#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت27
این قسمت: به من اعتماد کن
روز قدس بود، صبح عین همیشه رفتم سر کار😒
گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم
اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود 🤯
ازش پرسیدم
_از کاری که کردی پشیمون نیستی؟
خیلی محکم گفت:
_نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد
ولی من پشیمون بودم😪😓
خوب یادمه … یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش… در چپش ضربه دید
کارل عاشق اون ماشین نو بود 🏎
اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد💀
نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد
فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود، همه براش سوت و کف می زدن👏👏👏
من ساکت نگاه می کردم، خیلی ترسیده بودم
فقط 15 سالم بود🚶♂
شاید سرگذشت ها یکی نبود
اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن✊
من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم
ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن😭
اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم، اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت😓
اعصابم خورد شده بود، آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم
لعنت به همه تون، لعنت به تو سعید
رفتم توی رختکن، رئیس دنبالم اومد🙄
_کجا میری استنلی؟ … باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم😣
همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم
_نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم، قبل طلوع تحویلت میدم😌
_می تونم بهت اعتماد کنم؟
اعتماد؟😰
اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: _آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی 😼
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff