┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۲۳:
دعبل که خود را به میوهفروش رسانده بود، کدو را بالا برد و پیش از آنکه او فرصت کند دستش را سپر کند، آن را به سرش کوبید. کدو چند پاره شد و میوهفروش با نعرهای تلوتلو خورد و روی سبدهای انبه و موز افتاد و از حال رفت و تخمههای کدو به موهای سروصورتش آویزان ماند.
_ عجب! فکر نمیکردم تخمهاش نصیب خودت شود.
صاحب گاری که صحنه را دید، فریاد زنان فرار کرد. دعبل چفت در را باز کرد.
دختر بیرون آمد. برافروخته و هراسان بود. دعبل پای میوهفروش را گرفت و او را توی پستو کشاند و در را به رویش بست. دختر خود را به گوشهای کشاند تا از بیرون دیده نشود.
_ از تو ممنونم جوانمرد! انگار در این شهر نمیتوان به کسی اطمینان کرد؛ اما به گمانم شما انسان شریفی هستید! خدا کند بتوانم از این شهرِ نکبت بگریزم و به دیار خود بازگردم.
دعبل که باز از زیبایی او و گیرایی چشمانش مبهوت مانده بود، با صدایی که سعی میکرد نلرزد پرسید:
«برای همین فرار کردهاید؟ آنجا کسی انتظارتان را میکشد؟»
_ پدر و عموهایم را کشتند. هرچه را میشد غارت کردند و خانه و کشتزار و درختانمان را به آتش کشیدند. نمیدانم مادر و برادرم در آتش سوختهاند یا توانستهاند بگریزند.
_ درود بر پدر و مادر گرامیتان و فرزند شایستهشان!
دعبل طول خیابان را نگاه کرد. خبری نبود. افسار الاغ را گرفت و گاری را داخل دکان آورد. کدوها را پایین ریخت. به ثقیف اشاره کرد تا کمک کند. حصیر و چندتایی جعبه چوبی و سبد را روی گاری گذاشتند. دعبل دیناری روی کفهی ترازو انداخت. سکه با سروصدا چرخید و پهن شد و آرام گرفت.
_ لطفاً سوار شوید و خود را زیر این حصیر و سبدها پنهان کنید تا از اینجا دور شویم. راه دیگری به ذهنم نمیرسد.
میوهفروش ناله میکرد و دشنام میداد. دختر نمیتوانست تصمیم بگیرد. ثقیف گفت:
«این آقا دعبل خُزاعی است. شاعر خوب و مرد خوب. خیالت راحت. برو بالا، بعد میروی زیر این چیزها.»
دختر برای نخستین بار لبخند زد. خجالتزده و متعجب به دعبل نگاه کرد.
_ درود بر شما!
خواست حرف دیگری بزند که صرفنظر کرد. پا روی جعبهای گذاشت و سوار گاری شد. ثقیف حصیر را رویش کشید و سبدها را روی حصیر گذاشت.
میوهفروش به در کوبید.
_ باز کن این در لعنتی را! میکشمت دزد سر گردنه! نمیگذارم این انگور شیرین، نصیب تو روباه مفتخور شود! گیرتان میآورم.
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۲۴:
ثقیف جلوی گاری نشست و افسار به پهلوی الاغ کوبید. گاری راه افتاد.
دعبل به خیابان نگاه کرد. چیز مشکوکی ندید. کنار گاری حرکت کرد. تصمیم داشت به اولین کوچه بپیچند و از مرکز شهر دور شوند. از شکاف حصیر، چشمان دختر پیدا بود.
_ باید چادرتان را عوض کنید و پوشیه بزنید تا نتوانند شما را بشناسند. اگر لازم باشد تا بصره یا هر کجای دیگر همراهیتان میکنم. دیگر نمیگذارم اسیر این از خدا بیخبران شوید!
به ثقیف گفت:
«تا پاچهمان را نگرفتهاند تندتر برو! صاحب گاری رفت سگها را خبر کند.»
ثقیف، افسار را تکان داد و به پشت و پهلوی الاغ زد. حیوان تنبلتر از آن بود که سرعت بگیرد. دعبل صدای دختر را از زیر حصیر شنید.
_ نمیخواهم شما را به خطر بیندازم. شما بروید. از کمکتان ممنونم!
_ من هم دوست ندارم تا از این مخمصه رها نشدهاید، تنهایتان بگذارم.
میدانستم نمیتوانید در دربار تاب بیاورید. راستی از کجای دربار سر درآوردید؟
_ ابراهیم موصلی توانست مرا بخرد. برایم نقشهها داشت. میگفت از تو مُغَنّیهای بسازم که هارون را انگشت به دهان کند! من زیر بار نرفتم. حتی حاضر نشدم نامم را به او بگویم. چند روز در حبس بودم.میگفت الماسی هستم که باید با شکیبایی تراشش داد تا چشمها را خیره کند! امروز اجازه داد در باغ بزرگ قصرش قدم بزنم و هوایی خوب بخورم. من ته باغ، از درخت کنار دیوار بالا رفتم و تا نگهبانها به خود آیند، آنطرف، پایین پریدم و فرار کردم.
_ لباسهای زیبایی به شما پوشاندهاند، هر چند مناسب عفیفی چون شما نیست.
_ اگر نمیپوشیدم نمیگذاشتند در باغ قدم بزنم. تصمیم به فرار داشتم که ناچار شدم بپوشم.
چند لحظهای ساکت ماندند. دل دعبل گواهی میداد که نمیتوانند به آن سادگی بگریزند.
_ آن شب که در کاروانسرایی نزدیک عماره از اتاقتان بیرون آمدید و به اتاق کناری رفتید و زنها و دخترانی را که گریه میکردند، آرام کردید و نزدشان ماندید، من از پشتبام رو به رو شما را میدیدم و به بزرگواریتان آفرین میگفتم. از همان شب، نامتان را برای دل خودم، سلما گذاشتم. به یادتان اشعاری سرودهام. شاید زمانی که پناهگاه امنی یافتید، چند بیتی از آن برایتان خواندم. دوست دارم نام واقعیتان را بدانم.
_ اگر نمیرنجید، همان سلما خوب است!
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۲۵:
چه قدر شما عفیف هستید! زیبایی و پارسایی، برازندهی شماست.
_ در خیالم نمیگنجید که شاعر اهلبیت، وقت و ذوق خود را برای شعر گفتن دربارهی یکی مثل من تلف کند!
_ شاعر یعنی ستایشگر خوبی و راستی و زیبایی. به نظر شما این چه معنایی دارد که دوباره چنین تصادفی یکدیگر را دیدیم؟
_ معنایش را نمیدانم، ولی میدانم چیزی که معنا دارد نمیتواند تصادفی باشد.
_ از نظر من، دست تقدیر الهی در کار است.
_ پس باید خودش آن را معنا کند.
پیش از آنکه به کوچه برسند، صدای پای اسبانی آمد که به تاخت نزدیک میشدند. دعبل به عقب نگاه کرد. مأمورها بودند. شرطهها و صاحب گاری به دنبالشان میدویدند. دعبل به ثقیف گفت:
« تو فرار کن و به مسلم خبر بده. خود را به کوچه برسان و جایی پنهان شو. اگر تو را بگیرند، دیگر ثمن را نخواهی دید.»
_ شما پس چه؟
دعبل فریاد کشید: « گفتم برو!»
ثقیف انگار از خواب بیدار شده باشد، از گاری پایین پرید، کتابها را چنگ زد و مانند خرگوشی تیزپا دوید و خود را به کوچه رساند و ناپدید شد. چهار اسب از راه رسیدند و گاری را محاصره کردند. سلما حصیرها و سبدها را کنار زد و با آرامش و متانت، پا روی چرخ گذاشت و از گاری پایین آمد. کنار دعبل ایستاد و دستمال را جلوی صورت گرفت.
_ به شما تبریک میگویم! با فوجی که میشد شهری را به تصرف درآورد توانستید دختر بیپناهی را دستگیر کنید. یادتان باشد من باعث شدهام که شما بتوانید انعام خوبی از ابراهیم موصلی بگیرید. پس آرام باشید و بگذارید این جوانمرد که میخواست مرا به منزلم بازگرداند برود.
سوار گفت:
«برای همین تو را پنهان کرده بود؟ قرارتان در میوهفروشی بود؟»
به دعبل نگاه کرد.
_ تو نبودی که گفتی سرت به خرید گرم بوده؟ کدویت کجاست؟
اسبی که کجاوه بر آن بود پیش آمد. شرطهای دو جعبه از گاری برداشت و روی هم گذاشت تا سلما بتواند سوار کجاوه شود. سلما سوار شد. یکی از سواران به دعبل گفت:
« تو باید با ما بیایی. جرم کسی که مرغ خانگی را فراری دهد، سنگین است.»
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۲۶:
سلما سر از کجاوه بیرون آورد.
_ بیهوده تهمت نزن مرد! همه میدانید که من خودم فرار کردم و بیآنکه بخواهم از این خیابان سردرآوردم. باز هم اینکار را میکنم. این بیچاره داشت کدویی میخرید که من از گرد راه رسیدم. میوهفروش بود که مرا در خمرهای پنهان کرد تا دستتان به من نرسد.
_ به خدمت آن مردک هم میرسیم.
با حلقههای تازیانه به دعبل اشاره کرد.
_ بعید است داروغه و قاضی باور کنند که ایشان این گاری را دزدیده و شما را زیر حصیر و سبد پنهان کرده و با آن سرعت از ما گریخته تا ببرد و تحویلتان دهد.
شرطهای با طناب پیش آمد تا بازوان دعبل را ببندد. دعبل او را به چرخ گاری کوباند. سوار، تازیانهاش را به حرکت درآورد و سینهی او را هدف گرفت. دعبل با چابکی خود را کنار کشید. نوک تازیانه، کنار بازویش، به گوش الاغ خورد. الاغ رم کرد و گاری را به سرعت با خود برد. صاحب گاری فریاد زد:
«به دادم برسید! الاغم را بگیرید!»
کسی توجهی نکرد. خودش بدوبیراهگویان در عقب گاری که دور میشد و سبدها را به زمین میانداخت راه افتاد. دیگر نفس دویدن نداشت. دعبل کنار کجاوه به دختر گفت:
«تمنا میکنم نامتان را از من دریغ نکنید! بگذارید لااقل دلم به این خوش باشد که نامتان را میدانم. شاید کاری از دستم برآمد.
_ زُلفا هستم.
_ خداحافظ زلفا! شاید باز همدیگر را دیدیم.
دعبل به آنطرف خیابان دوید تا بلکه خود را به پل برساند. فاصله زیاد بود. شرطهها دورهاش کردند. چندتایی را به زمین زد و دوتا را مانند دو لنگه کفش به هم کوبید. یکی از سوارها تیری در کمان گذاشت و به سویش نشانه رفت.
_ بایست و بیهوده خود را به کشتن نده!
دعبل دست از تقلا کشید. بازوانش را بستند. سوارهای افسار اسب زلفا را گرفت و با همراهی دو سوار دیگر، به راه افتادند. زلفا پردهی کجاوه را اندکی کنار زد و با نگرانی به دعبل نگاه کرد. انگار بخواهد بگوید متأسفم که به زحمت افتادید!
از دعبل کاری برنمیآمد تا نگذارد او را به دربار بازگردانند. ناچار با لبخندی تلخ، بدرقهاش کرد.
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۲۷:
مسلم با نامهای از جعفر برمکی از راه رسید و آن را به سینهی داروغه کوبید.
_ شکاری که کردهای از دهانت بزرگتر است. تا خفهات نکرده، آزادش کن!
داروغه با دیدن مُهر نامه از جا پرید و تعظیم کرد. مسلم با بیزاری رو گرداند و گفت:
«راه بیفت!»
دعبل را از راهرویی تنگ و تیره گذراندند و به حیاط زندان آوردند. نور روز چشمانش را زد. مسلم با اسبی اضافه، انتظارش را میکشید. به زحمت سوار شد.
مسلم سراپایش را ورانداز کرد.
_ جعفر بالای برجش به بزم نشسته بود. نتوانستم زودتر از این نامهای بگیرم و بیایم. ببین چه بر سرت آوردهاند!
_ دیرتر هم میآمدی طوری نبود. حال و روز خوبی ندارم. زندان و زنجیر و تازیانه، دوای دردم است. حالم را جا آوردند. خیلی هم بد نمیگذشت.
مسلم او را به خانهای که برایش اجاره کرده بود برد. ثقیف کنار حوض و چاه آب، کمک کرد تا اربابش صورت خاک و خونی خود را بشوید.
توی اتاق، دعبل نالهکنان پیراهنی را که به پشتش چسبیده بود در آورد. ثقیف روی تاولهای تازیانه، مرهم قهوهای رنگی کشید که ثمن با گیاهان دارویی ساخته بود. مسلم میان درگاه اتاق ایستاد و پیراهنی نو به سوی ثقیف انداخت.
_ تو را چه به این ماجراجوییها! شانس آوردهای که پیش از رسیدن نامه، تو را نشناختهاند وگرنه تا من برسم، پوستت را کنده و پر از کاه کرده بودند.
ثقیف پارچهای شمعی روی مرهم چسباند و کمک کرد تا دعبل پیراهن را بپوشد.
_ قرار بود کنیزی برای خودت بخری، نه آنکه سوگلی ابراهیم موصلی را پنهان کنی و به خانهات بیاوری.
دعبل به تأسف سری جنباند.
_ با داشتن دوستی چون تو، به دشمن نیازی ندارم! اگر تو دربارهام چنین گمانی داشته باشی، از دیگرانی که ماجرا را از زبان تو بشنوند، چه انتظاری میتوان داشت!
ثقیف گفت:
«هر مرد خوب وقتی دید آن دختر بیگناه میخواسته از دست میوهفروش، از دست سرباز فرار میکرده، باید نجات میداد. دعبل هم خیلی خوب بوده! میوهفروش خیلی بد بوده! ریش داشته تا زیر چشم! چشم داشته اندازهی سوراخ دماغ!»
دعبل خندید.
_ خیلی بانمک است! نه؟
مسلم به ثقیف زُل زد.
_ هیس! خودش زبان دارد به اندازهی این فرش! تو نمیخواهد با این فصاحت و بلاغت، از این عاشق پیشه دفاع کنی!
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۲۸:
رو کرد به دعبل.
_ چرا دیگر شرطهها را کتک زدی؟ مست که نبودی، بودی؟ میخواستی جلوی آن مرغ عشق، خودنمایی کنی؟ دیدی که او را با احترام تمام به قصرش بازگرداندند و تو را مثل گلیمی، گرد و خاک تکاندند. دستشان درد نکند!
دعبل پوزخندی زد و مقابل استادش ایستاد. باز دور یکی از چشمانش کبود بود.
_ او همان همسفری است که تعریفش را میکردم.
مسلم نمیدانست به کدام چشم شاگردش نگاه کند.
_ کدام همسفر؟ همان سلما؟ چهطور ممکن است!
دعبل بیصدا خندید و سر تکان داد.
_ در طول سفر پرهیز میکردم ببینمش. نمیخواستم آتش اشتیاقم تیز شود و روی نگهبانهایش تیغ بکشم. خواست خدا بود که ناگهان مثل آیهای روشن، نازل شود و چنین بیچارهام کند! باور کن اگر آن تازیانهها و مشت و لگدها را نمیخوردم، مانند شوریدهای به دنبالش میرفتم و ابراهیم موصلی را در آن وقت که سعی دارد به او آواز یا دف یا تنبور بیاموزد، درجا خفه میکردم.
_ هر چند دستت به او نمیرسد، اما علاقه به چون اویی میتواند به شعرهایت سوز و گداز بیشتری بدهد. عشق از سر میافتد و تنها شعر آتشینش میماند.
_ تا ببینم خدا چه میخواهد. میبینی که من به سراغش نرفته بودم.
کدویی خریده تا ثمن برایم قلیه بپزد. تازه پولش را داده بودم که دیدم بانویی بلند قامت دوید توی دکان و دنبال جایی گشت که پنهان شود. سعی میکرد با دستمال، چهرهی زیبایش را از نامحرم بپوشاند. مرا ندید. قلبم گواهی داد خودش است. چشمانش را که دیدم با ناباوری فهمیدم همان سلما است که دوباره سر راهم سبز شده. دلتنگش بودم. خدا هم که مهربان است. او را آورد همان جا که من بودم. وقتی به من گفت همسفر، الهامم شد که او همسفر همهی دنیا و آخرت من است.
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۲۹:
مسلم هر دو دست را تکان داد، یعنی کافی است.
ـ خوب گوش کن! ناچار شدم به جعفر بگویم که بازگشتهای. وقتی نامه را می نوشت گفت می خواهد ببیندت. در خواب هم نمیدید که چنین ساده و بیزحمت، با یک نامه، نمکگیرمان کند.
ثمن با ظرفی از میوه آمد. مسلم راه باز کرد. ثقیف ظرف را گرفت و کنار کتاب و دفترها گذاشت. دعبل نشست. هلویی را گاز زد. آب هلو که از موی چانهاش چکید، خندید.
این جور نگاهم نکن استاد! دو روز است جز کفی نان کپک زده و ظرفی آبی که بوی قفس مرغ و خروس میداد، چیزی نخوردهام. جایت خالی، ضیافتی بود که در آن تازیانه، میزبانی می کرد و برایم آواز می خواند! بیا بنشین و همراهی کن. دوست ندارم یکی مانند طلب کارها در آستانهی اتاق ایستاده باشد و من مشغول خوردن باشم.
مسلم تکان نخورد.
- بگو تکلیف چیست تا خیالم راحت شود؟
دعبل با گردش چشم به اطراف و به ثقیف و ثمن اشاره کرد.
- تو هم نمکگیرم کردهای. باشد، می آیم. خدایا از پیشروی گام به گام شیطان به تو پناه می برم! با همین قیافه می آیم و چند شعری از این دفترها برایش می خوانم. کوفتش شود!
همین و بس. شاید گذاشت امامم را ببینم.
- چه معلوم! شاید هم دوباره آن پریچهرهی فتنهانگیز را دیدی.
مسلم با شادی خندید و راه افتاد برود.
- فقط بگذار شعرها را من انتخاب کنم. ناهار منتظرت هستم. چند تا از آن دفترها را هم بیاور.
دعبل هستهی هلو را به تنگی خالی روی طاقچه کوبید و خواست دراز بکشد که سوزش پشتش امانش را برید. صاف نشست. عصبانی بود. چند لحظهای سر را پیش انداخت. ناگهان متوجه ثقیف و ثمن شد کنار هم ایستاده بودند و خیره نگاهش میکردند. آرام گفت:
«نمایش تمام شد. بروید دنبال کارتان.»
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۳۰:
پیشکاری ویژه آن دو را به سرعت از باغ و بستان هایی بزرگ و پر گل و گیاه و از چند صحن و سرای پر نقش و نگار و شلوغ گذراند. اعیان و اشراف خوش لباسی که با صاحب منصبان و مستوفیان گفتوگو می کردند، با دیدن پیشکار ویژه، خود را عقب می کشیدند و راه باز می کردند، بیشتر لباسها و کلاهها ایرانی بود. فراوان بودند عربهایی که برای خوشایند برمکیان، لباس ایرانی پوشیده بودند.
از ایوانی بلند و از سه در تو در توی سنگین و بزرگ که هر یک با ده نگهبان، محافظت می شد و از راهرویی گذشتند و از پلکانی مارپیچ بالا رفتند. به برجی مرتفع رسیدند که بلندتر از هر برج دیگری در بغداد بود. این برج در ارتفاع بالا با پلهایی به ساختمانهای اطرافش متصل بود. در آن جا که شبیه حیاط خلوتی بود، پنجاه سرباز نگهبانی میدادند. اسبی که دعبل زیباتر از آن را ندیده بود، گوشهای ایستاده بود. غلامی با ملایمت بر پشتش قَشو میکشید. مسلم آهسته گفت:
«اسب محبوب جعفر است.»
ـ خدایا چه اسبی! کاش می شد به جای ملاقات با جعفر، اجازه میدادند ساعتی همین جا بایستیم و این نازنین را تماشا کنیم! حیف از این اسب!
مسلم چشم غرهای رفت و لب به دندان گزید. پیشکار در برج را باز کرد. داخل فضای دودکش مانند آن شدند. در آن میان، اتاقکی چوبی بود. از بالا طنابی ضخیم به آن وصل بود. هر سه توی اتاقک ایستادند. پیشکار زنگولهای را از میخی برداشت و تکان داد. صدای آن در برج پیچید. کبوتری آن بالاها بال بال زد. اتاقک از جا کنده شد و آرام آرام بالا رفت. دعبل هیجان زده بود. تاکنون چنین چیزی ندیده بود. مسلم توضیح داد:
«جایی بالای برج، دو گاو نر قوی با شلاق غلامی در دایره ای به حرکت در می آیند و چرخ چوبی بزرگی را حول محورش میچرخانند که در نتیجه طناب کشیده میشود و این اتاقک بالا می رود. همیشه از این بالا رفتن و دوباره پایین آمدن بدم می آید. ترسناک است.»
- نترس! شبیه ماجرای چرخ چاه است و دلو. فقط این یکی، چاهی است در آسمان.
- جعفر خیلی احتراممان کرده که به خلوتگاه خود راهمان می دهد. قدر اهل هنر را می داند.
دعبل گفت:
«می داند نخستین بار است که به دربار آمدهام. می خواهد مرا مرعوب مقام و موقعیتش کند. همین که ببیند خود را باخته ام و جلال و جبروتش چشمم را پر کرده، ارضا می شود. من اما چنین فرصتی به او نمیدهم. اگر آن طور پیش بینی کرده، احساس حقارت کردم و تسلیمش شدم و طوق بندگیاش را به گردن انداختم، این بار برای آن که تحقیرم کند، شاید در اسطبلش، مرا به حضور بپذیرد!»
مسلم با آرنج به پهلویش زد تا در حضور پیشکار، مراقب زبانش باشد. دعبل گفت:
«نگران نباش. اینها شبیه سگان دست آموزند. آموختهاند تا دستور ندارند، چیزی نشنوند و نبینند. کورند و کر. این یکی شاید حق نداشته باشد با جعفر حرف بزند. برمکیان دوست دارند آداب و رسوم دربار دورهی ساسانی را از نو زنده کنند. کجای این شکوه و جلال، شبیه ساده زیستی پیامبر است، خدا داند! دیگر کسی به دین کاری ندارد.
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۳۱:
رو کرد به پیشکار.
- درست است؟
پیشکار نامههایی را که در دست داشت به سینه فشرد و جوابی نداد.
اتاقک تاب میخورد و آرام دور خودش میچرخید و درون استوانهی برج که به تدریج تنگ میشد، بالا میرفت. از پنجرههای اتاقک و از روزنههای برج میدیدند که چهگونه از زمین فاصله میگیرند. مسلم خود را به دیوارهی اتاقک چسباند.
- هر چه سن آدمی بالا میرود، بیشتر از ارتفاع میترسد. دارم سرگیجه میگیرم.
- چشمانت را ببند و خودت را جای این جعفر بیچاره بگذار که باید هر روز از این چاه معکوس، بالا و پایین برود!
باز مسلم به پهلویش زد. دعبل به روی خود نیاورد.
- راه برگشتی نیست. انگار کن نمایش سرگرم کنندهای است که داری از آن لذت میبری! برای من که لذتبخش است. مرا به یاد برج بابل میاندازد. میرویم تا نمرود را ببینیم!
مسلم سر در گوش دعبل گذاشت.
- بس کن! یادت باشد که از محل زندانی بودن موسی بن جعفر چیزی نمیدانی. اگر لازم بداند. خودش به تو خواهد گفت.
پس از دقیقهای به بالاترین نقطه رسیدند. خواجهای دری از برج را باز کرد. اهرم چرخدندهای را چرخاند. پلی چوبی و کوچک پایین آمد و یک سرش روی ورودی اتاقک گذاشته شد. پیشکار با زبانهای آهنی، پل را به کف اتاقک محکم کرد. هر سه از پل گذشتند و وارد سرای بزرگ و مجلل شدند. نسیم خنکی می وزید و پردهها را تکان میداد. دعبل به سوی نردههای فلزی رفت و از آن ارتفاع، نیمی از بغداد و حصار و کشتزارها و باغها و کوههای دور دست را تماشا کرد.
- نترس! بیا پایین را نگاه کن تا ببینی چه قدر قد کشیدهایم. آدمها اندازهی مورچه شدهاند. باید مراقب باشید زیر پا لهشان نکنی.
مسلم نزدیک شد و نرده را محکم گرفت.
- این موج، شبیه مأذنه است، فقط خیلی بزرگتر و بالاتر.
خواجه رفت تا آمدن مهمانها را خبر دهد. پس از لَختی بازگشت با صدای نجوامانند و تیز گفت:
«داخل شوید!»
دعبل لبخند زنان و شادمان از منظرهای که از شهر دیده بود با مسلم همراه شد. از دری نقرهای با گل میخهای طلایی گذشتند و پا به ایوانی گذاشتند که انگار رو به آسمان، آغوش گشوده بود. جعفر و کنیزی زیبا کنار نردهها، روی تختی نشسته بودند و شطرنج بازی میکردند. موهای خرمایی کنیز آن قدر بلند بود که در اطرافش بر فرش ابریشمین ریخته بود. جعفر برمکی مرد زیبایی بود که لباس ایرانی از حریر زرشکی رنگ از یکی از شانههایش آویخته بود. به چشمان درشتش سرمه کشیده بود. بالاتنهاش عریان بود. جبرئیلِ طبیب، شاخی میان دو کتفش گذاشته بود و مشغول حجامتش بود. سر باریک شاخ را میمکید. توی پیالهای، تا نیمه خون بود. جعفر در همان حال، وزیر سفیدش را که از عاج بود، بالا گرفته بود و میاندیشید در کدام خانه بگذارد. ابوزکار آهسته بر تنبور پنجه میزد و شعری را به آواز، زمزمه میکرد. شش زن زیبارو که در لباس و آرایش و قد و اندام همانند بودند و خنجری مرصع، تیر کمربند زرینشان بود، در اطراف ایستاده بودند. دعبل با خنده به جعفر گفت:
«بعید میدانم بر این بلندا، چنگال مرگ به تو برسد! درود بر تو!»
مسلم آستین دعبل را کشید و سلام و تنظیم کرد. جعفر جواب آنها را نداد. وزیر را مانند عقابی که بر شکارش فرود میآید، پایین آورد و اسب سیاه را زد و از صفحه بیرون پراند. لبخندی زد و نگاه تمسخرآمیزی به کنیز انداخت. دعبل مزاحآمیز گفت:
«از آداب بزرگی یکی آن است که جواب سلام مهمان را ندهد.»
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۳۲:
جعفر خود را به نشنیدن زد و مسلم گفت:
«آن طور که جبرئیل طبیب و پدرش بختیشوع میگویند اگر همهی آن چه را توصیه میکنند، انجام دهم و شراب نخورم، می توانم بالای صد و بیست سال عمر کنم. افسوس که از شراب نمی توان گذشت! من به صد سال نیز راضیام.
کنیز تعظیمی کرد و بیآن که عجله کند، در مقابل نگاه نگران جعفر، وزیر سیاه را به آرامی بر چند خانه لغزاند و با پوزخندی گفت:
«کاش به جای آن حرکت آتشین، دقت میفرمودید که در اطرافتان چه میگذرد.»
سربازی را که جلوی شاه سفید بود زد و وزیر را در آن خانه گذاشت.
مرا ببخشید! کیش و مات!
جعفر راست نشست و به مهرهها خیره شد. جبرئیل ناچار شد شاخ را از میان دو کتف او بردارد و خون درون آن را توی پیاله بریزد. پیاله پر شد. دایرهی خونین بر پشت جعفر را با دستمالی تمیز کرد. زخمهای کوچک نیشتر، خود را نشان داد. جعفر وقتی دید کارش تمام است، با پا به شاه سفید زد و آن را انداخت. پیاله را از کنار ظرف انگور و انجیر برداشت و خونش را به آسمان بغداد پاشید. آزرده خاطر نگاهی به دعبل انداخت. دعبل گفت:
«شاه را که انداختی، مطلبی به ذهنم رسید. اگر امان دهی بگویم. از تصورش میخواهم آن قدر بخندم که رودهبر شوم!»
جعفر برای اولین بار به او نگاه کرد و به علامت موافقت، تبسمی نشان داد. دعبل گفت:
«این حرفم نزدت امانت باشد. آرزو کردم کاش خلیفه نیز اینجا بود! در آن صورت اگر موفق میشدم هر دوتان را همزمان از این برج باشکوه، پایین بیندازم تا مثل بلا بر سنگفرش های سرسرا نازل شوید، نامم برای همیشه در تاریخ میماند.»
کنیز جلوی خندهاش را گرفت. جعفر اخمی کرد و به مسلم گفت:
«به راستی قدمتان شور بود! باغی را که کنار دجله داشتم باختم. درختان انجیر بی نظیری دارد! این انجیرها از آن جاست. امروز یادم رفت صدقه بدهم. باید برای خودم، اسپند و کُندر دود کنم. چشم خوردم.»
دعبل گفت:
«در عوض، قدممان برای این گیسو خانم مبارک بود! روزی که از چشمت افتاد، میتواند به آن باغ برود و دل به این خوش کند از انجیرهایی میخورد که دیگر جعفر از آن نصیبی ندارد!»
جبرئیل حیرت زده به او نگاه کرد و ابوزکار دقیقهای بود که شعر را از یاد برده و پنجهاش از حرکت بازمانده بود. کنیز این بار نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد.
دعبل به او گفت:
«البته اگر سر حرفش بماند آن باغ را به تو بدهد! هزار وعده خوبان یکی وفا نکند.»
کنیز، باز خندید.
- چه مرد زبان آور و ظریفی است! کیست این؟
جعفر به کمک طبیب لباس پوشید و ایستاد. انگشتان دو دست را به میان موهایش کشید و مرتبشان کرد.
- دعبل است.
- به قیافهاش میآید از زمینداران اهواز باشد.
- زمینش کجا بوده فلک زده! سرمایهاش همین زبانی است که دارد. شاعر رافضی است.
- نامش را نشنیدهام.
- تا زمانی که عقل به سرش نیامده، نمیگذاریم نامش بر سر زبانها بیفتد وگرنه شعرهای خوبی دارد. آمده تا از آخرین بافتههایش برایمان بخواند.
دعبل گفت:
«البته شما زحمت خودتان را بکشید و به وظیفهتان عمل کنید، اما به لطف الهی، گاه میبینم شعری را که دیروز گفتهام، امروز مردم کوچه و بازار برای هم میخوانند.
کنیز از نگاه جعفر ترسید که باز بخندد. مسلم چند قدمی پیش رفت و دفترهای شعر را لبهی تخت گذاشت.
کنیز، اولین دفتر را برداشت و ورق زد.
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۳۳:
جعفر از مسلم پرسید:
«چه طور است این بالا؟»
- در این چند باری که افتخار دادهاید این جا خدمت برسم، هر بار خوف کردهام! جرأت نمیکنم به شما و چشم انداز کنار نرده، نزدیک شوم! اگر سالم به پایین برگردم سجدهی شکر میکنم! جایی است در همسایگی ابرها و قلهها و طایران بلند پرواز، و برازندهی مقام والای شما! هر چند جایگاه در خور چون شمایی عرش برین است و بس!
جعفر شاد شد و گفت:
«تعبیر قشنگی بود! شعری بر این اساس برایم بساز و تقدیم کن. اگر استادانه باشد، شاید گفتم به خطی خوش بنویسند و این جا بیاویزند. طوری باشد که ابوزکار بتواند تصنیفی ماندگار بر اساس آن بسازد. دوست دارم ابوزکار و گروه نوازندگان میان سیصد مغنیه نشسته باشند و شاه بیت شعر را همسرایی کنند!»
مسلم و ابوزکار دست به چشم و سر بردند و تعظیم کردند. جعفر وزیرش را برای مسلم انداخت.
- این نزد تو باشد تا بدانی که باید هر چه زودتر شعر را با این سوار برایم بفرستی. به عنوان پیش پرداخت، حوالهی بدرهای زر را برایت خواهم نوشت.
مسلم وزیر را بوسید و میان صفحهی شطرنج گذاشت.
ـ من هنوز نتوانستم آن چنان که شایسته است از بزرگواریتان در نوشتن آن نامه، برای رهایی دعبل، تشکر کنم. شرمندهام نکنید! شعر را تقدیم میکنم و هیچ نمیخواهم. خدا کند همیشه سایهتان برقرار باشد و این حقیر همواره مشمول بزرگواریتان باشم!
جعفر لبخند زد و انجیری برایش انداخت.
ـ بخور که مثلش را در بغداد گیر نمیآوری.
انجیری درشت و زرد بود. مسلم آن را درسته در دهان گذاشت و آرام جوید و سر تکان داد.
ـ انگار از بهشت آمده!
جعفر با خشنودی سر تکان داد. خواجه پیش آمد و نامههایی را که از پیشکار گرفته بود، جلوی جعفر، روی میز کوچکی گذاشت. دعبل سینه صاف کرد و گفت:
«مرا بی گناه گرفتند و تازیانه زدند. دو روزی در حبس بودم. نامهات رهایم کرد. به همراه استادم آمدم تا تشکر کنم. هرچند اگر کارگزاران و مأموران شما اهل داد و انصاف بودند نباید بیگناهی به زندان میافتاد و شلاق میخورد.»
جعفر نگاه و لبخندش را متوجه کنیز کرد. مُهرش را از جیب در آورد و به او داد. نشست.
ـ آری انصاف نبود وگرنه باید زبانت را نیز میبریدند و ترتیبی میدادند که سالها در سیاهچال بمانی!
دعبل بی صدا خندید.
ـ همین دو روز که مزهی انصاف از نوع بنی عباس را چشیدم برایم بس است!
هنوز دور چشمش اندکی کبود بود. مسلم برای آن که بحث را عوض کند گفت:
«او را ببخشید! سادهدل است و آداب نمیداند. گذشت زمان، ملایمش خواهد کرد. چه طور است شعری از او انتخاب شود و ابوزکار با صوت داوودیاش بخواند و چنان تنبور را به ناله درآورَد که گویی درخت طوبا به نغمه درآمده است!»
جعفر نامهای برداشت تا بخواند، اما به آسمان بغداد خیره شد.
ـ نگران نباش مسلم! شراب هر چه گستر باشد، لذت بخشتر است! کسی که بر نیمی از جهان حکومت میکند و هارون او را چون چشمانش دوستش دارد، باید سینهای گشاد چون این آسمان داشته باشد! من و پدرم تنها کسانی هستیم که میتوانیم بدون کسب اجازه بر هارون وارد شویم. خلیفه مرا که میبیند، آغوش میگشاید و میخندد و میگوید چرا دیر دیر به سراغم میآیی. حال با این همه قدرت و پشتوانه، دعبل هر چه گوید و بسراید، مایهی تفریح من است!
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۳۴:
نامه را سرسری خواند. نی در مرکب زد و جملهای بالای آن نوشت. نامه را روی تخت انداخت تا کنیز مُهرش کند. کنیز انگشت خضاب شدهاش را که ناخنی بلند و طلایی رنگ داشت، روی بیتی از دفتر شعر گذاشت و به جعفر گفت:
«این شعر را گوش کن:
وقتی دیدگانم را میگشایم، بسیاری را میبینم، ولی انسانی نمیبینم!»
برگشت به دعبل نگاه کرد و گفت:
«کاش میگفتی ما را چه میبینی!»
جعفر گفت:
«به گمانم در آغلِ گوسفندان از خواب بیدار شده و این شعر را گفته است.»
بلند خندید. دعبل هم خندید.
ـ بله جایی بود شبیه آن پایین، شبیه این بالا.
مسلم به سرفه افتاد و کنیز قهقههای زد.
ـ خدایا چه قدر این شاعر، مرد نترسی است! حیف که با این زبانش، زیاد زنده نخواهد ماند!
مسلم آهسته به دعبل گفت:
«چرا نمی توانی زبان به کام بگیری؟ این خُزعبلات به جای تشکر است؟»
دعبل نیز آهسته طوری که جعفر بشنود گفت:
«کلوخ انداز را پاداش سنگ است! نگوید تا نشنود!»
جعفر پرسید:
«برخی از بزرگان که به اینجا میآیند، به لکنت میافتند و سراپا میلرزند. کافی است اشارهای کنم تا سرهایی بریده شود و والیانی را عزل، و داراییهایشان را مصادره کنند. چه گونه است که تو نمیهراسی؟»
ـ آنها یا واهمه دارند که از تبهکاریهایشان باخبر شده باشی و یا به سکههای طلا و قدرتت چشم طمع دارند. من نه گناهی کردهام، نه طمعی دارم. به نان و کشکی میسازم و سخنی میگویم که مقبول پروردگارم باشد.
- سالوس (چرب زبانی) را کنار بگذار دعبل! پس برای چه به این جا آمدهای؟ باید به مسجد میرفتی.
- برای دو مطلب آمدم. یکی این که بگویمت هر چه بُرجت را بالاتر ببری. اگر از آن بیفتی، سختتر در هم میشکنی. اگر امروز میتوانی با اشارهای جانی بستانی و فرمانروایان سرزمینهایی را همانند این مهرههای شطرنج جابهجا کنی، دستی را هم باور داشته باش که میتواند در لحظهای با تو چنین کند. دوم آن که به من بگویی فرزند رسول خدا کجاست و چرا رهایش نمیکنید؟
جعفر تأملی کرد. پیالهی خونی را برداشت و بیرون انداخت.
ـ در هر گوشهای از این سرزمین پهناور، شورشی و فتنهای است. هارون از آل ابی طالب بیش از دیگران وحشت دارد. میپندارد همهی این خیزشها و طغیانها زیر سر آنهاست تا سرنگونش کنند. برای همین توهّم، بر آنها سخت میگیرد. سیاهچالها پر است از علویان. تر و خشک با هم میسوزند. تو کدامشان را می گویی؟
ـ خود بهتر میدانی کدام بزرگ مرد را می گویم!
ـ اگر مرادت امام رافضیان موسیبنجعفر است، همین نزدیکیهاست. او هم مانند تو زبان گزندهای دارد و به کسی باج نمیدهد. اگر ذرهای نرمش نشان میداد چنین حال و روزی نداشت و از زندانی به زندانی نمیافتاد. برای خودش قصری و خدم و حشمی داشت و هر کدام از فرزندانش را به کاری میگمارد.
ـ برای آن که شب نرنجد، روز نمیتواند نور خود را مخفی کند! بگو کجاست؟ بگذار ببینمش.
ـ الحق که پیرو همان امامی! او در زندان «فضل ابن ربیع» است. فضل کسی است که چشم دیدن برمکیان را ندارد. اگر به او توصیه کنم که بگذارد به دیدن موسی بروی، بیدرنگ این موضوع را به گوش هارون میرساند تا مرا از چشم خلیفه بیندازد.
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab