eitaa logo
گام دوم انقلاب
2.9هزار دنبال‌کننده
215.5هزار عکس
157.2هزار ویدیو
1.6هزار فایل
🇮🇷🇮🇶🇵🇸🇸🇾🇱🇧🇾🇪 امام خامنه ای: شما افسران جنگ نرم هستید جنگ نرم مرد میخواهد. دیروز نوبت شهدا بود در جنگ سخت.. وامروز نوبت ماست در جنگ نرم ارتباط با مدیر @hgh1345 آیدی تبادل و تبلیغات @hgh1345
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دِعبِل و زُلفا» این کتاب، دربردارنده‌ی داستان عاشقانه‌ای است از شاعری به نام «دِعبِل خُزاعی» که در زمان خلافت عباسیان زندگی می‌کرده است. دعبل در سفری به سوی بغداد با کاروانی از اسیران زن مواجه می‌شود که برای کنیزی به دربار حکومت برده می‌شوند و در میان آن‌ها دختری است بسیار زیبارو و عفیف که شجاعت و ظلم ستیزی‌ او در مقابل مأموران ظالم، دعبل را شیفته و واله‌ خود می‌کند. شاعر جوان با دیدن دختر اسیر که نامش «زُلفا» است، به دنبال رسیدن به اوست و بعد از ملاقاتش با وی که با رنج و زحمت بسیار فراهم شده است، علاقه فراوان دختر به اهل بیت را متوجه می‌شود. دعبل در سرودن شعر، تبحّر فراوانی دارد و با الگو‌گیری از زلفا از این سلاح برای بیان رنج‌ها و مصیبت‌های امام موسی کاظم و امام رضا (درود خدا بر ایشان) در طی غصب خلافت و اسارت و شکنجه‌های فراوان حکومت جبّار استفاده می‌کند. ◀ این داستان‌ عاشقانه را این جا بخش به بخش با هم خواهیم خواند. 🌳 🍀 با ما همـــراه باشـــید و دوســتان خود را به این جــا دعوت کــنید. ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۱: روز به نیمه نرسیده بود که کاروان به بالای تپه‌ی سرسبز رسید. این تپه و قسمتی از جاده که از فراز آن می‌گذشت، مشرف بر پایتخت عباسیان بود. ناگهان شهر با گستردگی و زیبایی شگفت‌انگیزش، با دجله که به شکل انگشتی دراز و خمیده از میانه‌ی شهر می‌گذشت و هفت پل، چون چند حلقه‌های انگشتر بر آن قرار داشت، به چشم کاروانیان آمد و نفس‌ها را در سینه حبس کرد. طبیبِ جوانی که ساعتی بود شانه‌به‌شانه‌ی دعبل حرکت می‌کرد، گفت: _ هر وقت به بغداد می‌رسم از این زاویه، به آن نگاه می‌کنم، این همه کاخ و بناهای مرتفع و باغ و بستان، چنان به وجدم می‌آورد که با خودم می‌گویم: «چه‌گونه بهشتی که مؤمنان به آن اعتقاد دارند می‌تواند از این زیباتر باشد؟ دوست داشتم خانه‌ای را در همین جا که ایستاده‌ام می‌ساختم و روزها از ایوان آن، این شهر پر رمز و راز را تماشا می‌کردم.» دعبل نفسِ عمیقی کشید. او در اندیشه‌ی دیگری بود. در طول سفر نتوانسته بود از فکر چهره‌ی دلربایی که دیده بود، بیرون برود. نخستین بار بود که احساس متفاوتی را تجربه می‌کرد. پیش از آن هیچ زنی نتوانسته بود آن‌گونه دلش را به خود مشغول کند. کش‌وقوسی به خودش داد و مُشتی به سینه‌ی ستبرش کوبید. با صدایی که پرطنین و نافذ بود گفت: «بهشت، تجسم اعمال نیکوکاران باایمان است.» آن‌جا چشمی به ما می‌دهند که ملکوت کارهایمان را به عیان می‌بینیم و لذت می‌بریم. کاش آن چشم تیز و حق بین را اکنون نیز داشتیم و باطن این شهر و مردمانش را می‌دیدیم! شاید در آن صورت ترجیح می‌دادی خانه‌ات را دور از این‌جا بسازی. طبیب به قصر زیبا و مرتفع جعفر بَرمکی که در شرق دجله، در محله‌ی رُصاقه بود، اشاره کرد. _ اگر آن عمارت که گنبدها و ستون‌های مارپیچ قرمز و آبی دارد و آن برج مرتفعش،‌ برای تو بود و صدها کنیز و خدمتکارش، انتظارت را می‌کشیدند. باز هم این حرف را می‌زدی؟ _ حتی اگر همه‌ی این بغداد برای من بود و می‌توانستم چون سیمرغ بر فراز آن به پرواز درآیم، حقیقت همان است که هست. دعبل به آن سوی دجله، به نقطه‌ی مرکزی شهر که محله‌ی کَرخ نام داشت و قصرهای هارون الرشید در آن بود، خیره شد. دستی به یال اسب ابلقش کشید. باغ‌وبستان‌ها و کاخ‌های کوچک و بزرگ، قصرهای هارون را چون نگینی رنگارنگ در بر گرفته بود. در راه کم سخن گفته بود. فکر آن دختر اسیر، رهایش نمی‌کرد. از هم‌اکنون اندوه جدایی بر دلش فشار می‌آورد. در همان نخستین منزل که او را دیده بود، تصمیم گرفته بود دیگر او را نبیند و فکرش را از سر بیرون کند؛ اما موفق نشده بود و این موضوع او را که گمان کرده بود اراده‌ای پولادین دارد، عصبانی می‌کرد. دیگر نمی‌دانست چه‌گونه می‌تواند نقش آن قامت موزون، چهره‌ی گلگون و چشمان پرفروغ و غمگین را از صفحه‌ی دلش پاک کند. طبیب که از دل او خبر نداشت، دنبال حرف‌های خودش را گرفت. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۲: سال‌هاست پنجاه هزار نفر به ساخت این شهر افسانه‌ای مشغولند. معمارهایی نقشه‌ی این شهر را کشیده‌اند که مانندشان در چین و روم و مصر یافت نمی‌شود. تنها شاید بتوان شکوه و عظمت قسطنطنیه را با آن مقایسه کرد. دعبل سعی می‌کرد باطن منظره‌ی پیش‌رویش را ببیند. _ فراموش نکن که خون جهان اسلام را می‌دوشند و مانند این رودخانه به این بهشتِ شَداد جاری می‌کنند‌. باید هم چنین آراسته و خوش آب‌ورنگ باشد! اگر همه‌ی سرزمین‌های اسلامی چنین بود، جای مباهات داشت! در راه، کودکان یتیم و پابرهنه را نمی‌دیدی که برای گدایی لقمه‌ای نان، دوره‌مان می‌کردند؟ پولی که باید صرف آن‌ها شود، این‌جا خرج می‌شود‌. جام‌های پیاپی شراب که در این کاخ‌ها به سلامتی خلیفه نوشیده می‌شود، خون پدران آن اطفال است. طبیب نگاه هراسیده و کاونده‌اش را به صورت زیبا و با صلابت دعبل دوخت. _ چه‌قدر بی‌پروا حرف می‌زنی! نمی‌ترسی که من از جاسوسان باشم! آن‌ها همه‌جا هستند‌. _ فرض کن من چوبه‌ی دارم را به دوش کشیده‌ام تا ببینم کجا برپایش می‌کنند و مرا بر آن می‌آویزند، آن‌وقت تو مرا از مأموران مخفی می‌ترسانی! شجاعتِ حق‌گویی نداریم که گرفتار سلطه‌ی باطل شده‌ایم. _ من که جرأت نمی‌کنم در سرداب یا پستوی خانه هم این‌گونه بی‌پروا سخن بگویم. _ تا دقیقه‌ای دیگر از هم جدا می‌شویم. این را به یادگار از من داشته باش: «زبانی که به حق نچرخد، به درد همان لقمه در دهان چرخاندن می‌خورد و بس!» _ عجیب است که هنوز این سر نترس را روی گردنت حفظ کرده‌ای! _ خدایی که ابراهیم را در میان تلی از آتش حفظ کرد، می‌تواند نکبت بنی‌عباس را از من دور کند‌. از خدا خواسته‌ام عاقبت در راهش و به دست دشمنانش شهید شوم؛ اما پیش از آن، عمری دراز داشته باشم. _ از حرف‌هایت وحشت می‌کنم، اما ته‌دل به شجاعت و ایمان تو غبطه می‌خورم! بنی‌عباس نشان داده‌اند که به کسی رحم نمی‌کنند. آن روی سکه‌ی قدرت، بی‌رحمی و قساوت است‌. این را پدرم می‌گفت. پندش آویزه‌ی گوشم است. با دُم شیر نباید بازی کرد. حتماً پدران و شوهران آن دختران و زنان در بند هم‌چون تو، سر نترسی داشته‌اند که کشته شده‌اند و کار ناموسشان به گرفت‌وگیر کشیده است. ⏪ ادامه دارد..‌‌ ................................. 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۳: دعبل دوست داشت طبیب را بفرستد تا خبری از او بگیرد. تا ساعتی دیگر هر کس به راه خو‌د می‌رفت. شاید دیگر او را نمی‌دید. باز دندان به جگر فشرد و این شعر را سرود: «نمی‌گذارم موشِ هوای نفس، افسارم را چون شتری سر به راه بگیرد و به دنبال بکشد و به بیراهه ببرد.» طبیب گفت: «سفر به پایان رسید و آخر نگفتی کی هستی و چه کاره‌ای؟» جوابی نشنید. دعبل در دنیای دیگری بود و بیت‌های بعدی چون غنچه‌هایی در ذهنش می‌شکفتند. انگار ذکر بگوید، لبش بی‌صدا می‌جنبید و ذهن و دلش، واژه‌ها را موزون، کنار هم ردیف می‌کرد. نگاهش بین آسمان و زمین بی‌قرار بود‌. بازرگان فکر کرد همسفرش ورد می‌خواند تا از بلایی محفوظ بماند. کاروان از تپه سرازیر شد. آفتاب ملایم بود و نسیم خنکی می‌وزید که بوی دار و‌ درخت را با خود داشت. پل‌ها و چهار خیابانی که به چهار دروازه می‌رسید و شهر را به چهار قسمت تقسیم می‌کرد، کم‌کم پشت ساختمان‌ها و درختان و حصار بلند شهر پنهان شدند. از پلی چوبی گذشتند که زیر پای شتران، جیرجیر می‌کرد. نهری از دجله، زیر آن می‌گذشت و از میان دو ردیف درخت، به سوی کشتزاری سرسبز و بی‌انتها، پیچ و تاب می‌خورد. طبیب دستی به جهاز شتر دعبل زد‌. _ خوش به حالت که چنین سبکبال سفر می‌کنی! بارت مختصر است و مفید. اگر دزدان حمله می‌کردند، تک شترت را برمی‌داشتی و از معرکه می‌گریختی. من با صد شتر جنس، مانند فَعله‌ای هستم که کاهِ‌گل لگد می‌کند‌. تا به خودم بجنبم، هستی‌ام را تاراج کرده‌اند. جان خودم را از معرکه بیرون ببرم، شانس آورده‌ام. دعبل شمشیری را که زیر بار پنهان کرده بود، نشان داد. _ اگر دزدان حمله می‌کردند، من یکی تا پای جان می‌ایستادم و می‌جنگیدم. در مرام ما، تنها به فکر جان خود بودن، دور از جوانمردی است‌. با خود گفت: «هرگز آن دختران و زنان اسیر را در چنگ راهزنان رها نمی‌کردم. هر چند هم‌اینک نیز دزد زده و به یغما رفته‌اند!» _ با این حساب، شرط می‌بندم بار شترت، داروهای کمیاب و گران قیمت و یا مروارید و زعفران است‌. از پیشانی بلند و سخنان سنجیده‌ات برمی‌آید که درس خوانده‌ای و آداب تجارت را به خوبی آموخته‌ای! ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۳: دعبل دوست داشت طبیب را بفرستد تا خبری از او بگیرد. تا ساعتی دیگر هر کس به راه خو‌د می‌رفت. شاید دیگر او را نمی‌دید. باز دندان به جگر فشرد و این شعر را سرود: «نمی‌گذارم موشِ هوای نفس، افسارم را چون شتری سر به راه بگیرد و به دنبال بکشد و به بیراهه ببرد.» طبیب گفت: «سفر به پایان رسید و آخر نگفتی کی هستی و چه کاره‌ای؟» جوابی نشنید. دعبل در دنیای دیگری بود و بیت‌های بعدی چون غنچه‌هایی در ذهنش می‌شکفتند. انگار ذکر بگوید، لبش بی‌صدا می‌جنبید و ذهن و دلش، واژه‌ها را موزون، کنار هم ردیف می‌کرد. نگاهش بین آسمان و زمین بی‌قرار بود‌. بازرگان فکر کرد همسفرش ورد می‌خواند تا از بلایی محفوظ بماند. کاروان از تپه سرازیر شد. آفتاب ملایم بود و نسیم خنکی می‌وزید که بوی دار و‌ درخت را با خود داشت. پل‌ها و چهار خیابانی که به چهار دروازه می‌رسید و شهر را به چهار قسمت تقسیم می‌کرد، کم‌کم پشت ساختمان‌ها و درختان و حصار بلند شهر پنهان شدند. از پلی چوبی گذشتند که زیر پای شتران، جیرجیر می‌کرد. نهری از دجله، زیر آن می‌گذشت و از میان دو ردیف درخت، به سوی کشتزاری سرسبز و بی‌انتها، پیچ و تاب می‌خورد. طبیب دستی به جهاز شتر دعبل زد‌. _ خوش به حالت که چنین سبکبال سفر می‌کنی! بارت مختصر است و مفید. اگر دزدان حمله می‌کردند، تک شترت را برمی‌داشتی و از معرکه می‌گریختی. من با صد شتر جنس، مانند فَعله‌ای هستم که کاهِ‌گل لگد می‌کند‌. تا به خودم بجنبم، هستی‌ام را تاراج کرده‌اند. جان خودم را از معرکه بیرون ببرم، شانس آورده‌ام. دعبل شمشیری را که زیر بار پنهان کرده بود، نشان داد. _ اگر دزدان حمله می‌کردند، من یکی تا پای جان می‌ایستادم و می‌جنگیدم. در مرام ما، تنها به فکر جان خود بودن، دور از جوانمردی است‌. با خود گفت: «هرگز آن دختران و زنان اسیر را در چنگ راهزنان رها نمی‌کردم. هر چند هم‌اینک نیز دزد زده و به یغما رفته‌اند!» _ با این حساب، شرط می‌بندم بار شترت، داروهای کمیاب و گران قیمت و یا مروارید و زعفران است‌. از پیشانی بلند و سخنان سنجیده‌ات برمی‌آید که درس خوانده‌ای و آداب تجارت را به خوبی آموخته‌ای! ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۴: دعبل پوزخندی زد. _ از بصره که همسفر شدیم، نگاهت مدام به بار من است. داری از کنجکاوی قالب تهی می‌کنی! می‌ترسی از هم جدا شویم و نفهمی که این شتر خسته، زیر چه جنس بار سنگینی است! فقط بدان که من مدتی از طرف والی نیشابور، حاکم سمنگان بوده‌ام. آن بیچاره را برکنار کردند، من هم سرم بی‌کلاه ماند. این‌بار که می‌بینی حاصل چندسال یافتن و بافتن و اندوختن است. طبیب خندید و بازوی همسفر بلندقامتش را فشرد. _ پس بگذار من هم بگویم. مرا که می‌بینی، مردی توانگرم. در بغداد هم مثل بصره و انبار و موصل و اهواز، خانه و دکان و زمین دارم. طبیبم؛ اما شغل پدری‌ام را که تجارت است رها نکرده‌ام. ابن‌سیار صدایم کن. به تعداد غلامانی که در این سفر با من هستند، کنیزان زیبا و بااصل‌ونسب دارم. خودم بارت را هر چه که باشد، نقد می‌خرم. معلوم است که به بار صد شتر می‌ارزد. در کاروان‌سرا قیمت می‌گیریم. من یک دینار هم شده، گران‌تر از دیگران می‌خرم. دعبل سراپای بازرگان را ورانداز کرد و انگار چیز قابل توجهی در آن ندید. _ تو دیگر چه‌گونه طبیبی هستی که تجارت می‌کنی؟! _ هر بار لازم شود سفر کنم، صدتایی شتر جنس با خودم همراه می‌کنم. پول یک ماه طبابت از آن در می‌آید. شعار من این است: «حتی اگر می‌توانی خودت را بفروش و پول درآور!» _ اگر این چنین مال‌دوست هستی، بار من به دردت نمی‌خورد. از داروهای کمیاب و مروارید و زعفران گران‌بهاتر است. مشتری خودش را دارد. _ آتش اشتیاقم را تیزتر کردی! شک ندارم که تحفه‌هایی شاهانه است! _ آن زمان که ثروتمندان به اندوختن درهم و دینار مشغول بوده‌اند، من با زحمت فراوان، آن‌چه را در این صندوقچه‌هاست، از این‌جا و آن‌جا گرد آورده‌ام و خود بر آن افزوده‌ام. گره طناب را از زیر شکم شتر باز کرد و پارچه‌ای راه‌راه و ضخیم روی بار را کنار زد. صندوقچه‌هایی نمایان شد. ابن‌سیار دست‌هایش را به هم مالید. دعبل نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. _ نمی‌خواهم بیش از این در خُماری کنجکاوی کاسبکارانه‌ات بمانی. بیا ببین و لذت ببر! ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵: قفلی را گشود و درِ یکی از صندوقچه‌های چوبی را باز کرد. _ همین یک صندوقچه را با تمام مال‌التجاره‌‌ی تو معاوضه نمی‌کنم. ابن‌سیار که کوتاه قد بود، روی رکاب اسبش ایستاد و گردن کشید. ده‌ها کتاب و دفتر با جلد چرمی را دید که تنگ هم چیده شده بود. دهانش باز ماند. دعبل بلند خندید. _ چه‌می‌گویی؟ هنوز هم خریداری؟ _ تو نیز طبیبی؟ _ شاعرم. _ راستش این رقم قُماش به درد من نمی‌خورد؛ اما می‌دانم که گاهی یک شعر از خرواری جواهر بیش‌تر می‌ارزد. شاعرانی می‌شناسم که برای خلیفه، قصیده‌ای سرودند و قصری ستانده‌اند. امیدوارم تو نیز از این نوع شعرها بسازی و ثروتی به هم بزنی! این‌ها که کتاب و دفتر است. من هم از این ‌ها دارم.درهم و دینارهایت کجاست؟ آن‌ها را به معتمدی سپرده‌ای؟ بگو از گاو سمنگان چه دوشیده‌ای؟ از زمین‌دارانی؟ _ شاید باورت نشود، اما مانند علی‌بن ابی‌طالب و شاگرد مکتبش، سلمان فارسی، به کار مردم پرداختم، نه جیب خودم. _ معلوم است که باورم نمی‌شود! یعنی تویی و این اسب و شتر خرواری کتاب و دفتر؟ فقط همین؟‌ _ این شتر از کاروان‌سالار، کرایه کرده‌ام. ابن‌سیار به همسفر درشت جثه‌اش خیره شد و سری به تأسف تکان داد. _ در بغداد چه داری؟ _ وضعم چندان هم بدک نیست. در این شهر درَندشت و هفتاد و دو ملت، استادی دارم که پیش از این، چند سالی نزدش درس خوانده‌ام. _ پس خجالت را کنار بگذار و بگو پاک مفلسی، کم‌کم داشت از تو خوشم می‌آمد. _ قضاوت نکن. همه را نگفته‌ام. راستش یکی را دارم که به نظرم بعید است او را خوب بشناسی. قدرت و نفوذ فوق‌العاده‌ای دارد. همه‌ی بغداد برای او عددی نیست. لبخند به لبان بازرگان بازگشت. _ من خیلی از کله‌گنده‌ها و سرشناس‌ها را می‌شناسم. نامش چیست؟ بگو تا بگویم. دعبل از نزدیک به طبیب چشم دوخت. _ نام مبارکش، رب‌العالمین است. واقعاً او را می‌شناسی که ثروت را تنها در درهم و دینار می‌بینی؟ من در سال‌های سمنگان سعی کردم به مردم ستم نکنم و خدایم را از دست ندهم. ضرر کرده‌ام؟ طبیب، شگفت‌زده، از حرکت باز ایستاد و به آن‌چه شنیده بود فکر کرد. بعد دوباره اسب کهَرش را هی زد و خود را به دعبل رساند. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۶: اگر در سرودن ترانه مهارتی داری و پیِ کاری می‌گردی می‌توانم تو را به ابراهیم موصلی معرفی کنم. بزرگ‌ترین موسیقی‌دان بغداد است‌. ندیم هارون است. من طبیب دخترکان مُطرب او هستم. _ راضی به زحمت تو نیستم برادر! استاد من نیز با برمکیان و هارون، نشست و برخاست دارد. به صریع‌ الغوانی شهرت دارد. _ می‌شناسمش. از شاعران دربار است. به استادت نرفته‌ای! او که سکه‌های طلا را خوب بو می‌کشد و بر آن چنگ می‌اندازد! پس از او چه آموخته‌ای! _ هارون به استادم گفته بود که مرا به دیدارش ببرد. استاد بیچاره‌ام موفق به کشاندنم به دربار نشد. زیاد که اصرار کرد، گریختم و به خراسان نزد عباس‌بن‌علی رفتم که از خویشانم است. این عباس‌بن‌علی همان است که والی نیشابور بود. در مذهب ما، خدمت کردن به فرمانروایان غاصب و ستم‌پیشه، جنایت و تباهی است. امیدوارم آب‌ها از آسیاب افتاده باشد و دیگر کسی از درباریان، مرا به خاطر نیاورد و سراغم را نگیرد! ازدحام و هیاهوی بیرون حصار، به روی کاروان آغوش می‌گشود. بوی خوش هیزم مشتعل و نان تازه و کباب می‌آمد. _ تو به‌ راستی یا مشاعرت را از دست داده‌ای یا آن‌ قدر عاقل و باایمانی که یکی مثل من نمی‌تواند از کارهایت سر درآورد. درست در زمانه‌ای که همه برای رسیدن به دربار عباسی، به هر کاری دست می‌زنند، تو به آن پشت پا زده‌ای؟ راست گفته‌اند که جوانی، شعبه‌ای از شوریدگی است! شاید از عیسویانِ تارکِ دنیایی؟ اما نه. من که بارها نماز خواندنت را دیده‌ام. و دعبل صدای دختر را در نخستین منزل به یاد آورد که بر سر نگهبانان فریاد کشیده و برای وضو، آب خواسته بود. _ عجبا! این چه مسلمانی است که بنده‌ی خدایی برای نمازش، ظرفی آب می‌خواهد و دریغ می‌کنید! این‌جا کربلا است که آب را بر ما بسته‌اید و یا این کاروان زنان و کودکان اهل بیت پیامبر خداست که به اسیری به کوفه و شام برده می‌شوند؟! نگهبانی رو به زنان و دختران اسیر غریده بود: _ باید یاد بگیرید که آب در سفر، حکم طلا را دارد. از این گذشته، رافضیان نماز نخوانند، عذاب ایشان و دردسر ما کمتر است. چرا می‌خواهی با این تکلّف، نماز بخوانی که مقبول نیست! _ تا ببینیم نماز چه کسی را می‌پذیرند و آن‌که مستحق عذاب است کیست! و این آیه را خوانده بود: «بگو آیا شما را از کسانی آگاه سازیم که زیانکارترند؟ آن‌ها که سعیشان در زندگی دنیا، هدر رفته و با این حال می‌پندارند که کارشان نیکوست.» _ بیچاره آن گردن شکسته‌ای که صاحبت خواهد شد! از نیش زبانت چه خواهد کشید! مگر آن‌که از همان اول، زبانت را ببرد و خیال خودش را راحت کند. دعبل هنوز او را ندیده بود. در شلوغیِ کنار چاه، دلوی آب کشیده و به آفتابه‌ی مسی‌اش را پر کرده و برایش برده بود. بی اعتنا از کنار دو نگهبان که چشم درانده و دست به قبضه‌ی شمشیر برده بودند، گذشته بود. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۷: برای مشتی زنان اسیر و بی‌پناه و رجز می‌خوانی دلاور؟! و آفتابه را به طرف دختر بلندقامت و سفیدپوش که پشت به او داشت گرفته بود. _ بفرما! این هم از آب. پیشکشی ناقابل از یک هم‌کیش ظرفش را هم پیش خودت نگه دار تا هر بار در جمع نامحرمان، از فریادت کمک نخواهی. هر وقت به آب نیازی بود چون صفورا بگو تا همچو موسی، از چاه مدین، برایت آب حاضر کنم. گمان کرده بود که دختر، رنگین پوست باشد. وقتی چرخیده و با آن انگشتان خوش ترکیب، پوشیه‌اش را بالا زده بود، آفتابه در دست دعبل پایین آمده بود. زیبایی و برق چشمانش مبهوت کننده بود. دختر به کنیزی اشاره کرده بود که آفتابه را بگیرد و این مصرع را خوانده بود: «رزقی که برایم مقدر شده هرگز از دستم نمی‌رود!» دعبل جا خورده بود. پرسیده بود: «شاعرش را می‌شناسید؟» دختر با بیت بعدی همان شعر، جوابش را داده بود. _ قومی که اگر اوصافشان گفته شود، بخشنده‌شان بی‌همتا، دلاورشان بی‌دلیل و شاعرشان یگانه است. هیچ‌گاه از شنیدن شعری از خودش، آن‌قدر لذت نبرده بود. انگار با آهنگ دلنشین صدای او، ارزش واژه واژه‌ی شعر خودش را از نو کشف کرده بود. در آن لحظه‌های شیرین و رؤیایی، چیزی جز هوای نفس و سبک‌سری ندیده بود که سراسیمه و دست و پا گم کرده خودش را معرفی می‌کند و بگوید شاعر شعرهای خوشبختی است که آن فرشته به خاطر سپرده بود. سری تکان داده و یکی از نگهبان‌ها را که راهش را سد کرده بود، مثل پرده‌ی جلو خیمه، کنار زده بود تا بازگردد. این بار نگهبان دوم که همانند غول بی‌شاخ‌ودم بود، راهش را بسته بود. دعبل با یک دست، یقه‌اش را گرفته و بیخ گوشش گفته بود؛ وای به حالتان اگر تا پایان این سفر، گلایه‌ای از این بانوان بشنوم! و با گستاخی در چشمان نگهبان که دودو می‌زد، زل زده بود. _ اگر شنیدی سری تکان بده که بدانم زبان آدمیزاد را می‌فهمی! نگهبان که تصور کرده بود دعبل از صاحب منصبان و یا از مأموران ب‍َرید باشد، با اکراه راه باز کرده بود و دعبل، دل از دست داده و پریشان، به کنار بار و بنه‌اش بازگشته بود. روی زمین وارفته بود و این شعر را در وصف حال و روزش سروده بود. _ درختی خزان‌زده‌ام و یا آن‌چه پس از شبیخونی سخت، از قبیله‌ای باقی مانده، در گرگ و میش صبح‌دم! ⏪ ادامه دارد... ................................ 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۸: بیرون از دروازه و حصار شهر، تا چشم کار می‌کرد در دو طرف، دکان بود و کاروان‌سرا. دست‌فروش‌ها چند متر آن طرف‌تر، به موازات ردیف دکان‌ها، زیر سایه‌ی چادرهایی رنگارنگ و پروَصله، بساط کرده بودند. تنوع کالاهای ریز و درشت چنان بود که اگر کسی ساعتی می‌چرخید و پرسه می‌زد، باز هم انگار چیزی ندیده بود. دعبل به هیاهوی آن شلوغ‌بازار و به سکویی که روی آن، چند غلام و کنیز نیمه‌برهنه را به نمایش گذاشته بودند، توجهی نشان نداد. صدها شترِ کاروان‌ها با ده‌ها اسب و نگهبان مسلح و غلامان پیاده و چندتایی قاطر و سگ همراهش به کاروان‌سرایی بزرگ خزید که پر از بار و شتر و گاری و حمال و انبار و اتاقک‌هایی در اطراف بود. بارها را که پایین می‌آوردند، ده‌ها کودک گدا و پابرهنه و دخترکان ولگرد و بی سرپرست، دوره‌شان کردند. در گوشه‌ای خربزه‌هایی بزرگ را تلنبار کرده بودند. دعبل بزرگترین خربزه را خرید. تا دو تا حمال، بار شتر را بر پشت اسبش بگذارند و ببندند، خربزه‌ها را به ده‌ها باریکه برید و بین بچه‌ها و دخترکان تقسیم کرد. دست به کاسه کرد و تخمه‌های خربزه را به اسبش خوراند. به خودش چیزی نرسید. سکه‌ای به حمال‌ها و چند سکه به کاروان‌سالار داد و از ابن سیار و دو سه همسفر دیگر خداحافظی کرد. ابن‌سیار گفت: «امیدوارم تو به زودی ندیم هارون شوی و من، طبیب مخصوص او!» نگهبان‌ها دختران و زنان اسیر را کنار صدها طاقه پارچه و خمره‌های گلین جمع کرده بودند. با تکان دادن تازیانه‌های حلقه شده، مجبورشان می‌کردند که فشرده‌تر بنشینند و از جلوی چشم دور نشوند. دلش می‌خواست برود و خبری از او بگیرد. باز پا روی خواهش دل گذاشت و به سوی خروجی کاروان‌سرا به راه افتاد. _ گیرم که بخواهند او را چون کنیزی بفروشند، تو پولت کجا بود که بتوانی چنین ماه رویی را بخری؟ اگر ده کیسه دینار هم داشتی، از پس خریداران ثروتمندی بر نمی‌آمدی که برای این‌گونه دختران ماه‌رو دندان تیز کرده‌اند و دست و پا می‌شکنند. برایش بی‌اندازه سخت بود که بی‌تفاوت و ساکت، راهش را بگیرد و برود و هیچ کاری برای نجات او و همراهان بی‌گناهش نکند. یکی از سگ‌های کاروان را دید. همان بود که شبی پندش داده بود. سگی سیاه بود. تنها یکی از گوش‌هایش سفید بود. در سایه‌ی چادرپاره‌ای دراز کشیده و سر روی دست‌ها گذاشته بود مثل آن شب، راز‌آلود نگاهش می‌کرد و دُمش را در نیم‌دایره‌ای روی زمین می‌کشید. آن شب را که از نزدیکی‌های عَماره به کاروان‌سرای مخروبه‌ای رسیده و اتراق کرده بودند با تمام جزئیات خاطره انگیزش به یاد آورد. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۹: نماز خوانده و از پیرزنی که تنور را آتش کرده بود، نانی و چند سیب‌زمینی تنوری خریده و با سرکه و پیازچه خورده بود. شب گرمی بود و هوا دَم داشت. بالش و زیراندازش را برداشته و به پشت بام یکی از ایوان‌ها رفته بود تا بخوابد. آتشی میان حیاط و چند مشعل، این‌جا و آن‌جا روشن بود. زن‌ها و دختران اسیر و کنیزان همراهشان را توی دو اتاقکِ کنار هم جا داده بودند. ایوانی را انتخاب کرده بود که روبه‌روی آن دو اتاق باشد. خوابش نمی‌برد. دستی را زیر سر تکیه داده و به پیه سوزی که آن پایین، روی طاقچه بین دو اتاق، سوسو می‌زد، خیره شده بود. نگهبانی پایین طاقچه، روی پلاسی چرت می‌زد. از یکی از اتاق‌ها صدای گریه‌ای بلند شده بود. نگهبان سر جایش این‌دنده آن‌دنده شده و منتظر مانده بود تا بلکه ناله تمام شود. تمام نشده بود. صدای گریه‌ی دو سه زن و دختر دیگر به آن اضافه شده بود. یکیشان سوزناک، شعری خوانده و چند تایی جیغ کشیده و زنجموره کرده بودند. نگهبان نیم خیز شده و با پهنه‌ی غلاف شمشیرش به در اتاق سمت چپی کوبیده بود. _ کپه‌ی مرگتان را بگذارید مار گزیده‌ها! جن یا غول به جانتان افتاده که بی‌موقع عجز و لابه می‌کنید؟ شاید هم هوای خانه به سرتان زده. به خدا بختتان بلند است که به بغداد می‌روید! حمام‌هایی با آب گرم، لباس‌های مخمل و حریر، بسترهای خنک و نرم، غذاهای چرب و چیلی، کهنه شراب‌های قرمز و گَس، انتظارتان را می‌کشد و مردانی که از تمیزی، دماغ و پیشانیشان برق می‌زند و بوی عطر و مُشکشان نفس را چاق می‌کند. کاش منِ فلک زده به جای یکی از شما بودم! بس کنید وگرنه پیه‌ی هر جریمه و مؤاخذه‌ای را به تن می‌مالم و با تازیانه به بلورِ تن یکی دوتایتان خط می‌اندازم. یکی از درون اتاق سمت راستی، چند ضربه‌ی آرام به در زده بود. نگهبان بدوبیراه‌گویان ایستاده و چفت در را باز کرده بود. او بیرون آمده بود. _ باز هم تو! دیگر چه می‌خواهی؟ او بدون آن‌که به نگهبان حرفی زده باشد، بیرون آمده و پیه‌سوز را برداشته و چفت اتاق سمت چپی را باز کرده بود. پیش از آن‌که داخل شود، به سوی نگهبان چرخیده و گفته بود: _ اگر زن و دختر خودت را اسیر کرده بودند، می‌پسندیدی همین خُزعبلات را تحویلشان دهند؟ نگهبان تازیانه‌اش را تکان داده، اما پاسخی نیافته بود. او برای آن‌ که پیشانی‌اش به درگاه نگیرد، کمی سر خم کرده و داخل شده بود. ناخودآگاه زیر لب نالیده بود: «دلم گواهی می‌داد که باز می‌بینمت!» ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۱۰: پس از دقیقه‌ای صدای گریه و شیون خوابیده بود. دعبل صاف نشسته بود و پلک نمی‌زد. از همان نخستین دیدار، او را سلما نامیده بود. سلما بیرون آمده و پیه‌سوز را روی طاقچه گذاشته و به نگهبان گفته بود: _ من در همین اتاق می‌خوابم‌ اگر می‌خواهی در را ببندی ببند. سلما به تاریکی اتاق پیوسته و نگهبان در را پشت سرش بسته بود. دعبل، سرمست از صحنه‌ای که دیده بود برخاسته و سر چرخانده و به ستارگان آسمان که نزدیک‌تر از همیشه، احاطه‌اش کرده بودند نگاه کرده بود. پس از ساعتی بی‌خوابی، آرام برخاسته و با احتیاط کورمال‌کورمال از پشت بام‌های کوتاه و بلند اتاق‌ها و ایوان‌های دو ضلع کاروان‌سرا گذشته بود تا به سقف گنبدیِ اتاق سلما و روزنه‌ی بالای آن رسیده بود. صدای خُرّوپُف آرامی شنیده بود. تصمیم گرفته بود شب را بدون بالش و زیرانداز، روی کاه‌گل زبر و شیب‌دار سبز بگذراند که ناگهان در نزدیکی‌اش ناله‌ای خفیف شنیده بود. هراسیده به بغل چرخیده و گوش سفیدِ سگ را و بعد، چشمانش و دندان‌های سفیدش و زبان آویخته‌اش را دیده بود. سگ هم به پشت بام آمده بود تا از هوای خنک، بی‌نصیب نماند. از خودش خجالت کشیده بود که در دل آن شب، همانند سگی در حال پرسه زدن است. استغفار کرده و با جامه‌های خاک آلود به سر جایش بازگشته بود. توی توبره، از نانی که شب پیش با پیه‌ی برشته، چرب شده بود، لقمه‌ای کند و جلوی سگ انداخت. سگ با بی‌حالی برخاست و نان را به دندان گرفت و رفت. از پشت سر صدایی شنید. صدای زنانه‌ای بود‌. سراپا لرزید. _ باید سلما باشد. شاید آمده تشکر کند یا نام و نشانی بپرسد. روی چرخاند و به امید واهی‌اش نیشخندی زد. سلما نبود. افسوس خورد؛ اما خوشش آمد که او چنان عفیف بود که دیگری را فرستاده بود. کسی که جلویش ایستاده بود، کنیزی سیاه بود که آفتابه در دست داشت. نگهبان تنومند همراهش بود که با استهزا غرید: _ لابد می‌دانی آن‌ها را به جایی می‌برم که احتیاجی به این کهنه وسایل ندارند. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab