┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۱۱:
دعبل از همان اول فهمیده بود که آنها را به دربار میبرند تا همانند اسب و آهو و یوزپلنگ و زعفران و مروارید به اشراف و صاحب منصبان بفروشند.
آفتابه را گرفت و بیدرنگ سرود:
«سلما بر اسب نشست، چادر پیشکش را به سویم انداخت و گفت: کسی در دروازهی بهشت، کفنش را با خود نمیبرد.»
با خودش کلنجار میرفت که نام آن بلندقامتِ دلربا را از کنیز بپرسد. نگاهی به جمع فشردهی زنان انداخت. همه زیبا بودند. معلوم بود دستچین شدهاند. یکی پشت سر بقیه نشسته بود که بلندتر به نظر میآمد. رویش را پوشانده بود. برای صدمین بار به خود نهیب زد که نباید از شیطان فرمان ببرد. تهماندهی آب توی آفتابه را ریخت.
_ گیرم که نامش را هم دانستی، به چه دردت میخورد؟ این لقمهی شاهانه، اندازهی دهان تو نیست بیچاره!
آفتابه را زیر طنابی که روی صندوقچهها کشیده شده بود، کنار بالش و زیراندازش فروکرد. افسار اسبش را گرفت و راه افتاد. همان مصرع از شعر خودش را که از او شنیده بود، زیر لب برای اسبش زمزمه کرد:
_ رزقی که برایم مقدر شده، هرگز از دستم نمیرود!
به چشمان نجیب اسب نگاه کرد و سری به افسوس تکان داد.
_ حق با توست. خودم بیش از دیگران حرف خودم را باور داشته باشم!
از کاروانسرا بیرون آمد. پایش پیش نمیرفت. هضم این واقعیت تلخ برایش سخت بود که مردانی از شیعیان را به بهانههای واهی کشته بودند و دختران و زنانشان را مانند غنیمت جنگی میبردند تا بین خود تقسیم کنند. نمیتوانست به خود بقبولاند که آن دُرّ یتیم را مانند اسبی اصیل و کمیاب بفروشند و یکی که شاید پدربزرگ او به حساب میآمد، صاحبش شود.
〰〰〰〰〰〰
باید خود را به محلهی رُصافه میرساند. ظهر شده بود. از هزار جا، صدای اذان شنیده میشد. کنار نهر وضو گرفت. با فاصلهی کمی، زنان، رخت میشستند و روی بندهایی که به هر چیزی بسته شده بود پهن میکردند. گرسنهاش بود. مدتها بود غذای درست و حسابی نخورده بود. از بس نان خشک و کشک و پیاز خورده بود، احساس میکرد دل و رودهاش خشکیده و درهم پیچیده است.
با تشتی مسی به اسبش آب داد. اسب را جلوی چشم به تیر سایهبانی بست و در نماز جماعتی که زیر چادری برپا شده بود شرکت کرد.
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۱۲:
از راستهی میوهفروشان که میگذشت، خربزهای دیگر و چند انبه و یک نارگیل بزرگ خرید. توی دستمالی بست و کنار آفتابه جا داد. از دستفروشی که لباسهایی را روی بندی آویزان کرده بود و کنارش چرت میزد، پیراهن سفید خرید و زیر قبای کهنهاش پوشید. کنار دیگی آش، پیرمردی روی چارپایهی بلندی نشسته بود و افسانهی رستم و اسفندیار را برای جمعی که هر کدام کاسهای آش در دست داشتند، نقالی میکرد.
دعبل، لَختی پا سست کرد و گوش داد.
جلوی دروازه، بر دامنهی خندقی عظیم، صدها کارگر مثل مور و ملخ ریخته بودند و خشت میزدند و در آفتاب میچیدند تا بخشکد. ردیفی از گاریها در انتهای خط جاده، صف کشیده بودند و خشتهای آماده را بارگیری میکردند و به داخل شهر میبردند. بر فراز دروازه و برج باروها، سربازان دیده میشدند.
شرطهها همه جا بودند. جمعیت در هم وول میخوردند.
بازار خرید و فروش گرم بود. هر گوشه، بستههای بزرگِ طناب پیچشده، روی هم چیده شده بود. بیرون حصار، شبیه یک بندرگاه بزرگ بود. فقط دریا و کشتی نداشت.
از دروازهی اول گذشت و چند متر جلوتر به دروازهی دوم رسید که آن هم حصار جداگانهای داشت. بین دو حصار، کوچهای بود که سربازان در آن تردد میکردند. کنار دروازهی دوم، بارَش را تفتیش کردند. کتابها و دفترهایش را که دیدند، نام و کارش را پرسیدند. خود را شاگرد شاعر دربار، صَریع الغوانی، مسلمبنولید معرفی کرد.
_ جثهات به رستم میماند. با این یال و کوپال به دنبال شعر و شاعری رفتهای؟
_ چاره چیست؟ امروز نان در شعر است.
شاعر مکارمی را به ناف اشراف و درباریان فاسد میبندد که آنها در خواب هم نمیدیدهاند. در عوض سکههای طلا میگیرد. هیچ دروغی را چنین به طلا نمیخرند.
بگذریم که گاهی قطعهای شعر شایسته، مانند عصای موسی از منجنیق و گرز هم کوبندهتر است و بساط سحر و جادوی فرعونیان را فرو میبلعد.
سربازان با بدگمانی به هم نگاه کردند. دعبل خندید.
_ نترسید! امروزه شاعران تنها از میگساری و شب زنده داری با غلامان و کنیزان میسرایند. صلههای دربار، شمشیر کلامشان را کُند کرده. در این زمانه، شعر هم مثل کنیزان ماهرو و سیمینبر، کالایی است که باید دربارپسند باشد.
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۱۳:
از خیابان وسیع و طولانی و از چند میدان و گذرگاه گذشت. در آن دو سالی که او نبود، ساختوساز زیادی شده بود. در محلهی اشرافنشین رصافه، کاخها و باغهای فراوانی سر برآورده بود. دیوارهای بلند و سنگی در بالاترین نقطه به کنگرههایی با شکوه و رنگارنگ میرسید که در آفتاب میدرخشید. در پیچ کوچهای ایستاد و به اسباب و اثاثیهای نگاه کرد که سی حمال از گاریها به کاخی نوساز حمل میکردند. تا ایستاده بود، پنج گاری خالی شد و رفت و هفت گاری انباشته از قالی و مُتّکا و پرده از راه رسید و توی صف جا گرفت.
به دری بزرگ رسید که گلمیخهای فلزی درشت و طلاییرنگ داشت. کوبه را زد. سرانجام پیرغلامی که نامش هلال بود در را باز کرد و با دیدن او در آغوشش گرفت. دعبل میوههایی را که خریده بود به او داد و با اسبش وارد باغی شد که ساختمانی شبیه قلعهای کوچک در انتهایش بود.
دو کنیز طبقهایی آوردند و بر سر سفره گذاشتند. هلال، ابریق و بادیه و حولهای آورد.
دعبل دست و دهان شست و با حوله خشک کرد. در ایوانی رو به باغ نشسته بودند. حوضی جلویشان بود که ماهیهای قرمز و طلایی در آن شنا میکردند. مسلم که میانسال و تنومند بود و شکم بزرگی داشت، بیتوجه به اطراف، دفتر شعری را میخواند و گاه سر تکان میداد. مسلم با دست اشاره کرد که او شروع کند. دعبل دست دراز کرد و دفتر را بست.
_ شعر را باید مثل عسل، مزهمزه کرد. بگذار برای بعد. قرار نیست که دفترها را بردارم و بروم. آمدهام بمانم.
مسلم راضی از آنچه خوانده بود، دفتر را روی چند دفتر دیگر که کنارش بود کوبید و خود را روی قالی کشاند به سفره نزدیک کرد. با لبخندی بر لب و گرهی بر پیشانی گفت:
_ با این شعرهای نغز، پوزشان را میزنیم؛ شک نکن! خیلی به دلم نشست! زندگی روستایی در سمنگان و ایالت طخارستان، طبعت را به سان آیینهای صیقل و صفا داده. شاعران راحتطلب و بغدادنشین با این فضا و با این زبان غریبهاند.
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۱۴:
به هلال، چشم دوخت که بینشان نشسته و سردرگم بود. پیرغلام خود را عقب کشید و دعبل، رنجیده به هر دو نگاه کرد. مسلم، دعبل را به خود فشرد و بوسید و پارچه از روی طبقها برداشت. توی ظرفهایی، کباب و چند نوع خورش بود و انواعی از مربا و ترشی. نان و میوه و سبزی هم بود.
_ باور کن دلم برایت مثل سوراخ سوزن، تنگ شده بود! چه میشد اگر گاهی نامهای میفرستادی؟
_ با کدام پیک؟
کنیزی، خرامان پیش آمد و تُنگی شراب قرمز، میان سفره گذاشت. دعبل رو ترش کرد و سر پایین انداخت. مسلم تند نگاهش کرد.
_ باز تَرک کردی؟
_ توبه کردم که دِگر مِی نخورم در همه عمر.
مسلم خندید.
_ به جز از امشب و فرداشب و شبهای دگر! نصیحت مرا بپذیر و ترک را ترک کن و توبه را همانند مُهر کوزهای بشکن.
_ ابلیس! وسوسهام نکن!
_ ای گدا گشنهی مُفلس! این از بهترین نوع انگور قرمز به عمل آمده و هفت سالی درون خُم مانده و در خود جوشیده و کف بر لب آورده تا توانسته به اینجا بار یابد. از همان است که هارون و جعفر برمکی و ابراهیم موصلی کوفت میکنند. خاطرت عزیز است که گفتم بیاورند. در این خانه جز خودم و همسر و کنیز سوگلیام، کسی رنگش را نمیبیند.
دعبل نانی را که برداشته بود، توی سفره انداخت.
_ دیوانه را چه حاجت به مستی!
_ هنوز هم از این ادا و اطوارهای بچهگانه دست برنداشتهای! ابوالعتاهیه و شاگردش ابونواس در وصف شراب و شب نشینی میسرایند که چنین مقرب درگاه شدهاند. میدانی آن دو رذل نابکار چه ثروتی به هم زدهاند؟
دعبل عقب کشید.
_ مرا به آنها چهکار؟
_ مجلس بزم دربار، بدون این آبحیات برپا نمیشود. آنجا هم میخواهی رو ترش کنی و اوقات همه را تلخ کنی خشکیدهمغز؟! اگر تا گلو ننوشی به تو اعتماد نمیکنند.
دعبل دستارش را از روی مُخّده برداشت و روی سر انداخت.
_ میخواهم این یکی توبه را سالم به دست صاحبش برسانم. مرا به دربار چهکار؟ به سمنگان رفتم که از کشش و جاذبههای دوزخی دربار در امان باشم.
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۱۵:
مسلم با نگاهی خیره، در بحر شاگردش غوطهای خورد.
_ خبری برایت دارم که تأثیرش از قرابهای شراب ناب، بیشتر است. بیا جلو! پیرغلام دست بر شانهی دعبل گذاشت و اندکی فشار داد. دعبل جوری به تُنگ نگاه کرد، انگار به زور او را واداشته بودند با یکی که قهر است آشتی کند.
_ چهقدر یک دنده و بد پیلهای شتر! عیشمان را مُنغّض کردی. شروع کن که از دهان افتاد.
_ بگو این آب آتشین را ببرند؟ نمیخواهم به آتشش بسوزم.
_ آزارت میدهد این طفل آرام و گلگون؟ تا با آن کاری نداشته باشی، با تو کاری ندارد. هر کجای دربار بروی، این بچههای ولگرد و بازیگوش هستند؛ حتی کنار سجادههای زربفت. روزها پنهانند و شبها از سردابها بیرون میخزند و سر برمیآورند. من تا یکی از این بلورتَنان به خلوتم راه پیدا نکند، طبعم نمیجنبد! تو را نمیدانم. پس سمنگان چهگونه ذوقت را تیز میکردی؟ با آب چاه؟
خندید.
_ بیا جلو که این کباب از دهان افتاد. اینجا کسی به زور چیزی در حلقت نمیریزد.
دعبل به کنار سفره برگشت. دست دراز کرد و تنگ را برداشت و تا جایی که میتوانست آن را دورتر گذاشت. بسماللهی گفت و ظرف کباب را پیش کشید.
_ خبرت را بگو!
_ برای تو خبر مهمی است. تا بپذیری که با این دفترها نزد جعفر برویم نمیگویم.
_ نگو! به دَرَک! باور کن این روزها چنان افسرده و بیدل و دماغم که هیچ خبری شگفتزدهام نمیکند! بالأخره آنچه را در دل داری و نمیگویی از مردم کوچه و بازار میشنوم.
_ بیچارهی آس و پاس! تعداد کسانی که در بغداد از این راز سربهمُهر خبر دارند، از انگشتان دو دست، تجاوز نمیکند. خیلی محرمانه است!
_ چهطور اینقدر محرمانه است که یکی مثل تو از آن خبر دارد! استراقسمع کردهای؟ لابد در جمع مستان دربار، هوشیار میمانی و از خلال خرمنِ هذیانگوییها، رازهای مگو را خوشهچینی میکنی. هرچه باشد رفیق کاروان و شریکِ دزد قافلهای!
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۱۶:
دعبل خودش گفت و خودش خندید. کنیز اینبار تُنگی پر از شربت زعفران و گلاب آورد و میان سفره گذاشت. دعبل آن را پیش کشید. خنک بود. معلوم بود از سرداب آوردهاند. تنگ را به صورت چسباند.
_ بهبه! انگار مسافری است که از شهر زمستان رسیده.
باز خندید و کبابی را به دندان کشید و توی پیالهای شربت ریخت. مسلم به هلال و کنیزان اشاره کرد بروند. دعبل متوجه شد و خودش را جمع کرد. خندهاش را فروخورد.
_ از مولایت موسیبنجعفر خبر تازهای داری؟
دعبل دست از خوردن کشید و با صدایی که میلرزید گفت:
_ شنیدم در بصره است.
به سراغ پسرعموهای هارون، عیسیبنجعفر، حاکم بصره رفتم. میگفتند در خانهی او زندانی است. گفتم:
«میخواهم فرزند پیامبر را ببینم.»
گفت:
«هارون به من دستور داد او را مسموم کنم، نپذیرفتم. مأموران ویژهاش آمدند و او را به جای نامعلومی بردند.»
گمان کردم دروغ میگوید. یقهاش را گرفتم و گفتم:
«راستش را بگو ای نابهکار که با فرزند رسول خدا چه کردهای؟ پاسخ جدش را چه خواهی داد؟»
سربازانش ریختند و مرا گرفتند و بیرون بردند. توی اصطبل، جلوی چشم اسبها، تا میخوردم کتکم زدند. تا یک هفته دور چشمانم سیاه بود. حسابی از خجالتم درآمدند. نمیدانستم اگر یقهی حاکم را بگیرم، آنقدر به آنها برمیخورد! به گمانم یکی از گوشهایم از سیلی سربازان، کر شده باشد. گاهی سوت میکشد و دیگر چیزی نمیشنوم. یکی گفت:
«این عیسیبنجعفر آدم خوبی است که دستور نداده دست و پایت را ببُرند و از برج دارالحکومه آویزانت کنند!»
انگار باید تشکر هم میکردم!
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۱۷:
دعبل ساکت شد. مسلم هنوز میخواست بشنود.
_ پس نمیدانی او کجاست.
_ همهی آنچه میدانستم همین بود.
مسلم سر پیش آورد.
_ عیسیبنجعفر راست گفته. او اینجاست، در بغداد.
دعبل لبخند تلخی زد.
_ در بغداد است؟ پس حدسم درست بود که به این خرابآباد آمدم.
_ در دربار است. در زندان والی بغداد، فضلبنربیع. سه سالی میشود که آنجاست، یعنی حتی پیش از آن که تو نادانِ از همه جا بی خبر از بغداد بروی.
این حرف برای دعبل سنگین بود. نفس در سینهاش گره خورد.
_ تو چی؟ آن وقت نمیدانستی؟
_ یک ماه نیست که فهمیدهام. اگر میدانستم که به تو میگفتم تا بمانی و به دیار غربت نروی.
دعبل نگاه سنگین و تندش را به مسلم دوخت.
_ میخواهم مولایم را ببینم. تو باید ترتیبش را بدهی.
_ ساده نباش مرد! یعنی نمیدانی چرا هارون او را نزد خود آورده و زندانی کرده؟
این یعنی مراقبتهای ویژه! من این وسط چهکارهام؟ هیچکس جز به دستور هارون یا جعفر برمکی و پدرش یحیی نمیتواند او را ملاقات کند.
_ لابد راهی هست. اینها را گفتی که پایم را به دربار باز کنی. پس بگو چه نقشهای داری؟
مسلم تنگ شراب برداشت و پیالهای را پر کرد.
_ من فقط میتوانم تو را به دربار ببرم. بقیهاش با خودت. تو تقیه نمیکنی و همه میدانند شیعهای و سرسخت و تلخزبانی. صابون زبانت به تن خیلیها خورده.
_ من با خدای خود عهد کردهام که شرنگ کلامم را به کام ستمگران مردمآزار بریزم تا در میان بستر مخمل و حریر، خواب به چشمان پلیدشان نیاید!
_ گوش کن! هارون دوست دارد یکی مثل تو، او را مدح کند. اگر او را به خواستهاش برسانی، درِ خزانهاش را به رویت باز میکند و تو را به آرزوهایت میرساند. در این صورت میتوانی موسیبنجعفر را نیز ببینی.
_ از من میخواهی فرعون زمان را مدح و ستایش کنم تا اجازهام دهند به دیدار مولایم بروم؟ مثل آن است که شراب بنوشم تا برای نماز، نشاط داشته باشم!
اگر چنین کنم، آیا حضرت مرا راه خواهند داد؟ با چه رویی به چشمان ایشان نگاه کنم؟ بگویم دشمن خدا و رسول و اهلبیت و کسی که شما را به بند کشیده و دستش به خون فرزندان فاطمه آلوده است را ستودهام و به آرزویش رساندهام تا بتوانم شما را از نزدیک ببینم؟ اگر ایشان با چشمانی غمگین به من نگاه کند و از روی آزردگی، لبخندی بزند که معنایش این باشد که خراب کردی دعبل، آنوقت چه کنم؟ به کدام سوراخ بگریزم و خودم را پنهان کنم!
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۱۸:
جلوی ایوان، پردهای صورتی آویزان بود که میانش شکافی عمودی داشت. جلوی پرده، پیرمردی فربه و کوتاه، روی صندلی نشسته بود و چرت میزد. پاهایش به زمین نمیرسید. دعبل کیسهای پر از سکه مقابل صورت او گرفت و آرام تکان داد. پیرمرد با شنیدن موسیقی آرام سکهها، چشم باز کرد و لبخند زد.
_ درود بر شما! من صدای زرِ سرخ را میشناسم. درست حدس زدم؟
_ سلام پدر جان! پول خوب آوردهایم و غلام و کنیزی خوب میخواهیم.
هلال گفت:
«اگر گران یا معیوب بفروشی با مستوفیان دربار طرف خواهی بود. غلام و کنیزی میخواهیم که تربیت شده و کاردان باشند.»
پیرمرد چندبار دست به هم زد. صداهایی از پشت پرده برخاست. کسانی با عجله میدویدند و چهارپایههایی را جابهجا میکردند. دو کنیز زیبا از شکاف، رخ نشان دادند. دو طرف پرده را گرفتند، بالا زدند و به قلابی آویختند. دهتایی کنیز و غلام روی کرسیهایی نشسته بودند و طوری لبخند میزدند که دندانهای سفید و سالمشان دیده شود. کنیزی که از بقیه زیباتر و نزدیکتر بود با حرکت سر و گردن، خرمن موهای تابدارش را چرخی داد و از گوشهی چشم به دعبل نگاه کرد. سفیدی و سیاهی چشمانش بی نقص بود.
_ تو زیبایی و من هم زیبا هستم. قول میدهم که از خریدنم شادمان شوی.
پیرمرد گفت:
«آوازش دلنشین است و دَف و تنبور را شیرین مینوازد.»
دعبل آهسته پرسید:
«از غلامان، کدام شیعهاند؟»
پیرمرد به غلامی که عقبتر از همه نشسته بود و به دعبل نگاه نمیکرد، اشاره کرد.
_ آنیکی. نامش ثقیف است. مغربی است. بر پشتش ماهگرفتگی کوچکی دارد. برخی نمیپسندند. اگر این عیب را نداشت، صد دینار میارزید. در عوض زرنگ و مطیع است. با دستان آویخته نماز میخواند. حتماً شیعه است. زبان ما را خوب حرف نمیزند که مایهی تفریح است. زود یاد میگیرد.
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۱۹:
اشاره کرد که ثقیف نزدیک آمد. ثقیف با دست صورتش را پوشاند و با بیرغبتی برخاست و پیش آمد. دعبل به کنیزان نگاه کرد و دید که یکیشان بیصدا اشک میریزد. دست ثقیف را آرام کنار زد. گونههایش خیس بود.
هلال خواست به او پسگردنی بزند که دعبل دستش را گرفت. هلال گفت:
«غلامی که اشکش دَم مشکش باشد، مفتَش هم گران است.»
_ عاشق نبودهای، عاشق هم ندیدهای؟
دعبل به کنیز زیبا نگاهی انداخت. این نگاه خداحافظی بود. انگشت به طرف کنیزی گرفت که گریه میکرد.
_ نام آن که میگرید چیست؟
_ ثَمَن.
_ همدیگر را دوست دارند. درست است؟
_ هر دو مغربیاند. با هم نسبتی دارند. پسرعمو دخترعمو هستند یا پسرعمه و دختردایی یا دخترعمه و پسردایی یا همچو چیزی. ثواب دارد اگر هر دو را بخری.
دعبل به کنیز زیبا گفت:
«امیدوارم یکی که زیباتر از من و ثروتمند باشد، تو را بخرد و هر چه را در من امید داشتی، بهترش را در او بیابی! شانس آوردهای که تو را نمیخرم! کسی که با من زندگی کند، زندگی ندارد! ستارهی اقبال من، لابد از این دنبالهدارهاست که همیشه آواره و سرگردانم!»
به پیرمرد گفت ثمن را هم میخواهم.
ثمن با خوشحالی پیش آمد و کنار ثقیف ایستاد. دعبل گفت:
«شما از لحظهای که به تملک من درآمدید، زن و شوهرید و تا من زندهام از هم جدا نخواهید شد.»
ثمن و ثقیف همدیگر را در آغوش گرفتند و گریستند. دعبل به سختی جلوی اشکش را گرفت. ثقیف را از ثمن جدا کرد.
_ صبر کن بچه! هنوز که نخریدمت.
کیسه سکه را به هلال داد و راه افتاد.
_ چانه زدن با تو. درهمی هم به آن پسرک که کنار گاری ایستاده بده.
رفت و به درختی تکیه داد. وقتی دید کسی مراقبش نیست، با گوشهی دستار، اشک خود را پاک کرد. به یاد او افتاده بود. خواست دستی برای کنیز زیبا تکان دهد؛ اما او سرش به آیینه و شانه گرم شده بود.
دعبل روز بعد به کوفه سفر کرد و پدر و مادر و عموهایش را دید. یک هفته آنجا ماند و با پولی که همراه داشت، دستی به خانهاش کشید که در آن به دنیا آمده بود. موقع رفتن، مادرش گفت:
«باز هم به سراغمان بیا. نمیخواهم دیدارمان به قیامت بیفتد.»
دعبل گفت:
«اگر سروسامانی گرفتم برمیگردم و شما را با خود میبرم.»
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۲۰:
توی مَدرَسی از یک مدرسهی بزرگ، دعبل تاریخ شعر عرب را درس میگفت. سی نفری از جوانان مقابلش نشسته بودند و یادداشت میکردند. ثقیف نیز در جمعشان بود. درس که تمام شد، دعبل کتاب را بست و روی دو کتاب دیگر گذاشت.
_ یادتان نرود که خود را به آزادگی و راستی عادت دهید. به مذاق حق و حقیقت بسرایید، نه به طمع صله و درهم و دینار. کاری از این پلیدتر نیست که مکارمی را به خبیثی ببندید که نسبتی با آن ندارد. بدترین نوع کذب است. این همان خودفروشی است، اما با کلمات موزون و خیالانگیز. طبع لطیف و خداداد را خرج خدا کنید وگرنه مغبون خواهید شد.
ثقیف کتابها را برداشت و راه افتادند. از مدرسه بیرون آمدند. از خیابانی اصلی سردرآورند که در دو طرف تا دوردستها ادامه پیدا میکرد. رفتند تا به یک میوهفروشی رسیدند. گاری کهنهای کنارش ایستاده بود. صاحبش کدوتنبلهای توی آن را خالی میکرد. الاغ گاری، برگهای چغندری را که جلویش ریخته بود به دهان میکشید. اسبسواران و پیاده در رفتوآمد بودند. شرطهها آن دورها، روی پل قدم میزدند. دورتر از پل، عمارتهایی پلکانی بود که انگار از سروکول هم بالا رفته بودند. عصر روشنی بود و باران ریزی میبارید. آسمان مثل مرمری درخشان بود با نقش بالهای پرندهای در حال پرواز. دعبل کدوی بزرگی برداشت و از ثقیف که لباس مرتبی به تن داشت پرسید:
«ثمن بلد است قلیهی کدو بپزد؟»
ثقیف دنبال کلمههایی مناسب گشت.
_ تویش میریزند لوبیا، تویش میریزند دارچین؟ همین؟
_ پس بلد است. خوب شد.
_ بلد هست، بله. خوب شد. شما دوست دارید همین قلیه؟
دعبل سرتکان داد و وارد میوهفروشی شد. میوهفروش که مردی پرمو و چشمریز بود و بوی تند عرقش، آزار دهنده بود، کدو را از دست دعبل گرفت و توی سینی ترازو که از بندهایی چرمی آویخته بود غلتاتد. توی سینی دیگر یک سنگ بزرگ و دو سنگ کوچک گذاشت. کفه ها برابر ایستادند.
_ خوشآمدی برادر! کدو گرچه طبع سردی دارد، اما ملایم و مُلیّن و خِلطآور و ضدعطش است. دافع اَخلاط خونی است. برای بَرَص و بواسیر و زخم مثانه و یرقان و اسهال و صفرا و واریس، نافع است. برای رنگ و لعاب چهره، عالی است! تا میتوانی به همسران و کنیزان و غلامانت بخوران. اگر چیزی تهش نماند، غصه نخور، تخمهاش، را بخور، برای انگل مفید است.
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۲۱:
بلند و تمسخرآمیز خندید و دندانهای زردش را آشکار کرد. دعبل گفت:
«تو خودت کجایش را میخوری که چُنین پُر پشم و مویی؟ لابد پوستش را!»
میوهفروش خندهاش را فروخورد و همراه با سرفهای، آهسته پرسید:
«چند کنیزک داری ناقلا؟»
دعبل پاسخ نداد.
_ انبه و هلوی خوبی هم دارم.
توی سبدها و انبانها و روی طاقچهها پر بود از انواع میوه و سبزی. عقب دکان، پستویی که کنار درش جعبههای انگور و هلو و سبدی انجیر سیاه دیده میشد. در انتها چند خمرهی بزرگ بود. کنار خمرهها شلغم و چغندر تلنبار شده بود.
دعبل سکهای داد و میوهفروش کدو را مانند کودکی توی بغلش گذاشت.
_ این قِسم کدو، طعم شیرین و مطبوعی دارد. نوش جانت! من سه کنیز و دو همسر دارم، یکی از دیگری زشتتر و بداخلاقتر! نمیدانم چه گناهی کردهام که گرفتارشان شدهام! حاضرم همهشان را با ماهرویی مهربان، بدهبستان کنم.
_ آن ماهروی مهربان چه گناهی کرده که باید گرفتار یکی مثل تو شود! با همانهایی که داری بساز برادر. بالأخره در و پنجره باید به هم بیاید.
دعبل خواست بخندد که در همین لحظه دختری که چادر سفید با حاشیهای طلادوزی شده به سر و لباس گرانقیمتی به تن داشت، سراسیمه وارد مغازه شد.
نفسنفس میزد و سعی میکرد با دستمالی ابریشمین و نقشدار، صورتش را بپوشاند. به میوهفروش گفت:
«به خاطر خدا، مرا جایی پنهان کن که دست مأموران به من نرسد!»
دعبل جایی ایستاده بود که دختر او را ندید. کدو در دست، خشکش زده بود.
او همان سلما بود. باورش نمیشد. میوهفروش هم نتوانست نگاه از او بردارد. انگار لال شده باشد، سلما را با اشارهی دست به سوی پستو هدایت کرد. هر طور بود زبان باز کرد و زیر لب گفت:
«جلالخالق! همان است که آرزویش را کردم! همهی همسران و کنیزانم به فدای قد و بالای تو!»
دختر با چابکی درون خمرهای گلی که خالی بود پرید. در آن لحظه که میخواست درون خمره بنشیند، چرخید و دعبل را کنار جعبههای هلو و انار دید. او را شناخت و تعجب کرد که در آن موقعیت میبیندش. صدای سُم اسبی شنیده شد. سلما در خمره پنهان شد و میوهفروش سبد انجیر را روی همان خمره گذاشت. دستها را لحظهای بالا گرفت و شکر گفت. مأموری سواره که اسبش را به چرخیدن واداشته بود، به دکان اشاره کرد. سه شرطه از راه رسیدند و بیدرنگ به گوشه و کنار دکان سرک کشیدند و حصیری لوله شده را با پا کنار زدند تا زیرش را ببینند. پشت جعبهها را نگاه کردند. اسبسوار به شرطههایی دیگر اشاره کرد که دکانهای بعدی را بگردند.
_ تکان بخورید! نمیتواند زیاد دور شده باشد. همین حوالی است. وای به حالتان اگر بگریزد! خوب بگردید! هر زاویه و سوراخی را بکاوید!
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۲۲:
میوهفروش به اسبسوار تعارف کرد که پیاده شود و با برشی از خربزه، گلویی تازه کند. مأمور توجهی نکرد و از دعبل پرسید:
«دختری هراسان را ندیدی که در حال فرار باشد؟»
دعبل به کدویش ضربهای زد.
_ من سرم به خرید گرم بود سرورم.
یکی از شرطهها نگاهی به انباری انداخت و جعبهها و سبدهای خالی را که گوشهای روی هم چیده شده بود به هم ریخت و مشتی انجیر از سبد روی خمره برداشت و بیرون آمد. ثقیف کنار درِ جمعشدهی دکان ایستاده بود تا از اسب که کف بر لب آورده بود، تنهای نخورد. میوهفروش نفس راحتی کشید و سری تکان داد. در پستو را بست و چفتش را انداخت. به دعبل چشمکی زد و آهسته گفت:
«عجب لُعبتی! هر صد سال یکبار، چنین شانسی درِ خانهی یکی را میزند. قدم تو مبارک بود که امروز چنین آهویی با پای خود آمد و به دامم افتاد! تا شرطهها باز نگشته و چیزی مشکوک ندیدهاند، از اینجا برو.»
دعبل تکان نخورد. از پستو سروصدایی برخاست. دختر سبد انجیر را انداخته و از خمره بیرون آمده بود. پشت درِ بسته که رسید مشتی به در کوبید و گفت:
«چرا در را بستهای؟»
میوهفروش به در نزدیک شد.
_ هیس! آرام باش دختر! هنوز شرطهها خیلی دور نشدهاند. همین اطرافاند. وقتی تو را نیافتند، دوباره برمیگردند. باید همان جا بمانی تا آب از آسیاب بیفتد. موقعش که شد، خودم خبرت میکنم. هیچ جا امنتر از همین پستو نیست. همانجا استراحت کن. شب که شد، تو را به جای امنی میرسانم. برایم مهم نیست که از کجا و برای چه فرار کردهای؟
باز به دعبل اشاره کرد که برود.
_ خلوت کن برادر! به جای بقیه پولت، اناری انبهای بردار و برو!
خطاب به صاحب گاری، انگشت روی دماغ بلندش گذاشت. دعبل به خیابان نگاه کرد. شرطهها دور شده بودند. دختر که مطمئن شده بود میوهفروش چه خیالی در سر دارد، پا به در کوبید و فریاد زد:
_ باز کن این صاحب مرده را! اسم خودت را میگذاری مسلمان! من به تو پناه آوردم مرد! من آن آهویی که گمان کردی نیستم. من پلنگی هستم که چنگ میاندازد و توی صورتت تف میکند!
میوهفروش سر به در گذاشت و غرق رؤیا گفت:
_ آرام باش میوهی دلم! شلوغ بازی در نیاور. نمیخواهی که مأموران خبردار شوند. اگر بیایند میگویم تو را به دام انداختم تا تحویلشان دهم. خودت ضرر میکنی نازنین. شک ندارم جرم سنگینی داری که چنین فرار کردهای و این تعداد شرطه، سراسیمه سر در پیات گذاشتهاند! صاحبت را کشتهای؟ دستت درد نکند! هر چه کردهای، خوب کردهای! شک ندارم که حقش بوده! پیش من بمانی بهتر است تا در بازار بردهفروشان به حراج روی یا به سیاهچال بیفتی. اگر قسمت من نبودی که با پای خود به سراغم نمیآمدی. به قسمت و نصیب اعتقاد نداری؟ من کارم انتخاب میوههای آبدار و شاهوار است. قدر هلویی مجلسی چون تو را میدانم! مطمئنم که حتی خلیفه هم مثل تویی را در میان دو هزار کنیزش ندارد. من یکبار همسرش زبیده را در بازار طلافروشان دیدهام. او هم به زیبایی و دلارایی تو نیست!
_ آهای همسفر! چرا ایستادهای و کاری نمیکنی؟ تا این چوب و تختهها را نشکستهام و خون این مردک ناپاک را نریختهام، در را باز کن.
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff