شهیدی که حاضر بود برای کم حجاب ها هزاران بار بمیرد.....
🌷خدايا...! اگر میدانستم با مرگ من يک دختر در دامان حجاب میرود، حاضر بودم هزاران بار بميرم، تاهزاران دختر در دامان حجاب بروند....
#شهید_عبدالحسین_برونسی🥀
#حجاب_خونبهای_شهیدان ❤️
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍خانواده ای که با تمام بچه هاش اومده پیاده روی اربعین و همه بچه ها ماساژ لازمند....
🤲دعا میکنیم خدا نسل امام حسینی همه تون زیاااااد زیااااااد زیااااااد کنه....
#جهاد_فرزندآوری👶
#اربعین🏴
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍ارادت بانوی عراقی به تصویر رهبری که روی چادرمون نصب کرده بودیم.....
#لبیک_یا_خامنه_ای✋
#اربعین🏴
#دختران_انقلاب
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
❤️مسیرهای راهپیمایی جاماندگان اربعین در تهران از ساعت۶صبح
🔹مسیر شماره ۱: میدان امام حسین«ع» - خیابان ۱۷ شهریور - خیابان شوش - میدان شوش - خیابان فداییان اسلام - میدان شهرری - حرم مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی(ع)
🔹مسیر شماره ۲: میدان جمهوری-بزرگراه نواب - میدان ۹ دی - میدان بهمن - خیابان بعثت- خیابان شهید رجائی - بزرگراه شهیدکریمی- بلوار دستواره - میدان نماز - خیابان کمیل- میدان هادی ساعی-خیابان مدرس و خیابان آستانه-حرم مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی(ع)
🔹مسیر شماره ۳: امامزاده حسن(ع) - خیابان امینالملک-خیابان قزوین-بزرگراه نواب - میدان ۹دی - میدان بهمن- بزرگراه بعثت - خیابان شهید رجائی - بزرگراه شهید کریمی- بلوار دستواره - میدان نماز-خیابان کمیل - میدان هادی ساعی -خیابان مدرس و خیابان آستانه -حرم مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی(ع)
🔹مسیر شماره ۴: باقرشهر-خیابان شهید رجائی- روی پل شهید آوینی-خیابان سلمان فارسی- حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع)
🔹مسیر شماره ۵ : جاده ورامین - سهراه تقیآباد - خیابان شهید مصطفی خمینی- خیابان سلمان فارسی-خیابان احمد قمی- حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع)
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
◼️ ستم به خوبی خود!
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
✨
دانی که چرا خدا به تو داده دو دست؟
من معتقدم که اندر آن سرّی هست
یک دست به کار خویشتن پردازی
با دست دگر ز دیگران گیری دست
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌿🌸🌿
🍀 #امید
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
بخوان
و بخـــوان
و باز هم بخوان!
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛅️
چند می گیری برگردی؟!
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
تصویــــــر قشنگ قــاب چشمانم باش
تنهـــــــا سبب شــــــادی پنهـــانم باش
دلواپسیام پشت سرت بی خود نیست
تو جــــــــــان منی مواظب جانم باش!
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻
🌷 مدیون توییم سردار!
🚩 زیارت اربعینی کربلایمان را هم مدیون توییم که این همه بیابان ها را طی کردی تا ما بتوانیم با امنیت، حرم امام عشق را زیارت کنیم!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزت رو از دست نده،
نگران فردا هم نباش!
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
🔸 شما هم از #آزادی، همین را می خواهید؟
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیروت بود» ⏪ بخش ۱۱۴: به یکی از مردان اشاره کرد تا دهانم را باز کند. جوانی ق
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۱۵:
نادر دستی بر آرایش سبیلهایش کشید و گفت:
_ تا الآن هم اگه زندهاید فقط و فقط یه دلیل داره، اون هم گیر انداختن حاج اسماعیله؛ چون نقشه ی راه بدون اطلاعات پدرت به درد سعودیها نمیخوره. اون نقشه مثل یه بازی جورچین به چند تیکه تقسیم شده. هر کدوم از این تیکهها جداگانه رمزگذاری شدن و فقط بابات میتونه اون رمزها رو بشکنه.
حالا دیگر تمام و کمال میدانستم که داستان از چه قرار است. نقشه ی راه کمکهای مستشاری سپاه به انصارالله یمن نقشه ای رمزگذاری شده بود که فقط به دست پدر، مفتوح و قابل رؤیت میشد. به آنی، دلم قنج رفت. چه لذتی داشت تماشای جلز و ولز کردن سعودیهای وهابی. این که تمام این سالها تصور میکردم پدر یک نظامی ساده است از محافظهکاری استادانه ی او بود یا هوش کم من؟
نادر نگاه سمیاش را به بیرمقی دانیال دوخت.
_ نمیدونم چرا حسم بهم می گه این کدگذاری با درجه ی امنیت بالا دستپخت برادرزاده ی عزیزمه.
چند سیلی پرحرص اما نرم به صورت دانیال کوبید. نگاه تب دار مرد موطلایی لبریز از خشم بود. ابلیس لبخندی زد و به جایی پشت سرمان رفت. نمیدیدمش عطر ملس چای در مشامم پیچید و صدای ریخته شدنش در لیوان بلند شد.
_ البته این که الآن کشته بشید خودش نعمتیه چون دیگه چیزی به سرنگونی رژیم نمونده. خیلی طول بکشه تا عید نوروز و وقتی این اتفاق بیفته....
مکث کرد. آمد و با لیوانی چای داغ که بخار از دهانه اش بر میخواست مقابلمان ایستاد.
_ روزهای بعد از سرنگونی رو تصور کن؛ خلق خسته به صغیر و کبیر حکومتیها رحم نمیکنن، از درختهای هر کوچه، پاسدار و بسیجی و حزباللهیها آویزونه. تا ماهها شهرها بوی خون می دن. زیباست، نه؟
لبخندی مشمئز کننده کنج لبهایش نشست. رجوی در قفس اشرف چه بر سر رؤیای افرادش آورده بود که پرنده ی خیالشان چون جغد، شوم شده بود و چون کلاغکی سیاه، نحس؟ چه بد اقبالی داشتند این ملیجکهای تسخیر شده ی شیطان که از دنیا رانده و از آخرت مانده بودند.
پر از انزجار بودم و فریاد زدم:
_ هیچ غلطی نمیتونید بکنید! حکایت این کشور حکایت عراق و افغانستان و سوریه نیست. به مو میرسه اما پاره نمیشه. حناتون پیش این مردم رنگی نداره. بعد از این همه سال هنوز نفهمیدین؟!
خواست جرعهای از چایی بنوشد اما داغی اش مانع شد. لبخند آزار دهندهاش را کش آورد و گفت:
_ این نسل نسل رسانه و اینترنته. میدونی چند تا مسئول، بازیگر، نویسنده، شاعر، خواننده و فوتبالیست توی خود کشور ایران دارن به طور مستقیم و غیر مستقیم برای تحقق اهداف ما و رهایی خلق با ما همکاری میکنن؟ فکر کردی جریان سازیهای به قول شما ضد نظام و ضد مذهبی که از طریق بعضی مسئولین و سلبریتیها صورت میگیره اتفاقیه؟ بعضیهاشون مثل خانم.... با آقای.... به طور مستقیم از ما دستمزدهای هنگفت دریافت میکنن تا محتوای مد نظرمون رو خوراک ذهن طرفدارهاشون کنن؛ هیچ کاری هم به راست و دروغ اخباری که بهشون می دیم ندارن، اونها فقط پولشون رو میگیرن. سربازهای ما همه جا هستن.
از شنیدن نامهایی که گفت متعجب شدم؛ افرادی سرشناس در دنیای هنر و سیاست بودند. حالا دلیل آن بچه زاییها در بلاد اجنبی و حرفهای معنادار را میفهمیدم؛ پس آن ها سربازان گمنام دشمن بودند و بنده ی پول، اما به چه قیمتی؟
_ وقتی که ذهن مسموم شد دیگه فقط چیزی رو بالا می آره که ما به خوردش دادیم. این معادله قبلاً تو سوریه جواب داده پس توی ایران هم جواب می ده؛ شاید با تأخیر اما، بالأخره جواب می ده.
این بار رژیم نمیتونه از دامی که براش پهن کردیم سالم بیرون بیاد.خلاصه که این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست.
حرفهایش ترسناک بود ولی بیراه نمیگفت. همیشه خطر خودیهای ناخودی بیشتر از دشمن، سرزمینمان را تهدید میکرد، اما ایـن بازیها تازگی نداشت و هیچ وقت حساب اجنبی جماعت در سرزمین ما درست در نمیآمد؛ که اگر غیر از این بود سر کیسه را برای وطن فروشان بی مایه شل نمیکردند.
پوزخندی به ملاحتش زدم. با سکوتی سنگین خیره شد به تمسخر مواج در چهرهام. کینه را در مردمکهایش دیدم. ناگهان چای داغ را آرام و با حوصله روی پای زخمیام سرازیر کرد. داغی تند چای چون زغالی بر جانم نشست. اختیار از حنجره ام پرید. دانیال بی قرار شد و فریاد زد. دو مرد به سرعت بازوهایش را گرفتند تا فرصت حرکت نیابد. جیغ زدم اما او تا آخرین قطره را با لذتی کثیف روی پایم ریخت. حس میکردم قلبم در کاسهای پر از آب جوش غوطه ور است. بی حال شدم. پلک روی پلک گذاشتم. کیفش از بیتابیمان کوک شده بود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
💢 خودشان برای حجاب، ممنوعیت میگذارند اما ایران حق ندارد برای بیحجابی ممنوعیت داشته باشد.
چنین تصمیماتی در مثلاً مهد دموکراسی جهان و اعتراض همزمانشان به ممنوعیت بیحجابی در ایران اسلامی، گویای این است که غرب در حقیقت به دنبال برهنگی و اجباری کردن آن در جامعه است تا آزادی در انتخاب پوشش!
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🏡 خانه ی تاریخی نبوی
/ قزوین
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌿🌸🌿
کاش افتخار ما آدم ها به این نباشه که:
«هیچ کس حریف زبون من نمیشه!»
کاش به این افتخار می کردیم که:
«هیچ کس حریف شخصیت من نمیشه.»
🌳 شخصیت، جامع افکار، رفتار و گفتارهای ماست.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخند؛
هنوز میشود
از گوشهی لبخندت
خورشیدی برداشت
برای فردا.
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان و درد دل یکی از شیعیان مظلوم کشور آذربایجان در جمع عزاداران حضرت اباعبدالله در شهر کربلا در مورد محدودیت های دولت آذربایجان برای شیعیان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی
گاهی به سادگی
یک لیوان چای دودی
و به لذت یک صبحانهی محلی می شود
کافی است باور کنی
می توان خوشبختی را ساخت!
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
سادگی ما گرگ درون دیگران را بیدار میکند!
⛔️ ساده لوح نباشید!
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🍁🌿
دنیا به چشمهای من انگار گلشن است
چشمم به نور حضرت دلدار، روشن است
شادم از این که فاصلهای نیست بین ما
از او سرشته است دلم، دوست با من است
هر کس که سنگ زد به دلم، خسته شد فقط
با لطف دوست، شیشه ی این قلب، نشکن است
با او ضرر نمیزند اصلاً به من کسی
آتش اگر به من برسد سرد و ایمن است
زیبایی از اسامی حُسنای او گرفت
انگشتر و مدال که بر دست و گردن است
یک روز لال بود همین شاعری که حال
با ذکر دوست، عطر دهانش چو سوسن است
«زینب نجفی»
#شور_شیرین_شعر فارسی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
☘ دوست راستین
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۵: نادر دستی بر آرایش سبیلهایش کشید و گفت: _ تا الآن ه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۱۶:
این قصابان دم از خلق میزدند؟! به خدا قسم که اگر دستشان به ملت میرسید، انتقام سالها حبس در اردوگاه اشرف را از یک به یک هشتاد میلیون ایرانی میگرفتند.
ـــ تازه اول راهه. شگفتی اصلی رو گذاشتم واسه وقتی که حاج اسماعیل هم تو جمعمون باشه.
اشک روی گونه ام لیز خورد. با کشیده شدن چیزی به روی صورتم، به سرعت چشم گشودم. نادر بود.
ـــ نترس، فقط میخوام اشکات رو پاک کنم.
وحشت زده صورتم را کنار کشیدم. صدای دانیال از بین دندانهای گره شدهاش بلند شد.
ـــ بهش دست نزن! لعنتی، بهش دست نزن!
نادر قدمی عقب رفت. کمی مکث کرد و با لبخندی شیطانی به تماشای من ایستاد.
ــ یه تشکر بزرگ به حاج اسماعیل بدهکارم؛ چون اگه با همکاری نکردنش چوب لای چرخ سعودیها نمیگذاشت، این فرصت به من و سازمان داده نمیشد تا انتقاممون رو بگیریم.
با آرامش یقه ی لباس دانیال را مرتب کرد.
ـــ انتقام اعتمادی که سازمان به توی حروم زاده کرد اما تو با خیانت باعث شکست ما و داعش توی منطقه شدی و سر از لشکر لجن پوشها درآوردی.
درد و هراس زبانم را فلج کرده بود.
خوب میدانستم از چه حرف میزند.
آن ها کینه داشتند، کینه ی شکست در عملیاتی که فرش قرمز سارا برای ورود به ایران شد. همان که در دفترچه ی خاطرات دخترک چشم آبی عنوان «چایت را من شیرین میکنم» گرفته بود. نادر دستش را شانه وار بر مو و محاسن طلایی دانیال کشید.
ــ تو هم مثل اون مادر عوضیت یه آدم فروشی... اما من این جا هستم تا بعد از سی و پنج سال انتقام بگیرم؛ انتقام خون ارغوان، دختری که دوستش داشتم.
به بیرمقی چشمان دانیال نگاه کرد.
خونه ی تیمیمون لو رفت. با پاسدارها درگیر شدیم و ارغوان تیر خورد. نمیتونستم با خودم ببرمش اما اون اطلاعات مهمی از سازمان داشت؛ مجبور شدم بکشمش. میفهمی؟! خودم کشتمش. با اسلحه ی خودم. چون ارغوان از مرگ میترسید. همیشه دور از چشم بقیه، کپسول سیانور رو یه گوشه قایم میکرد و این رو فقط من میدونستم.
او عشقش را فدای خونخواری به نام رجوی کرده بود. دوست داشتم بپرسم «آیا میارزید؟» که ناگهان چنگ زد به دور گلوی مرد مو طلایی.
ــ مسبب مرگ ارغوان مادر تو بود. مادر تو! فکر میکنی چرا پدرت همیشه از اون متنفر بود؟ چون مادرت خونه تیمیمون رو لو داد و باعث افشای هویت من و خیلیهای دیگه شد.
دانیال لحظه به لحظه سرختر میشد اما خم به ابرو نمیآورد و این نادر را جریتر میکرد برای فشردن بیشتر گلویش.
ــ قاتل ارغوان مادر تو بود. باعث فرارم از ایران مادر تو بود. عامل سالها زندگی کردنم توی هیبت یه مُرده مادر تود و حالا تو باید قصاص بشی؛ چون تو دانیالی، پسر اون زن، مأمور سپاه، سرسپرده ی رژیم آخوندی و دلیل کدر شدن اسم و سابقه ام تو سازمان.
حس کردم نفس مرد موطلایی قطع شد. جیغ زدم.
ـــــ ولش کن! ولش کن بی شرف! کشتیش!
نادر به خود آمد و دست از دور گلوی دانیال کشید. مرد موطلایی حریصانه نفس گرفت. هق هق هایم یک دم قطع نمی شد. ابلیس، متشنج از جنگ اعصاب، دوری در اتاق زد. این قوم یأجوج و مأجوج واقعاً قصد نجات خلق را داشتند؟! این ها که حتی به پاره های تن خود نیز رحم نمی کردند. اصلاً اسلوبشان برای حکومت چه بود؟ خون و خون و خون؟
درد سوختگی و زخم زانو چنگ بر دلم می زد اما بیشتر نگران وخامت حال دانیال بودم. ساعت بزرگ چسبیده به دیوار، فارغ از دنیا، در خواب به سر می برد. پرده های ضخیم پنجره ی رو به رویم هم اجازه ی تشخیص روز و شب را نمی داد. پس چرا پدر نمی آمد؟
سر دانیال کج روی شانه اش افتاده بود و به سختی سرفه می کرد. درد در بالا و پایین رفتن های نامنظم ریه اش به راحتی حس می شد. با چند گام بلند و آتشین، نادر خود را به برادر زاده اش رساند. به پشت گردن دانیال چنگ زد و او را روی زمین پرت کرد. چون کودکی گم شده در خیابان ضجه می زدم تا دست از سرش بردارد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۶: این قصابان دم از خلق میزدند؟! به خدا قسم که اگر دست
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۱۷:
نادر روی زانو هایش خم شد. با کشیدن موهای دانیال سرش را بالا آورد و کنار گوشش نجوا کرد:
_ می خوام تو هم عذاب بکشی، بلند شو؟
دانیال را مجبور به نشستن روی زانوهایش کرد. چاقویی از جیبش بیرون کشید. قلبم برای ثانیه ای ایستاد. هراسم ذوق مرگش کرد. لبخندی دندان نما زد و گفت:
ـــ چشمهات قشنگن، گریه نکن!
اشک پشت اشک، دیدم را تار میکرد. ناگهان چاقو را زیر گلوی دانیال گذاشت و فریاد زد:
ـــ می گم گریه نکن!
نمیتوانستم. کنترل اشکها دست من نبود. وحشت زده سری به تأیید تکان دادم. نرمشی عجیب به صدایش نشست:
ـــ چشم هات شبیه چشمهای ارغوانه.
طوفان زده، سر بالا گرفتم تا اشکهایم لیز نخورد. تمام حواسم پی چاقوی نادر میچرخید که نکند بلایی بر سر برادرزادهاش بیاورد. رنگی بر رخسار دانیال نمانده بود. لبهایش در سفیدی به گچ دیوار طعنه میزد و نای نفس کشیدن نداشت. پر از تشویش بودم که نادر، بست دستان مرد مو طلایی را با چاقو گشود. نفس منجمد شده در سینهام را بیرون دادم. ابلیس، چاقو را در جیبش گذاشت و از جایش بلند شد. چند مرد حاضر در صحنه مدام به فضای بیرون در سرک میکشیدند. یکیشان اما از کنار صندلی ام جُم نمیخورد.
نادر آمد و در یک وجبی ام ایستاد. کلتی از جیبش بیرون آورد، مسلح کرد و روی شقیقهام گذاشت. ترسیدم؛ به اندازه ی تمام دنیا ترسیدم. نگاه بی حال دانیال لبریز از وحشت شد. نادر کلتی دیگر از غلاف کمرش بیرون کشید و آن را مقابل دانیال، روی زمین انداخت.
_ برش دار! فقط مراقب باش دست از پا خطا نکنی، چون میبینی که مغز این دختر زیر لوله ی اسلحه ی منه.
اضطراب را در چشمان به خون نشسته ی دانیال دیدم. عرقی سرد بر کالبدم خیمه زد. نادر اسلحه را روی شقیقهام فشرد و فریاد زد:
ـــ بردار اون لعنتی رو!
دانیال مطیعانه سری تکان داد و تلوتلو خوران اسلحه را از روی زمین برداشت.
_ باشه... باشه... آروم باش...
نادر با دست اشاره کرد.
ــــ پاشو، وایسا.
دانیال به سختی روی پاهایش ایستاد. نادر نفسی عمیق گرفت.
_ توی اون اسلحه فقط و فقط یه گلوله ست.
مکث کرد و سپس ادامه داد:
_ عقیل میگفت نشونه گیرت حرف نداره.
تبسمی نجس بر لحنش نشست.
_ میخوام پای این دختر رو نشونه بگیری و شلیک کنی.
رعشه بر اسکلتم تازیانه زد. شعلهای از ترس و وحشت در مردمکهای رنگی دانیال جان گرفت. این دیوانه چه میگفت؟!
_ چی... چی کار کنم؟!
نادر ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ خنگ شدی می گم شلیک کن به پاش.
میلرزیدم. دندانهایم تق و تق به یکدیگر میخوردند. دانیال ناباورانه به عمویش نگاه میکرد. سرمای غسالخانه در چهره ی نادر موج میزد:
_ نزنی، من میزنم البته نه به پاش؛ مستقیم تو سرش.
این چه کابوسی بود که بیداری نداشت؟ دانیال به چشمانم نگاه میکرد. نادر نعره زد:
ــ بزن! میخوام داغون شدنت رو ببینم. گفته بودم داغش رو به دلت میگذارم، بزن.
ترسی پنهان در حال و روز مرد مو طلایی هویدا بود. سری به نشانه نفی تکان داد. نادر چون مار زخم خورده به هم پیچید. اسلحه را روی شقیقهام فشرد.
_ میزنم... واسه مجبور کردن اسماعیل به همکاری، جنازه ی دخترش هم کافیه. میزنم دانیال... می زنم!
عربده اش چون صاعقه بر هستیام کوبیده شد. دانیال، مضطرب، دست تسلیم بالا آورد.
ــ باشه... باشه...
به سرعت اسلحه را به سمتم نشانه گرفت. باورم نمیشد که بین مرگ و جان کندن گیر افتاده باشم. متحیرانه به دانیال نگاه میکردم.
_ ن... ن... نه...
حس جنون داشتم و زبانم به سکته افتاده بود. فشار عصبی روی شانه های دانیال را می دیدم. او باید انتخاب می کرد که بانی مرگ باشد یا فرشته ی عذاب. آبی چشمانش پر بود از حرف هایی که هیچ یک از آن ها را نمی فهمیدم. نادر، چون دیوانگان، مسلسل وار نعره می کشید:
_ می زنم! می زنم!
اشک در حوضچه ی نگاه دانیال جمع شد.
_ من رو ببخشید...
مردد بود اما تصمیمش را گرفت. اسلحه را آماده ی شلیک کرد. لرزش نامحسوس دستش را دیدم. انگشتش روی ماشه رفت که ناگهان در خانه با ضرب باز شد و یکی از نوچه ها فریاد زد:
_ پاسدار ها!
غلغله به پا شد هر کدام از نوچه ها دنبال راه فرار به گوشه ای دویدند. فرصت چرخاندن سر نیافتم. به آنی صدای شلیک گلوله از اسلحه ی دانیال بلند شد. زمان ایستاد ولی دردی حس نمی کردم.. زوزه ی نادر در دالان گوشم پیچید و من را به خود آورد. اسلحه اش مقابل پایم روی زمین افتاد. با فریاد به مردی که از کنارم جم نمی خورد دستور داد تا دانیال را بزند.
مرد قوی هیکل به سرعت اسلحه اش را از غلاف کمر بیرون کشید و به سمت دانیال نشانه گرفت. ناگهان، تغییر مسیر داد و لوله ی اسلحه را روی سر نادر گذاشت.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff