کردم نوبت به من که رسید دست بر شانه نفر جلویی و با کمک او به سمت اتوبوس رفتم ، آخرین نفر از مسافران اسیر آن اتوبوس بودم دستانم را به میله ی کنار در گرفتم ، کابل بر کمرم نشست ، شمارش شدم و خودم را از رکاب و پله ها بالا کشیده و وارد اتوبوس شدم ، به همراهان سلام کردم ، چند نفری جواب دادند نگرانی و اضطراب در چهره ها موج میزد!! سرباز مسلح هم وارد شد و با وجود خالی بودن اولین صندلی و نیز صندلی کنار راننده ، ترجیح داد ننشیند رو به اسرا و پشت به شیشه ی جلو اتوبوس به داشبرد تکیه داد و به راننده فرمان حرکت داد (حَرِّک) اتوبوس راه افتاده و از ورزشگاه خارج شد ظاهرأ این بار قرار نبود مسیر را کاروانی طی کنیم چون از اتوبوسهای قبلی خبری نبود و گویا به جاده زده بودند اتوبوس ما هم وارد مسیر شده و چند دقیقه بعد به خروجی شهر رسید در ابتدای جاده العماره بغداد یک سرباز کابل بدست هم به جمع مسافرین اتوبوس پیوست ، با راننده و سرباز مسلح سلام و خوش و بشی کرد و بعد به سمت اسرا برگشت نگاهش بر روی اسرا میچرخید و همه را برانداز میکرد ، شرارت و شقاوت در چشمانش موج میزد!! با کابل چند ضربه آرام به کف دست خودش زد و رو به اسرا ، به عربی پرسید : کی میتونه ترجمه کنه ؟! چند لحظه منتظر ماند ولی کسی جوابی نداد !! اینبار پرسید بین شما کسی عرب نیست ؟! باز هم بی جواب ماند !!... ادامه دارد ....
389.4K
خاطرات آزادگی قسمت پنجاه و هشتم
قسمت پنجاه و هشتم بسم الله الرحمن الرحیم بنام خدا یی که حیات و مماتمان بدست اوست خاطرات اسارت آزاده ی عزیز آقای حاج حسین اسکندری ... داشت عصبانی میشد و احتمال میدادم مزاحمتی برای اسرا ایجاد کند ، دستانم را به صندلی جلوی خود گرفته و بزحمت سرپا ایستادم و گفتم من ترجمه میکنم ، با یک قدم به جلو چند ضربه کابل نثار من کرد و گفت چرا بار اول جواب ندادید ؟! گفتم : چون من عرب نیستم ، ولی میتوانم ترجمه کنم!! گویا حرف بدی زدم!! گفت : انت مترجم عسکری ؟! تو مترجم نظامی هستی ؟! گفتم نه من عربی یاد گرفته ام ، همسایه های ما اکثرأ عرب بودند! گفت در کدوم استان ؟! برای یک لحظه حساسیت عقید فاخر نسبت به نام خوزستان را بیاد آوردم و مردد شدم که چه بگویم ؟! از گفتن نام استان صرفنظر کردم و گفتم : مدینة اهواز (شهر اهواز) ، ولی گویا او تعمد داشت که حتمأ جواب مورد نظر خودش را بگیرد!! دوباره سئوال کرد : شهر اهواز در کدوم استان ؟! بی درنگ گفتم خوزستان و او از خشم منفجر شد با کابل به جانم افتاد در حالی که همزمان فریاد میزد که بگو عربستان!! بگو عربستان!! ما بزودی کل عربستان را آزاد میکنیم!! ما شما را شکست دادیم و از فاو بیرون کردیم و... اما من دیگر توجهی نداشتم و بدون اینکه پاسخی بدهم نشستم و از سطح صندلی هم پائینتر رفتم و بین دو صندلی ، خود را کف اتوبوس رها کردم و سرم را میان دو دست گرفتم ، دسترسی به من برایش مشکلتر شد همچنان عصبانی بود و فریاد میزد بلند شو!! اما کابلهایی که فرود میآورد کمتر به من میرسید و... سرباز مسلح دخالت کرده و او را به آرامش دعوت کرد او مرا رها کرد و نفس نفس زنان روی صندلی جلوی من ولو شد!! شاید نیم ساعت گذشت تا حالت عادی پیدا کرده و آرام شد ، اتوبوس کولر نداشت پنجره ها هم باز شو نبود ، فقط شیشه بغل راننده باز بود و باد گرم و پر رطوبت شرجی از آن داخل شده و با چرخش در اتوبوس بوی خون و عرق و تعفن را بین همه تقسیم میکرد!! کم کم ناله اسرا از تشنگی بلند شد!! معلوم هم نبود تا کِی باید این تشنگی فزاینده تحمل میشد!! و چه برنامه ای در انتظارمان بود!!.. ادامه دارد....
434.5K
خاطرات آزادگی قسمت پنجاه و نهم
قسمت پنجاه و نهم بسم الله الرحمن الرحیم بنام خدا یی که حیات و مماتمان بدست اوست خاطرات اسارت آزاده ی عزیز آقای حاج حسین اسکندری ... در همین افکار بودم که یکی از اتوبوسها از ما سبقت گرفت و من که تازه خود را جمع کرده و بسختی به جای خود روی صندلی برگشته و نشسته بودم ، متوجه یک بشکه فلزی در بوفه آن شدم بدون اینکه به عقب برگردم به همسفران خود گفتم که یک نفر ببیند در بوفه ی اتوبوس بشکه آبی هست یا نه ؟! یکی از اسرا که ظاهرأ از قبل متوجه بشکه شده بود بلافاصله با لهجه شیرین دزفولی گفت که بله یک بشکه پر از آب هست!! شنیدن یک لهجه آشنا در آن لحظات چقدر برایم آرامش بخش بود!! با توکل به خدا دل به دریا زده ، بزحمت سرپا ایستادم و رو به سرباز مسلح گفتم که اسرا تشنه اند و به آب احتیاج دارند!! به سرباز کابل بدست اشاره کرد و گفت به او بگو!! او هم بدون اینکه بلند شود یا به سمت من برگردد گفت بشین !! گفتم بعضی از اسرا مجروح و بعضی بیمارند اگر آب نخورند ممکن است در این هوای گرم شهید شوند !! تا این را گفتم مثل دیوی تنوره کشان از جا بلند شد ، به سمت من برگشت و با عصبانیت آمیخته با تحقیر و تمسخر گفت شهید ؟! مگر مجوسها هم شهید میشوند ؟! شما کافرید ! هر کس از شما بمیرد به جهنم میرود!! گفتم ما کافر و مجوس نیستیم ، ما مسلمان هستیم و شیعه و فقط خدا میداند چه کسی به بهشت میرود و چه کسی به جهنم!! گفت اگر ننشینی با کابل تو را خواهم زد ، گفتم اگر بزنی اجازه میدهی اسرا آب بردارند ؟! تأیید کرد و من گفتم بزن!! کابلهای اول و دوم که بر سر و تنم نشست دوباره به فضای بین دو صندلی پناه بردم ، راننده که گویا کمی بیشتر از دو سرباز خصلت انسانی داشت گفت که بگو بروند آب بردارند و من در همان حالت و در حالی که صدایم به سختی از گلو خارج میشد فریاد زدم : راننده اجازه داده که یکی برود آب بیاورد و به بقیه بدهد ، سرباز کابل بدست هم مرا رها کرد و نشست ، من هم خود را به روی صندلی کشانده و نشستم ، یکی از اسرای سالمتر از بقیه بلند شد و به سمت بوفه ی اتوبوس رفته با یک پارچ پلاستیکی پر از آب و یک لیوان آلومینیومی دسته دار برگشت ، با چند بار پر کردن پارچ به همه اسرای اتوبوس آب داد ، آبی که هر چند مثل چای داغ بود و نوشیدنش لذتی نداشت اما میتوانست با تأمین بخشی از آب از دست رفته بدن اسرا توان و تاب آوری آنها را بیشتر کند!!.... ادامه دارد...
14.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام دوکوهه سلام شهدا سلام عاشقان خدا جاتون خالی در دوکوهه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یعنی ...❣ تپشِ قلبِ زمان💗 درهوسِ دیدنِ تـ😍ـو کہ و زمین،❣ گلشنِ اسرار شود🌺 سلام آرزویِ زمین و زمان❣ 🌸