گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست، نیست
ور تو پنداری مرا بی تو قراری هست، نیست
«مولوی»
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۲۴:
در حیاط دلگشای مسجد چرخی زدند و در رأس الحسین دعا و نماز خواندند.
ابراهیم به یاد عبادتها و گریههای امام زین العابدین(ع) کنار سر پدرش افتاد. حال و هوایش طوری بود که دلش شکست و بلند گریست.
بیرون که آمدند، از ابوالفتح پرسید:
«دکان را به کی سپردی؟»
ــ به طارق.
ابراهیم پوزخندی زد و ابوالفتح گفت:
«بازیگوش و کم تجربه است اما قابل اعتماد است. گاهی با او حرف میزنم و نصیحتش میکنم.»
ــ همانطور که مرا پند و اندرز میدهید! خدا گوش شنوا بدهد!
به باب الصغیر رفتند و تربت امامزادگان و شهدای آن قبرستان قدیمی را زیارت کردند. آن جا زمین مرطوب بود و در قسمتهای بین قبرها که رفت و آمد شده بود، گِل به کفش میچسبید.
در آسمان، بین دو تکه ی بزرگ ابر فاصلهای افتاده بود و از همان باریکه که شبیه رودخانهای میان دو ساحل پوشیده از برف بود، خورشید میتابید.
روی سکوی گِلی نشستند که هنوز اندکی نم داشت. ابراهیم با تکه چوبی به کندن گِلهای ته کفشش مشغول شد.
سکوتشان کمی طول کشید.
ابوالفتح گفت:
«امروز ناخوشتر از دیروزی.»
ابراهیم به تلخی خندید.
ــ دیشب اُم جیران گفت شبیه سگی کتک خورده ام! امروز نمیدانم شبیه چیستم!
خاصیت عشق همین است. مثل شمع تو را میگدازد و آب میکند. داشتم زندگی ام را میکردم که گره کوری مثل مهمانی ناخوانده به جانم افتاد. ناخواسته عاشق یکی شدم که شاید شایسته ی عشق من نباشد. درونم عقل و دل به جان هم افتادهاند. جنگی در گرفته که به ستوهم آورده است و برندهای ندارد. به چاهی تاریک افتادهام که هرچه ناخن به دیواره اش میکشم؛ نمیتوانم خودم را از آن بالا بکشم. میبینی که درمانده و پریشان شدهام! بد دردی است که یکی مثل خوره در جان و دلت خانه کند که نه میشود با او ساخت و نه میشود بیرونش انداخت!
خورشید، باز ناپدید شد و با رفتن آفتاب، سوزی وزیدن گرفت. ابراهیم برخاست. سردش شده بود.
ــ بیایید برویم! حالم خوب نیست! انگار دارم مریض میشوم! همینم مانده است که در بستر بیفتم و این بار اُم جیران بیاید همزمان از من و مادرم پرستاری کند!
با بیحالی و بیرغبتی خندید. ابوالفتح عبای پشمی خود را روی دوش او انداخت.
ــ مهم این است که بدانی تنها نیستی! خدایی داری که مراقب توست و هوایت را دارد! امامی داری که از حال و روزت باخبر است! تو هم به یاد او باش! ایشان مثل تو جوان هستند. همسری دارد که خلیفه ی پیشین، مأمون، به او تحمیل کرده است. خوب درک میکند که چه میکشی!
راه برگشت را در پیش گرفتند. ابراهیم عبا را به دور خود پیچید.
ــ دوست دارم «محمد بن علی» را ببینم و با او حرف بزنم. باید از او بپرسم آمال را رها کنم یا نه. هر چه باشد، این دختر شیعه است و تنها. جوانمردانه نیست به حال خود رهایش کنم.
ــ فکر خوبی است! بخواهی امامت را ببینی، میبینی! موسم حج نزدیک است. من با اُم جیران قصد داریم به حج برویم. تو هم با ما بیا. به مدینه هم میرویم و حضرت را میبینیم. شاید هم ایشان را در مکه دیدیم. به کربلا و کوفه هم میرویم. موافقی؟
ابراهیم انگار مژدهای شنیده باشد، با خوشحالی سر تکان داد.
ــ شک نکن خواهم آمد! فقط دعا کن حال مادرم بهتر شود! شاید اگر از این شهر و دیار دور شوم، کشش عشق کمتر آزارم دهد و تا بازگردم، او را فراموش کنم!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#قسمت_هفتم:
رفتم داخل اتاق، علی وطارق روی مبل نشسته بودند ومن روی کناره وپشت به پشتی روی زمین نشستم ،تنم دم به دم داغ ترمیشد وحدس میزدم صورتم از شرم سرخ شده همینجورکه مینشستم سلام کردم.
علی:سلام دخترخاله خوبی؟
لیلا کجاست،اینجا نیادیه وقت؟؟
من:نه روحیاط مشغول بود وبعد
وهردوشون اومدند پایین ونزدیک من کنارپشتی نشستند وطارق شروع کرد:سلما جان همونطور که قبلا گفتم این اقا علی گل شمارا ازمن خواستگاری کرده ومنم جواب مثبت شما رابهشون گفتم ،حالا بهتره حرفهای علی رابشنوی.
علی همینجورکه سرش پایین بود وباریشه های پشتی بازی میکرد گفت:حقیقتش من خیلی قبل به طارق گفته بودم اما طارق اینقد نگفت که مسیله پسرهمسایه تان پیش امد ،اما حالا که متوجه شدم شما هم بی علاقه نیستید باید یک موضوع مهم رابگم دوست دارم یعنی نه اینکه من دوست داشته باشم بلکه تودین ماامده ازدواج یک مردمسلمان باغیرمسلمان درصورتی درست هست که زن هم مسلمان بشه.آیاحاضری مسلمان بشی؟
خیلی جاخوردم واز برخورد طارق بااین موضوع میترسیدم ،زیرچشمی نگاهی به طارق کردم،برخوردش جوری بود که انگار علی چیز خاصی نگفته...
روکردم به طارق وگفتم:داداش شما چی میگی؟
طارق:ببین توخودت عاقل وبالغی خودت تصمیمت رابگیر
من:من حاضرم مسلمان بشم اما اگر بابا ومامان بفهمند چی؟
طارق خوشحال یک بوسه ای به سرم زد وگفت:توکار اشتباهی نمیکنی که بترسی...
علی:پس الان حاضری مسلمان بشی؟
من:الان؟!!بایدچکارکنم؟
علی :کارخاصی نیست،شهادت به وحدانیت خداوپیامبری حضرت محمدع وجانشینی حضرت علی ع
هرچه که علی گفت همراهش تکرار کردم ...
طارق دستهام راگرفت تودستاش وگفت:به جمع شیعیان مظلوم خوش امدی😘
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:یعنی یعنی تو....
طارق:اره الان یک ساله که به دین اسلام ومذهب شیعه داخل شدم.....
علی روبه طارق:پس تعلیم اصول وفروع دین سلما باتو..وبالبخند مهربانی نگاهم کرد وگفت:ان شاالله اوضاع اروم شد هفت شبانه روز مجلس جشن برات میگیرم...
از خجالت سرم راانداختم پایین وسرخ شدم...
بااجازه ای گفتم وبه سرعت از اتاق بیرون امدم.
سرشاراز حسهای خوب بودم،یعنی الان من مسلمانم؟شیعه هستم؟
احساس کبوتری راداشتم که دراسمان زیبا سبکبال درحال پرواز بود.....
ادامه دارد..
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
عقل معاش میگوید:
که شب هنگام خفتن است اما عقل معاد میگوید که همه چشم ها در ظلمات محشر در آن فَزَعِ اکبَر از هولِ قیامت گریانند مگر چشمی که در راه خدا بیدار مانده
و از خوف او گریسته باشد..
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
#عاقبتمون_بخیر
#شبتون_شهدایی_
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
3.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
" یا حی یا قیوم "
ذکر روز چهارشنبه
صد مرتبه
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
AUD-20220317-WA0002.mp3
زمان:
حجم:
5.82M
" زیارت آل یاسین "
#علی_فانی
⚫️کانال گام دوم انقلاب ✌🏴
⚫️https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
زیارت عاشورا - حسین حقیقی.mp3
زمان:
حجم:
16.55M
🏴 زیارت عاشورای زیبا
🎙 با صدای: حسین حقیقی
⏰ زمان ۱۱ دقیقه
⚫️کانال گام دوم انقلاب ✌🏴
⚫️https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff