eitaa logo
گام دوم انقلاب
2.9هزار دنبال‌کننده
215.5هزار عکس
157.1هزار ویدیو
1.6هزار فایل
🇮🇷🇮🇶🇵🇸🇸🇾🇱🇧🇾🇪 امام خامنه ای: شما افسران جنگ نرم هستید جنگ نرم مرد میخواهد. دیروز نوبت شهدا بود در جنگ سخت.. وامروز نوبت ماست در جنگ نرم ارتباط با مدیر @hgh1345 آیدی تبادل و تبلیغات @hgh1345
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۳۵: مسلم چشمکی به جعفر زد و پرسید: «یعنی راهی نیست؟ امروز چشم امید همه به کیاسَت و تدبیر شما برامکه است!» جعفر برخاست و به دعبل نزدیک شد. ـ شاید بتوانم با یک تیر، دو نشان بزنم. هارون را نسبت به «فضل‌ بن‌ ربیع» بدگمان می‌کنم تا موسی را به ما بسپارد و تو بتوانی هر وقت مایل بودی، او را ببینی. شرطش آن است که هارون را مدح کنی و خشنودش سازی. برایش قصیده‌ای بساز و بیاور. خودم تو را نزد او می‌برم. - کاش به جای این خوش خدمتی‌ها، در اندیشه‌ی جلب رضایت فرمانروایی بودی که حکومتش جاودان و قدرت و دارایی‌اش بی پایان است! جعفر شانه‌ی دعبل را فشرد. حوصله‌ی موعظه را ندارم. هر چیز‌ به جای خود. از موقعیتی که پیش آمده استفاده کن. در جوانی می‌توان نداری رو تحمل کرد، ولی سالخوردگی و نداری، سخت است. نرمش و پختگی نشان بده و برای آن روزها چیزی بیندوز! دعبل دفترها را از کنیز گرفت و به طرف در راه افتاد. برگشت و سری به تأسف تکان داد. ـ از کجا معلوم که به سالخوردگی برسم! خدایی که اکنون روزی‌ام می‌دهد، در آن زمان هم فکری برای این بنده‌ی بی‌نوایش می‌کند. تو مراقب باش عمری بلند بیابی تا از آن چه به فراوانی اندوخته‌ای، بهره ببری. جعفر رفت و خود را روی تخت انداخت. ـ  بس کن! موعظه هم اندازه‌ای دارد! این جا می‌آیم که از آدم و عالم و بایدها و نبایدها دور باشم. به پیشنهادم بیشتر فکر کن. تصمیم دارم خانه‌ای و ماهیانه‌ای برایت در نظر بگیرم. این بار که نزدم آمدی می‌خواهم چون موم نرم باشی وگرنه نیایی بهتر است. امروز خلوتم را آشفتی و شعری هم نخواندی. دعبل در را باز کرد. ـ از همسایگی ابرها به زمین باز می‌گردم. فرصتی لازم است تا آن پایین، بیش‌تر به خودم و زندگی‌ام بیندیشم. جعفر آرام آرام روی بالشتی لم داد و نامه‌‌ی دیگری را برداشت. ـ برو! پذیرایی باشد برای دیداری دیگر. از برج که پایین آمدند، دعبل به اسب نزدیک شد تا نوازشش کند. غلام نگذاشت. چانه‌ی مسلم گرم شده بود. عصبانی بود و دست‌هایش را در هوا تاب می‌داد. ـ من خیرخواهی را در حقت تمام کردم! تو را به جایی بردم که بسیاری از شعرای دربار آرزویش را دارند! جعفر هر کسی را آن بالا راه نمی دهد. فرصتی طلایی بود که از دست دادی! می‌توانستی دلش را به دست آوری و به آلاف و اُلوف برسی. حیف که خیره‌سری! اگر پشت گوشَت را دیدی، دیگر آن بالا را می بینی! ـ همان عرش برین را می‌گویی! خوب آن مردک را بالا بردی و کنار خدا نشاندی! این کارها از من برنمی‌آید. جواب خدا را چه می‌دهی؟ ـ دست از یاوه‌گویی بردار! کمتر دیده بودم جعفر برای شاعری رافضی و پلیدزبان، این قدر بزرگواری و شکیبایی به خرج دهد! به راستی که قدرنشناسی! ـ باید استغفار کنم که با تو همراه شدم! عاقلانه نیست که به افول‌کنندگان، آویزان شویم. خجالت نمی کشد که زنان را محافظ خودش قرار داده! ـ خلوتسرای خودش است. خودش می‌داند. به کسی مربوط نیست. خدا می‌داند اگر تو جای او بودی چه می‌کردی! خدا شتر را می‌شناخته که به آن بال نداده است. من شعری را که می‌خواهد برایش می‌سرایم و بدره‌ای را هم که وعده داده می‌گیرم. شعر است دیگر، هر چه مبالغه‌آمیزتر بهتر. خداوند دولتشان را مستدام بدارد! اگر دولت برمکیان همچنان برقرار بماند، من می‌توانم دیوار خانه‌ام را از خشت‌های طلا بسازم! تو هم برو نان و کشکت را بخور و آروغ‌هایی بزن که زَهره‌ی اطرافیانت را بترکاند. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۳۶: ـ بنی عباس و اعوان ایشان، اهل خدعه‌اند. جایی یک درهم خرج می‌کنند که بدانند دیناری سود می‌برند. من حق دارم محاسبه کنم قرار است از کجای خودم بِبُرم و جلویشان بیندازم. ـ چهار بیت شعر، این حرف‌ها را ندارد! ـ برای چه می‌خواهد شعرت را به دیوار بیاویزد؟ ـ تا ببیند و لذت ببرد. - من و تو و جعفر و هارون می‌میریم، اما شعر نمی‌میرد. آیندگان در آیینه‌ی شعرمان، ما و روزگارمان را می‌بینند. مسلم در سرسرا، یکی از شاعران نامدار دربار را که «ابوالعتاهیه» نام داشت دید و به سویش راه افتاد. دو سه قدم که رفت. روی برگرداند و گفت: «اگر بگذارند شعری از تو بماند و یا شعرهایی را به تو نبندند که می‌خواهند.» دعبل پیش رفت و به ابوالعتاهیه سلام کرد و دستش را فشرد. ابوالعتاهیه که لاغر و زشت بود، از مسلم پرسید: «این مرد بلند بالا و درشت اندام کیست؟ چه چهره‌ی بامَهابت و گیرایی دارد!» مسلم آهی کشید و گفت: «خرفت شده‌ای استاد؟ ملک‌الموتِ من، دعبل خزاعی!» ابوالعتاهبه با دندان‌های نامرتب و زردش خندید و دعبل را در آغوش گرفت. ـ شعرهای خوبی از تو شنیده‌ام. سبک سُرایش تو را می‌پسندم. بیش از آن، از آزادگی‌ات خوشم می‌آید. کاش من هم می‌توانستم مثل تو باشم! می‌خواهم بیش‌تر ببینمت. به مسلم گفت: «سه‌شنبه شب، خانه‌ام محفلی است. ابونواس هم می آید. دعبل را بیاور.» دعبل از قصر جعفر بیرون آمد و نگاهی به برج و گنبدهای مارپیچ و قرمز و آبی اطراف آن انداخت. برج از بیرون چندان بلند و با ابهت نبود. آن چه را در آن ساعت از سر گذرانده بود، برایش مثل خوابی کوتاه و گذرا جلوه می‌کرد. دیدن کنیز جعفر او را به یاد زلفا انداخته بود. از نبود او یک خلأ در خود می دید که جایش را چیزی جز با او بودن پر نمی‌کرد. نمی‌دانست او در چه شرایطی است. آیا باز حبسش کرده بودند؟ باز مجبورش کرده بودند آن لباس‌ها را بپوشد؟ تا کی می‌توانست مقاومت کند؟ آن‌ها هزاران راه و حیله برای فریب و اجبار در اختیار داشتند. کسانی بودند که شیطان را درس می‌دادند، چه رسد به فرشته‌ای ضعیف و بی‌ پناه. پاهایش او را به سوی قصر ابراهیم موصلی می‌کشاند. تا به خود آید و بایستد، صد قدمی رفته بود. ایستاد. آن قصر با دیوارهای بلندش، مانند آهن‌ربایی، او را به سوی خود می‌کشید. شمشیرش را همراه نداشت. حتی خنجری با خود نیاورده بود. اگر نگهبان‌های قصر او را می‌دیدند می‌شناختند و به خدمتش می‌رسیدند. جلوتر نرفت. پای بازگشت هم نداشت. میان چهار راهی ایستاده بود. اسب و گاری‌ها از کنارش می‌گذشتند و او آن‌ها را نمی‌دید. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۳۷: از مدرسه که بیرون آمد بی‌اختیار به میوه‌فروشی رفت. ثقیف که کتاب‌ها را در بغل داشت، خیره نگاهش می‌کرد. سر در نمی‌آورد. دور یکی از چشمان میوه‌فروش سیاه بود، با دیدن دعبل خشکش زد. به خود که آمد دست کرد و چوبدستی را برداشت و به سختی از روی چارپایه‌اش برخاست. دعبل مانند خواب زده‌ها رفت و نگاهی به پستو و خمره انداخت. لحظه به لحظه‌ی آن چه را که گذشته بود به خاطر می‌آورد و باز مرور می‌کرد تا چیزی فراموش نشود. میوه‌فروش چوبدستی را بالا برد. دعبل توجهی به او نداشت. میوه‌فروش دست نگه داشت و از نزدیک به او نگاه کرد. دعبل به در تکیه داد و همراه با آهی، زیر لب گفت: «همسفر!» میوه‌فروش پوزخندی زد و به ثقیف گفت: «این که پاک دیوانه شده! بیا ببرش.» ثقیف آستین دعبل را گرفت و کشید. دعبل به خود آمد و از دکان بیرون رفت. میوه‌فروش برگشت و نشست و با خودش گفت: «بی چاره! خودش مجنون شد، مرا هم ناکام گذاشت. هم خودش تازیانه خورد، هم من.» لب‌ها را در هم کشید. ـ باید همان موقع با این چماق ناکارش می‌کردی که نقشه‌ات را خراب نکند. حالا گیرم که زدی و این مردک مزاحم را کشتی، فایده‌ای که ندارد. این بار می‌گیرند و گردنت را می‌زنند. دعبل پا سست کرد تا خود‌گویی‌های میوه‌فروش را بشنود. ـ حقا که عجب لعبتی بود! مثل گنجی رفت توی خمره و من در را به رویش بستم؛ مثل غزالی که به دام می‌افتد. انگشت‌ها را مقابل صورتش از هم باز کرد و تکان داد. ـ در چنگم بود؛ اما مفت از دستم رفت. ای بی‌لیاقت! تا صد سال دیگر هم چنین شانسی در خانه‌ات را نمی زند! قسمت نبود. شاید قسمت بود و نصیب نشد. هر چه شد و هر چه نشد، آن ماهرو از چنگم رفت. پرنده از قفس پرید و رفت. رفت که رفت. افسوسش ماند برای همیشه. کاش از یادم می‌رفت که چه گوهری را از دست دادم! فکر و خیالش مرا خواهد کشت. شک ندارم که مرا می‌کُشد. دعبل راه افتاد و به ثقیف گفت: «از او خوشم نمی‌آید؛ ولی درکش می‌کنم.» ثقیف اخم کرد و انگشت اشاره دست آزادش را تکان داد. ـ اگر این گُنده، ثمن را دزدی می‌کرد تا حالا او را کشته بودم. دعبل ایستاد. ـ برگردیم کارش را بسازیم؟ ثقیف آستینش را کشید. ـ حالا که ندزدیده، درکش کنیم راحت‌تر نیست؟ ـ من هم همین را گفتم. راه افتادند و رفتند. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۳۸: هوا رو به تاریکی می‌رفت. دعبل توی اتاق تلوتلو می‌خورد و کتاب و دفترها و آنچه جلوی پایش بود را لگد می‌کرد. شعر‌هایی را که می‌سرود، آهسته با خود می‌خواند. وقتی می‌پسندید، قلم در مرکب می‌زد و روی طاقچه‌ی پشت پنجره، توی دفتری می‌نوشت. روی حرکاتش تمرکز نداشت. ـ کسی می‌تواند بار دیگر مرا به آن کاروان برساند که سفرش را ماه پیش به پایان برده است؟ آیا کنار آن چاهِ بین راه، هنوز سلما در باد ایستاده است و برای وضو، آب می‌خواهد؟ دستش می‌لرزید. نوشتن در آن نور کم برایش سخت بود. قدم روی کاغذ، آرام نمی‌گرفت. تُنگ خالی روی طاقچه بود و پیاله‌ای روی فرش. ثقیف پینه‌سوزی آورد و کنار دفتر گذاشت. بی آن‌که حرفی بزند و یا به صاحبش نگاه کند، مشغول جمع کردن دفتر‌ها و کتاب‌ها شد. دعبل به آن‌چه نوشته بود، نگاه کرد. از خط‌های کج‌وکوله و چکه‌های مرکب خوشش نیامد. برگ را از دفتر کند بر روی شعله‌ی  پینه‌سوز گرفت. کاغذ که شعله‌ور شد، آن را از پنجره بیرون انداخت. دستش اندکی سوخت‌ به روی خود نیاورد. به ثقیف زل زد. ـ کدام گوری بودی تا حالا؟ ـ زغال از بازار و علف برای اسب. حالا رسیده‌ام خانه. ـ پس ثمن کدام گوری است؟ ـ توی مطبخ. در را بسته. ترسیده از شما. دعبل دست‌ها را بالا برد و چرخید. ـ من ترس دارم؟ چه چیزی در من بی چاره، ترسناک است جز زبانم؟ باز تلو‌تلو خورد. به طاقچه تکیه کرد. با چانه به تُنگ اشاره کرد. ـ پُرش کن و بیاور و خودت گورت را گم‌ کن. ثقیف ایستاد و قدمی عقب گذاشت.   ـ هر چیز دیگر گفتید زود آوردم. این نه. دعبل تلوتلوخوران خود را به طاقچه‌ی مقابل رساند و تُنگ را برداشت. به دهان برد. قطره‌ای نمانده بود. سعی کرد چشمانش را کامل باز کند و با هوشیاری حرف بزند. ـ هر چیز دیگری که گفتم؟ آفرین به تو! پس چندان هم نا‌سپاس و فرومایه نیستی! بی‌معطلی به قصر جناب ابراهیم موصلی بی‌قواره برو. پیرمردی است که پشت لبش خیلی بلند است. شاید یک وجب. بوی غذایی که به دهان می‌برد به خیمه‌ی دماغش نمی‌رسد! خندید. ـ باید ببینی‌اش اُعجوبه‌ای است برای خودش! باید قصرش را ببینی. بگو دعبل گفت سلما را بی‌معطلی بدهید ببرم. بگو دو برابر پولی که داده می‌دهم. قول می‌دهم. من زیر حرفم نمی‌زنم. بگو جای او آن جا نیست. دست روی سینه‌اش کوبید. ـ جای او این جاست. بگو او نیمه‌ی گمشده‌ی دعبل بی چاره است. بگو اگر خدا او را برای من آفریده، خانه‌ی آن مردک بی‌قواره چه می‌کند؟ نه، این را نگو می‌رنجد. بگو تو که سپاهی از دختران مُغَنّی داری، بگذار این یکی، مرغ خوش‌خوانِ خلوت دعبل باشد که در هفت آسمان، یک ستاره هم ندارد. برو و زود او را بیاور. او را با کجاوه بیاور.  نمی‌خواهم نگاه نامحرم به او بیفتد. ⏪ ادامه دارد.. 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۳۹: خندید. ثقیف مانده بود. ـ زیاد گفتید. یادم رفته... بگویم او چند تا دختر داری؟ تو در هفت تا آسمان ستاره نداری.... بنویسید. نامه را بدهم آن مردک بی‌قیافه. دعبل از چرت بیرون آمد و پوزخند زد. ـ ابله! جعفر هم بنویسد فایده‌ای ندارد. ـ همین. فایده ندارد، کتک هم خوردم. پس تمیز کنم این جا را تا شام خوشمزه‌ که درست کرده ثمن بخوریم. بوی خوبی آمده. دعبل به تُنگ خیره شد. ـ آتش در سینه دارم. هر چه بخورم می‌سوزاند. دودش از گوشم می‌زند بیرون. اول باید این آتش را خاموش کنم. خود را به تُنگ رساند. برداشت و به سوی ثقیف گرفت. ـ پُرش کن بیاور تا خفه‌ات نکرده‌ام. ثقیف باز قدمی عقب گذاشت و انگشتش را تکان داد. ـ نه، زیاد خوردی. دو تا آفتابه. ـ ای غربتیِ بی‌استعداد! هنوز به تُنگ می گویی آفتابه؟ دعبل، تُنگ را پرتاب کرد. ثقیف به‌موقع به سوی در پرید. تُنگ به دیوار خورد و شکست. ثقیب خود را به حوض رساند و پشت دیواره‌اش پناه گرفت. ثمن سراسیمه از مطبخ بیرون دوید. ثقیف اشاره کرد برگردد. ثمن برگشت و از کناره‌ی در به تماشا ایستاد. دعبل تلوتلو خوران آمد کنار حوض. سعی کرد توی حوض نیفتد. لباسش را مرتب کرد. ـ خودم می روم دنبالش. یک لحظه ببینمش، برای یک هفته‌ام نه، برای دو روزم بس است. وای به حالت اگر تعقیبم کنی. این بار دیگر می‌کشمت. شوخی نمی‌کنم. ثمن را هم می‌فروشم. ـ شام بخوریم برای بعد. ثمن از کنار در گفت: ماهی. ثقیف هوا را بو کشید. ـ ماهی، سیر، زیتون، لیمو، دارچین. ـ تو و ثمن بخورید و خوش باشید! خدای من و سلما هم بزرگ است. دعبل به سمت درِ خانه رفت. قرص ماه بالای دیوار بود. خندید. ـ ماه بیرون ایستاده تا راهم را روشن کند. می‌بردم پیشِ ماه خودم. از خانه بیرون رفت و در را به هم کوبید. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۴۰: مهتاب بود و دعبل با گام‌های نامرتب و نا‌استوار از کوچه‌ها و محله‌ها می‌گذشت. هر کجا مشعل و فانوسی روشن بود و یا صدای پای اسب مأموران شبگرد به گوش می رسید، خود را کنار می‌کشید و احتیاط می‌کرد. با خود می‌اندیشید که اگر نتواند برای لحظه‌ای هم شده او را ببیند خواهد مُرد. انگار جان به فاصله‌ی میان سینه و گلویش رسیده بود و به دنبال بهانه‌ای بود تا چون حبابی بترکد و بیرون آید. از پل می‌گذشت که ایستاد و دقایقی به بازی دجله و مهتاب نگاه کرد. اطراف پل شلوغ بود و کسی به او کاری نداشت. یکی عود می‌زد و دیگری شعری عاشقانه می‌خواند. زنان ولگرد وقتی چشم مأموران را دور می‌دیدند، خود را به پل و رهگذران نزدیک می‌کردند و با دیدن آن‌ها پنهان می‌شدند. زنی به او آویخت. مست بود. ـ خانه‌ات کجاست بلند بالای زیبا؟ دعبل او را از خود دور کرد و از پل دور شد. این بار خود را به خلوت کوچه‌ها و محله‌های آن سوی پل سپرد. به حوالی باغ‌ها و قصرها رسید. باد خنکی می‌وزید. گاهی سرش را بالا می‌گرفت تا به نسیم گوش بسپارد و خواب از سرش بپرد. چند لکه ابر نقره‌ای در آسمان بود که همه جا همراهش بودند. با آن‌ها لبخند می‌زد. بودنشان دلداری‌اش می‌داد. به ماه می‌گفت: «تو می‌بینی‌اش؟ خوش به حالت که آن بالایی! کاش دست ما را می‌گرفتی و از چاه زمین بالا می‌کشیدی تا روی تشک ابری بنشینیم و لختی بیاساییم!» به جایی رسید که گنبدهای قصر ابراهیم موصلی را در مقابلش می‌دید. جلوتر که رفت، دیوارهای بلند قصر، ماه و ابرها را پشت خود پنهان کرد. تنها یک لکه ابر کوچک و سرگردان برای او باقی ماند. بخشی از دیوار قصر را دور زد. جایی که شاخه‌های درختان از باغ به بیرون سرک می‌کشیدند، دیوار از همه جا کوتاه‌تر بود و زمین دامنه‌ی آن بلندتر. به ذهنش رسید که زلفا باید از همین جا به پایین پریده باشد. مدتی به شاخه‌های بالای دیوار نگاه کرد تا شاید دوباره زلفا از آن سو، خودش را بالا بکشد و رخ نشان دهد و بخواهد پایین بپرد و با هم فرار کنند. خبری نشد. خواست از دیوار بالا برود. هیچ دستاویزی نبود. به اطراف نگاه کرد تا شاید نردبانی ببیند که ندید. چند باری پرید تا دست به لبه‌ی دیوار یا شاخه‌ها بند کند. شاخه‌ها و لبه‌ی دیوار، دور از دسترسش بودند. باز راست دیوار را گرفت و رفت و رفت تا به در بزرگ قصر رسید. با تعجب دید که در باز است. نگهبانی کنار در ایستاده بود. مردی سوار بر اسب آمد و وارد شد. نگهبان واکنشی نشان نداد. انگار او را می شناخت. دعبل سر و وضع خود را مرتب کرد و پیش آمد. لبخندی تحویل نگهبان داد و از در گذشت. نگهبان پرسید: «سرورم! سازتان کجاست؟ چرا پیاده آمده‌اید؟» دعبل می‌دانست که ابراهیم موصلی برای درباریان و ثروتمندان، موسیقی تدریس می کند. با خنده گفت: «این ساز نازنین است که مرا می نوازد و آن نزد ابراهیم است. امشب کمی زیاده‌روی کردم. با خود گفتم ساعتی پیاده‌روی کنم تا مستی از سرم بپرد و در محضر استاد از حال نروم. به نظرت چه طور می‌آیم؟» دعبل راست ایستاد؛ اما هر چه کرد نتوانست از پیچ و تاب گردن و کمرش جلوگیری کند. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۴۱: ـ مشتی آب به صورت بزنید تا هشیار شوید. اسحاق اگر شما را در این وضع ببیند نمی‌گذارد وارد کلاس شوید. ـ اسحاق دیگر کدام خری است؟ ـ فرزند استاد. دعبل خندید. ـ با او رفیق گرمابه و گلستانم. نگهبان به جای خود بازگشت. دعبل چرخید و به حیاط زیبا، عمارت مجلل مقابلش و باغ پلکانی و باشکوه دو طرف حیاط نگاه کرد که آب نماهایی و نیمکت‌هایی سنگی در هر گوشه داشت. چند طاووس در باغ بود و طوطیانی از شاخه‌ای به شاخه‌ای می‌پریدند. ماه در حوض بزرگ میان حیاط، آبتنی می‌کرد. کسی که می‌خواست خود را به حوض برساند باید از پله‌های مرمرین و باغچه‌هایی پر از گل که به دور آن، حلقه زده بود بگذرد. گوشه‌ای اصطبل بود. هر سواری که وارد حیاط می شد به آن سو می‌رفت و اسبش را به اصطبل می‌سپرد. دعبل به سختی از پله‌ها پایین رفت. شانس آورد که نیفتاد. گلی از باغچه را بو کشید روی دیواره‌ی حوض نشست. بر قسمتی از لبه‌ی حوض، مجسمه‌های کوچکی بود، از پرندگان که انگار برای آب خوردن فرود آمده بودند. اولین مشت آب را که به صورت زد، کنیزی پیش آمد و سبدی میوه مقابلش گرفت. دعبل خوشه‌ی انگوری برداشت. کنیز، سبزه اما زیبا و ظریف و موی مجعد فراوانی داشت. سعی کرد دعبل را به یاد آورد. دعبل پیش‌دستی کرد و گفت: «شما را شب‌های پیشین ندیده بودم.» کنیز گفت: «من بیش‌تر در لباس خانه خدمت می‌کنم.» ـ کاش من هم آن جا خدمت می‌کردم! کنیز لبخند زد و بر لبه‌ی حوض نشست. دعبل تلاش کرد هوش و حواسش را جمع کند. ـ شنیده‌ای که چند روز پیش، کنیزی از این جا فرار کند و مأموران او را گرفتند و باز آوردند؟ همان که از درختی بالا رفت و از دیوار پایین پرید و گریخت. ـ کیست که نداند! این جا خدمتکاران به دنبال بهانه‌ای می‌گردند تا درباره‌اش یک کلاغ چهل کلاغ کنند. چند نگهبان و خدمتکار به خاطر او شلاق خوردند. ـ او را هم تنبیه کردند؟ ابراهیم و اسحاق خیلی هوایش را دارند. دست به او نزدند. راست گفته‌اند هر غزالی که گریز پاتر باشد، بیش‌تر خریدار دارد و نازش را می‌کشند! ـ به نظر می‌رسد کنیزی معمولی نیست وگرنه سرش را می‌تراشیدند و شلاقش می‌زدند و می‌فروختندش. ـ اما در اتاق زندانی است و به سختی از او مراقبت می‌شود. ـ او را دیده‌ای؟ شنیده‌ام خیلی زیباست. کنیز سبد میوه را جلوی دعبل گذاشت. ـ من فقط می‌توانم زیبایی مردان را تشخیص دهم. زنان از چشم من، لوس و بد‌قواره و غیرقابل تحمل هستند. تنها از شجاعت و زرنگی آن کنیز خوشم آمد! می‌گویند رافضی متعصبی است و ابراهیم می‌خواهد از او گربه‌ای مطرب و ملوس بسازد که برای صاحبش می‌خرامد و دم تکان می‌دهد. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۴۲: ـ اگر ترتیبی بدهی که او را برای لحظه‌ا‌ی هم که شده ببینم، انعام خوبی به تو خواهم داد. کنیز ایستاد و سبد را با طنازی برداشت. ـ برای چه می‌خواهی ببینی‌اش؟ او هم زنی است مثل زنان دیگر. کنجکاو شده‌ام ببینم آیا همان طور که از اسحاق شنیدم، از زیبایی کم‌نظیری برخوردار است یا همه‌اش مُشتی حرف‌های مفت خدمتکاران است. کنیز راه افتاد تا از پله‌ها بالا رود. ـ به اسحاق بگو تا نشانت دهد. من یک خدمتکار ساده‌ام. ـ یک خدمتکار ساده، ولی زیبا! کنیز روی سومین پله چرخید. ـ ممکن است بگویی کجا حبسش کرده‌اند؟ دعبل سکه‌ای برایش انداخت. کنیز سکه را گرفت و به طبقه‌ی بالای عمارت اشاره کرد. ـ طبقه‌ی سوم، زیاد بزرگ نیست. چهل اتاق و چند سرسرا بیشتر ندارد. پای ما به آن جا نمی‌رسد. خدمتکاران مخصوص دارد. کنیزهای مغنیه که دوره‌ی تعظیمشان تمام شده، آن جا هستند. او هم آن جاست با آن که هنوز تعلیماتش شروع نشده. شنیده‌ام تصمیم گرفته لب به غذا نزند تا بمیرد یا آن که دست از سرش بردارند. دختر عجیبی است! نمی‌دانم چه مرگش است. چه می‌خواهد که ندارد! طبیبی مراقب سلامت اوست. مرتب به او سر می‌زند. می‌گویند خاطرخواهش شده. طبق دستور او، در مطبخ برایش خوراکی از گوشت و سبزیجات می‌پزند و کنیزان عصاره‌اش را به خوردش می‌دهند. باید دیوانه باشد. خود را از مردان پنهان می‌کند و نماز و دعا می‌خواند. این کارها برای زمان پیری است نه جوانی. کنیز خندید و به سوی مردانی رفت که  کنار آب‌نمایی روی دو نیمکت سنگی، مقابل هم نشسته بودند. دعبل به پنجره‌های بالایی قصر که زیر گنبدهایی کوچک و بزرگ بود نگاه کرد. راه زیادی آمده بود و فاصله زیادی تا زلفا نداشت؛ اما می‌دانست همین فاصله‌ی اندک، چون دره‌ای است که به سادگی نمی‌شد از آن گذشت. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۴۳: بدون آن که جلب نظر کند، عمارت را دور زد. به دنبال جای خلوت و جای پایی می‌گشت که از آن ساختمان سنگی و هیولا مانند بالا رود و خودش را به پنجره‌های طبقه سوم برساند. معمار را دشنام داد که برای اوقات اضطراری فکری نکرده بود. با خود گفت: «حتی یک میمون هم نمی‌تواند از این دیوارها بالا برود.» به سبکبالی طوطیان و خوشبختی خدمتکاران طبقه‌ی سوم غبطه خورد. حتی پنجره‌های بی‌شمار زیرزمین چنان استحکامی داشتند که گربه‌ای نیز نمی‌توانست درزی بیابد و از آن‌ها عبور کند. آن ساختمان زیبا و پر نقش و نگار مثل دژی نفوذناپذیر بود. درِ ورودی عمارت، همانند درِ قلعه، بزرگ بود. دو نگهبان، دو طرف در ایستاده بودند و هر رفت‌ و آمدی را زیر نظر داشتند. دعبل برای رسیدن به در، دو بار از سه پله‌ی عریض بالا رفت. خواست مانند دفعه‌ی پیش، سرش را بالا بگیرد و از درِ منبت‌کاری شده بگذرد که یکی از نگهبان‌ها با دست اشاره کرد بایستد. ـ با چه کسی کار داری؟ دعبل ایستاد. سعی کرد سرش را ثابت نگه دارد. ـ با صاحب این خانه. نگهبان اندکی چرخید و به سر و وضعش نگاه کرد. دعبل نگاهی به خود انداخت. لباس مناسبی نداشت. کسانی که رفت و آمد می‌کردند، لباس‌هایی اشرافی به تن داشتند. ـ اگر کاری داری به من بگو. ـ تو صاحب این بنای عظیمی؟ ـ معلوم است که حالت خوب نیست. کارت را بگو یا برو. ـ اشعاری دارم. می‌خواهم برای موصلی بخوانم تا برایشان موسیقی بسازد. ـ چیزی که در این شهر درندشت فراوان یافت می‌شود، شاعر است. هر کدام هم دیوانی دارند. صاحب این عمارت گوش شنیدن هر شعری را ندارد. باید با بزرگ‌ترت بیایی. دعبل خوشه انگور را در دست نگهبان گذاشت و چشم در چشمش دوخت. ـ من هم حوصله‌ی شنیدن یاوه‌های یک سگ پاسبان را ندارم. این خوشه‌ی انگور به جای یک تکه استخوان. پشت یقه نگهبان را گرفت و به داخل هُلش داد. ـ برو بگو بزرگ‌ترت بیاید!   نگهبان به دیوار خورد و دوید تا کمک  بیاورد. دعبل به نگهبان دوم اشاره کرد که دست از پا خطا نکند. او تکان نخورد؛ ولی گفت: «خودت را توی دردسر انداختی غریبه! بهتر است مانند برق و باد فرار کنی! اگر گرفتار شوی، حد نیز خواهی خورد.» ـ بنای بر حد خوردن باشد، خلیفه مقدم است.   دعبل از در گذشت. از پله‌ی سنگی و درخشان دیگر بالا رفت. در برابر خود باز حیاط وسیعی دید که دور تا دورش در چند طبقه، ایوان‌ها و اتاق‌هایی بود و بالاتر از آن، گنبدی که بزرگ‌تر از آن ندیده بود. همه جا گل و گیاه بود و نقش و نگار و مجسمه‌های مرمرین و فانوس‌هایی در شکل هایی گوناگون با نوری ملایم و سحر‌انگیز. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۴۴: کف حیاط تا کنار حوض‌های چند طبقه و باغچه‌هایی لبریز از گل، با فرش‌هایی از ابریشم پوشیده شده بود. آب از آب‌نماها توی جام‌هایی بزرگ فرومی‌ریخت و فواره‌هایی دوباره آب را به حوض کوچک بالایی بر‌می‌گرداندند. گل‌هایی رونده از ستون‌های مارپیچ ایوان‌ها بالا رفته بودند. هر کجا تختی بود و سکویی و پشتی‌ها و بالش‌هایی. کنیزان زیبارو از کسانی که روی تخت‌ها و سکوها لمیده بودند پذیرایی می‌کردند. در ایوان طبقه‌های بالا نیز رفت و‌ آمدهایی بود و دخترانی که به نرده‌ها تکیه داده و کنار ستون‌ها و در راه پله‌ها ایستاده بود با هم می‌گفتند و می‌خندیدند. بوی مشک و عنبر پیچیده بود و از گوشه و کنار، نوای موسیقی و آواز شنیده می‌شد. شکوه بی‌مانند آن سرسرای عظیم چنان او را گرفت که مستی از سرش پرید. در خواب هم چنین منظره‌ای ندیده بود! در آن سوی حیاط، بالای پله‌هایی هلالی، تالار بزرگی بود. بزرگان آن جا جمع بودند. مقابلشان جمعی از دخترکان سفیدپوش در دایره‌ای روی کرسی‌هایی کوتاه و بلند نشسته بودند و برای نواختن و خواندن آماده می‌شدند. در دست هر گروه، سازی بود. دل از آن همه دیدنی کند و به طبقه‌ی بالا نگاه کرد. باید پیش از آن که نگهبان باز می‌گشت و او را به همراهانش نشان می‌داد، خود را به بالا می‌رساند. سرش گیج می‌رفت و تیر می‌کشید. می‌دانست حال خوشی ندارد. نزدیک‌ترین پلکان را نشان کرد و راه افتاد. پله‌ها تا طبقه‌ی بعد، چرخ کاملی می‌خورد. دست به نرده‌ی سنگی آن گرفت چند پله بالا دوید. دخترکانی بزک کرده که قاشقک به دست داشتند، سر راهش قرار گرفتند. آن‌ها با دیدن چشم‌های گشوده‌اش راه باز کردند تا بگذرد. دعبل همراه با پله‌ها می‌چرخید و آن سرسرای عظیم نیز دور  او می‌چرخید. سرش به دَوران افتاد. احساس کرد دارد از حال می‌رود. کرختی عجیبی به جانش ریخت و بدنش سوزن سوزن شد. نفسش بند آمده بود. در آخرین پله‌ها سر بلند کرد تا در آن طبقه، پله‌های بعدی را ببیند. جلوی خودش چکمه‌هایی را دید و غلاف‌های شمشیر و لباس‌هایی تیره و چرمین و چهره‌هایی عبوس. در آن میان شرطه‌هایی را که کنار پل دستگیرش کرده بودند شناخت. بزرگ‌ترشان همچنان تازیانه‌اش را در دست داشت. او هم دعبل را شناخته بود. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۴۵: جلوی چشمان دخترکان وحشت‌زده و مردان خوش‌پوش و متعجب، او را از پله‌ها پایین کشیدند و از عمارت بیرون بردند. مهتر (رئیس) نگهبانان کنار اصطبل از او پرسید: «برای چه با این سر و وضع پریشان به این‌جا آمده‌ای؟» ـ من شاعری هستم که با جعفر برمکی دوستی دارم. امشب آمدم موصلی را ببینم. البته لباسم مناسب چنین مجالسی نیست. ـ ضرب‌و‌شتم نگهبان برای چه بود؟ ـ کدام ضرب‌و‌شتم؟ ـ او را هُل ندادی؟ ـ اگر بنیه‌ای داشت به در و دیوار نمی‌خورد. ـ چرا از پله‌ها بالا می‌رفتی؟ ـ از پله‌ها بالا رفتن، جرم است؟ مزاحم کسی شدم؟ می‌خواستم از بالا، سرسرا را تماشا کنم. شایسته نبود به خاطر لباسم با من چنین برخورد کنید. اگر موصلی بفهمد با من چنین کرده‌اید، می‌رنجد. ـ یاوه نگو! تو امشب در این اصطبل، صبح می‌کنی. فردا به زندان خواهی رفت تا حد بخوری و تعزیر شوی. برای آن‌که بی‌شام نخوابی، می‌دهم سرگین به خوردت دهند و گرد و غبارت را بتکانند تا دهان باز کنی و بگویی چه نقشه‌ای در سر داشته‌ای. دعبل خواست خود را از چنگ نگهبان‌ها خلاص کند که نتوانست. فریاد زد: «کافی است به آن پیر خرفت بگویی که دعبل این جاست.» در همین موقع، سواری که از راه رسیده بود، نزدیک آمد و در پرتو مشعل به دعبل خیره شد. او ابوالعتاهیه بود. ـ تویی دعبل؟ نگهبان‌ها دست بر سینه گذاشتند و احترامش کردند. دعبل از دیدن او خوشحال شد؛ اما به روی خود نیاورد. تنها سری تکان داد. ابوالعتاهیه با خشم از اسب پیاده شد. ـ برای چه او را گرفته‌اید؟ رهایش کنید! چهار نگهبان که به دعبل چسبیده بودند رهایش کردند. مهتر گفت: «به زور می‌خواست خود را به کنیزی که محبوس است برساند.» دعبل گفت: «البته سر و وضعم مناسب نیست. گفتم می‌خواهم شعری برای موصلی بخوانم که کار به این‌جا کشید.» ابوالعتاهیه به مهتر گفت: «خلیفه‌ی عباسی در آرزوی آن است این مرد نزدش برود و با شعر خود مدحش کند، آن وقت شما او را به جرم آن که می‌خواسته موصلی و یا کنیزی را ببیند، دستگیر کرده‌اید؟ بی‌شرمی است! زود بروید و از لباس خانه، جامه‌ای در خور برایش بیاورید. به موصلی و اسحاق و شاگردان زبده‌شان خبر دهید که امشب، مهمان ویژه‌ای داریم.» ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۴۶: مهتر به دو نگهبان اشاره کرد که بروند و دستور را انجام دهند. او هنوز به دعبل بدبین بود؛ اما چاره‌ای ندید جز آن که عذرخواهی کند و راهش را بگیرد و برود. ابوالعتاهیه اسبش را به اصطبل‌دار سپرد و به دعبل گفت: «سه‌شنبه شب منتظرت بودم. مسلم گفت که انتظارم بیهوده است. او تو را بهتر می‌شناسد. گرچه شب خوبی بود، ولی جای خالی تو را کسی پر نکرد.» سراپای او را ورانداز کرد. ـ این‌جا چه می کنی؟ دعبل، شاعر زشت را لحظه‌ای در آغوش گرفت. - ممنونم که مانند فرشته‌ی نجات از راه رسیدی! هیچ وقت این قدر از دیدنت خوشحال نشده بودم! راستی هنوز هم به کنیز زبیده علاقه داری؟ ـ دریغ از کلامی دوستانه از او. همچنان می‌سوزم و می‌سازم و عاشقانه‌هایم به یاد اوست. ـ تو را سرزنش می‌کردم که چه قدر ضعیفی که برای عشق کنیزی خودت را کوچک می‌کنی. خواست خدا آن بود که خودم نیز به بیماری تو مبتلا شوم. ابوالعتاهیه خندید. ـ و او همان کنیز محبوس است. دعبل سر تکان داد. ابوالعتاهیه گفت: «متأسفم که این را می‌گویم، اما بخت تو کمتر از من است. موصلی به این دختر دل بسته است.» ساعتی بعد دعبل میان موصلی و ابوالعتاهیه روی کرسی تُشکداری در تالار نشسته بود و به آواز و نوازندگی دختران مغنیه گوش می‌داد. آن‌ها مشغول تمرین بودند تا چند شب دیگر، در بارگاه هارون، هنرنمایی کنند. دعبل در آن لباس زیبا و با دستار حریری که به سر بسته بود، نگاه‌ها را به خود جلب کرده بود. شام را در اتاقی بزرگ و آیینه کاری شده خوردند. سفره‌ی شاهانه‌ای انداخته بودند. ماهی کبابی هم بود. کنیزی نیمه عریان، شراب تعارف می کرد. دعبل که تازه هشیار شده بود، جام مقابلش را برای گرفتن شراب بلند نکرد. موصلی به او گفت: «از شراب ما نیز بنوش. تو را باید همیشه مست داشت. اگر مست نبودی، از این‌جا سر در نمی‌آوردی.» دعبل جام را برداشت و کنیز آن را لبریز کرد. دست از خوردن و نوشیدن که کشید، به یاد امامش افتاد که در زندان بود. از خودش خجالت کشید. به خاطر دختری می‌گساری را از سر گرفته بود. پیش از آن که برای زیارت امامش تلاش کند، برای دیدن معشوقش به این در و آن در می‌زد. به سراغ کسانی آمده بود که به اهل بیت نمی‌اندیشیدند و همه‌ی هدفشان خدمت به خلیفه بود. با خود گفت: «تا موریانه‌ی جاذبه‌ی زندگی درباری، عصای اراده و ایمانت را نخورده، به آن تکیه کن و برخیز و از قصر موصلی بگریز.» نتوانست. می‌خواست از زلفایی که نزدیکش بود، خبرهای تازه‌ای بشنود. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab