#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت31
این قسمت : خدای مرده
همه رفتن... 🚶♂️🚶♂️
بچه ها داشتن وسایل را جمع و مسجد را مرتب میکردند... .
یه گوشه ایستاده بودم...
حاج آقا تنها شد، آستین بالا زد
تا به بقیه کمک کنه...
رفتم جلو... سرم را پایین انداختم و گفتم :من مسلمان نیستم...😔
همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها را توی پلاستیک میریخت گفت : می دونم...
شوکه شدم... 😦
با تعجب دو قدم دنبالش رفتم...
برگشت سمتم...
همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم...
بعد هم با خنده گفت:اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد را بشورم... 😂
آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟...
مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون را در می آوردن...
خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند...🤭
سرم را بیشتر پایین انداختم.
خیلی خجالت کشیده بودم... 😣
اون روز 10 تا فرش بزرگ مسجد را تنهایی شست...
هرچی همه میپرسیدن؛چرا؟...
جواب نداد... .
من سرایدار بودم و باید میشستم اما از نجس و پاکی چیزی نمیدونستم... 😶
از دید من، فقط یه شستن عادی بود...
برای اینکه من جلو نرم و من را لو نده... به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه...
ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمیز،
تو دلم سرزنشش کردم...😟
خیلی خجالت کشیدم...
در واقع، برای اولین بار تو عمرم خجالت کشیدم...
همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت :راستی حیف تو نیست؟...
اینقدر خوب قرآن را حفظی اما نمیدونی معنیش چیه...
تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش را بخونی ببینی خدا چی گفته؟...🤔
.
برام مهم نیست یه خدای مرده، چیگفته... ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه.😣😢
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff