eitaa logo
گام دوم انقلاب
2.9هزار دنبال‌کننده
215.5هزار عکس
157.1هزار ویدیو
1.6هزار فایل
🇮🇷🇮🇶🇵🇸🇸🇾🇱🇧🇾🇪 امام خامنه ای: شما افسران جنگ نرم هستید جنگ نرم مرد میخواهد. دیروز نوبت شهدا بود در جنگ سخت.. وامروز نوبت ماست در جنگ نرم ارتباط با مدیر @hgh1345 آیدی تبادل و تبلیغات @hgh1345
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۴۷: پس از شام، ازدحام و رفت‌‌و‌آمدهای سرسرا کمتر شده بود. از عمارت بیرون آمدند و به باغ رفتند تا قدم بزنند. آن‌جا بود که دعبل، طبیب همسفرش را دید. همان مرد کوتاه و فربهی که نامش ابن‌سیار بود. برای هم دستی تکان دادند. دعبل از میان حرف‌ها فهمید او طبیبی است که به زلفا سر می‌زند. ابن‌سیار عقب‌تر از دیگران حرکت می‌کرد و از لطیفه‌ها و حاضر جوابی‌ها می‌خندید. دعبل به دنبال فرصتی بود تا با او حرف بزند و حال زلفا را بپرسد. ابوالعتاهیه ترانه‌ای را که همان روز سروده بود برای موصلی خواند. آن شعر در وصف مردی بود که از عشقی بی‌سرانجام، خاکسترنشین شده بود و معشوق تحویلش نمی‌گرفت. موصلی که به وجد آمده بود او را در آغوش کشید و دهانش را بوسید. ـ خدا تو را از من و عتبه را از تو نگیرد! حالا بگذار به این ترانه جان بدهیم. موصلی چنان حافظه‌ای داشت که روی نیمکتی نشست و آن ترانه را که یک بار شنیده بود، به آواز خواند. پسرش با بداهه‌نوازی طنبور، همراهی‌اش کرد و دیگری دف زد. موصلی در شصت سالگی هنوز از صدای قوی و حزن‌انگیز برخوردار بود. اشک در چشمان دعبل جمع شد. هوس کرد به یاد زلفا، چند ترانه برای موصلی بسراید تا ببیند ساز و آواز با آن چه می‌کند. نوبت رسید به اصلاحاتی در آن ساز و آواز. شاگردان نیز نکته‌هایی می‌گفتند. دعبل از فرصت استفاده کرد و به ابن‌سیار که می‌خواست دستی به پرهای طاووسی بکشد و نمی‌توانست نزدیک شد. ـ چه طور توانستی از این قصر سر در‌آوری؟ ابن‌سیار با دیدن دعبل خندید. ـ خوشحالم که می‌بینمت! پدرم از دوستان موصلی بود. پس بالأخره عقل به سرتان آمد! از این‌ جا می‌شود به دربار هارون راه پیدا کرد. باید دید کدام یک زودتر موفق می‌شویم. دعبل پیش رفت و طاووس را نوازش کرد. ـ  به نظر تو، یکی مثل من می‌تواند روزانه رَطلی شراب بنوشد و غذا نخورد و زنده بماند؟ ابن‌سیار باز خندید؛ هر چند خود را در برابر قامت بلند و وقار و زیبایی دعبل کوچک می‌دید. ـ گرچه بیشتر بدن ما از آب است، ولی تنها با خوردن مایعات نمی‌توان مدت زیادی زنده ماند. ـ پس آن کنیز محبوس نمی‌تواند با خوردن آب‌گوشت، زیاد دوام بیاورد. ابن‌سیار آهی کشید. ـ در هشت سالی که طبابت می‌کنم، بیماری شبیه او ندیده‌ام! ـ مگر او بیمار است؟ ـ تشنه‌ای که آب گوارا در اختیارش باشد و نخورد، بیمار است. بیماری او جسمی نیست، روحی است. به جای آن‌که مانند دیگر دختران به عیش و نوشش بپردازد، خود را شکنجه می‌دهد. تصورش آن است که خدا چنین می‌پسندد. گمان می‌کند خدا گُل را آفریده؛ ولی راضی نیست دیگران آن را ببویند. یک دنده است مثل شیطان، زیباست مثل فرشتگان! باید کمکش کنم تا فرشته‌ی زیبایی‌اش بر شیطان لجبازی‌های کودکانه‌اش غلبه کند. آن وقت می شود ل‍ُعبتی اسطوره‌ای! ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۴۸: ـ چه طبیب حاذقی! چه گونه غذا به او می‌خورانند؟ ابن‌سیار به شوق آمد. ـ برای آن‌که دندان‌های مرتب و زیبایش  صدمه نبیند، گفته‌ام ظرفی مخصوص برایش بسازند. این ظرف مِسین، شبیه آفتابه‌ای کوچک است. تکه‌ای کوچک از روده‌ی گوسفند به لوله‌اش می‌بندند. با آن روده به او غذا می‌خورانند. آن روده هر روز با دندان‌های او پاره می‌شود. این بار گفته‌ام از لوله‌ای چرمین استفاده کنند. ـ پس در این شرایط، هم خودش را شکنجه می‌دهد و هم تو را. ـ چاره چیست! شاید کم‌کم غذای مقوی و گذشت زمان، درمانش کند. نمی‌دانم چه اراده‌ای دارد که ذره‌ای کوتاه نمی‌آید! اگر بی‌خبر پا به اتاقش بگذارم، زمین و زمان را به هم می‌دوزد. یک بار تُنگی را به طرفم پرتاب کرد که اگر چالاکی نمی‌کردم، سرم را شکسته بود. وادارم کرده است از پشت پرده با او حرف بزنم. از ده سؤال به یکی پاسخ می‌دهد. افکار کهنه‌ای همانند شما دارد. می‌گوید باطن این قصر افسانه‌ای، دوزخ است و آنچه در آن خورده می‌شود مار و عقرب است و آنچه نوشیده می‌شود چِرک آب. می‌ترسم خودش درمان نشود و دیگر کنیزان را نیز بیمار کند! ـ مگر ناخوشی‌اش واگیردار است؟ ـ باید ببینید که مغنیه‌ها چه طور دورش جمع می‌شوند و خدمتش را می‌کنند، انگار فرشته‌ای و یا قدیسه‌ای همسایه‌شان شده است! شنیده‌ام به آن‌ها ورد‌هایی یاد می‌دهد و صبح‌ها برای نماز بیدارشان می‌کند. بیماری از این واگیردارتر؟ ـ من از پزشکی بی‌اطلاع نیستم. اگر مدتی را بیرون از این قصر بگذراند، حالش بهتر می‌شود. ـ درود بر شما! همین است که می‌گویید. از موصلی خواستم اجازه دهد او را به درمانگاه منتقل کنیم. در آن‌ جا بهتر می‌توانم با او حرف بزنم و اوهام را از ذهنش برانم. موصلی موافقت نکرد. گفت: «هرگز او را از خودم دور نمی‌کنم.» دعبل دست بر شانه‌ی ابن‌ سیار گذاشت. ـ من می‌گویم دل در گرو کسی دارد. ابن‌ سیار آهسته و تند گفت: «بین خودمان بماند. من خوش‌گذران و مادی‌گرا هستم،. چیزی از جهان غیب را تا به حال تجربه نکرده‌ام و باور ندارم. به دین و آیینی جز شاد بودن و لذت بردن اعتقادی ندارم. از سرعتش کاست. ـ سلما علایم یک عاشق را از خود نشان نمی‌دهد. او رافضی متعصبی است. خوشحال است که مانند پیشوایش محبوس است. بی چاره چوب زیبایی‌اش را می‌خورد وگرنه باید به او اجازه می‌دادند در معبدی ساکن شود و مانند مولایش شبانه‌ روز عبادت کند‌. - گفتی سلما؟ نامش این است؟ ـ به یکی که خدمتش را می‌کند گفته است مرا سلما صدا کنید. حدس من آن است که نام واقعی‌اش نباشد. دعبل نتوانست لبخند نزند. زلفا نام انتخابی او را برگزیده بود. ـ کسی آزارش نمی‌دهد؟ ـ همه دوستش دارند. موصلی می‌گوید سلما همانند مریم عذرا، پاک‌دامن و عفیف است. گفته است هر کس او را آزار دهد، تنبیه می‌شود. یک بار وقتی به او غذا می‌خوراندند، موصلی را دیدم که گوشه‌ی اتاق ایستاده بود و می‌گریست. مرد نازک دلی است. ولی عزمش را جزم کرده که از سلما، فتنه‌انگیزی شهرآشوب بسازد و چشمان هارون را خیره کند! پیرمرد مجبور است همیشه معجزه‌ای در آستین داشته باشد تا خلیفه به رقیب او، ابن‌ جامع گرایش پیدا نکند. به گفته‌ی بقراط، طبیعت جایگاه دعوا و دردسر است. موصلی می‌گوید: سلما صدایی شش دانگ و استثنایی دارد. این را از زیر و بم صدایش موقع حرف زدن فهمیده است. پیرمرد، دلش به همین چیزها خوش است! ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۴۹: ـ پس قصد فروش او را ندارد. ـ اگر قصد فروشش را داشت، من حاضر بودم تمام دارایی‌ام را بدهم و او را بخرم. من تک‌فرزند زمین‌داری خوزستانی‌ام. به نظر من، بدون داشتن چنین همسری، خوشبختی معنا ندارد! البته اول باید درمان شود. ـ تو چه گونه می‌خواهی با رافضی متعصبی زندگی کنی؟ ـ مطمئنم که موصلی نمی‌تواند از او رامشگری که می‌خواهد بسازد. او چیزی از روان انسان نمی‌داند. من می‌دانم چه گونه باید ذهنیت دیگران را با تلقین، تغییر داد. برنامه‌ام آن است که از سلما، زنی بسازم که جز شاد بودن و لذت بردن از زندگی، به چیز دیگری فکر نکند. این همان زنی است که من می‌خواهم. ـ تا ببینیم این انگور شاهوار، نصیب کدام سعادتمندی می‌شود. با صحبت‌های تو کنجکاو شدم او را ببینم. ابن‌سیار انگار متوجه شد که دعبل می‌تواند رقیب خطرناکی برایش باشد. دیگر نخندید. ـ بهتر است خود را گرفتار نکنید برادر! شما شاعرید و شاعران با باده‌ای دُرد‌آلود نیز مست و خراب می‌شوند. روح حساسی دارند. نمونه‌اش همین ابوالعتاهیه. سلما را که ببینید، از خواب و خوراک می‌افتید! آن وقت طبیب هم نمی‌تواند برایتان کاری کند. اگر درد عشق، درمانی داشت، من آن را می‌یافتم و برای درمان خودم به کار می‌بردم. همان بار نخست که دیدمش، ناخواسته دل‌باخته‌اش شدم. ـ شاعری که عاشق نباشد، شربت شعرش شیرینی ندارد. ترتیبی بده او را ببینم. جبران می‌کنم. ـ وقتی می‌توانید او را ببینید که موصلی اجازه دهد و او چنین کاری نمی‌کند. هر کس در این باره حرفی به او بزند، از چشمش می‌افتد. به جای این وقت‌گذرانی‌ها ترانه‌های زیبا بسرایید تا موصلی، آن‌ها را برای امیرالمؤمنین بخواند. ناگهان چشم باز می‌کنید و می‌بینید جای ابوالعتاهیه و شاگردش ابونواس را گرفته‌اید و برایتان کنار هارون، بالش می‌گذارند. آدمیزاد تملق را دوست دارد و به وجد می‌آید. شاعران درباری، این کار را به صورت صنعتی پردرآمد درآورده‌اند. قدر خودتان را بدانید! شما با تکیه بر این صنعت، زودتر از یک طبیب می‌توانید خود را به نوک هرم نزدیک کنید و به آلاف علوف برسید. هر دو به کنار موصلی و شاگردانش برگشتند تا به ترانه‌ی ابوالعتاهیه با اجرایی تازه گوش دهند. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۰: برایش سخت بود بدون آن‌ که زلفا را ببیند بازگردد. چاره‌ای هم نبود. از این واهمه داشت که اگر دوباره نسنجیده دست به کاری بزند، موصلی او را از قصرش براند و دیگر نتواند آن قدر نزدیک زلفا باشد و از او خبری بگیرد. موقع بازگشت، موصلی دستور داد تا اسبی به او بدهند. دعبل گفت: «به غلامم می گویم آن را به اصطبل برگرداند.»  موصلی گفت: «ترجیح می دهم خودت فردا شب با آن بازگردی و ترانه‌ای هم بیاوری.» وقتی دعبل و ابوالعتاهیه از قصر بیرون آمدند چیزی به سحر نمانده بود. بغداد در خواب بود. ماه همچنان در آسمان می‌درخشید. صدای پای اسب‌هایشان در کوچه‌ها می‌پیچید. در خانه‌ها و دکان‌ها بسته بود و جز کشیک‌چی و نگهبان، رهگذری نبود. ابوالعتاهیه گفت: «سرانجام روزهای شلوغ و پرهیاهوی این کوچه‌ها و بازارها، چنین شب‌های تار و ساکتی است. انگار همه مُرده‌اند. انگار آن لحظه‌های شاد و پر از آواز و موسیقی که گذراندیم، خوابی کوتاه بیش نبود. ما پس از شب‌نشینی و آکندن توبره‌مان از گناه، می‌رویم تا چون سگان ولگرد بکپیم و این زمانی است که مردان خدا برای نماز و نیاز با معبودشان برمی‌خیزند. کاش همچنان کوزه فروشی بودم که حجامت هم می‌کردم و پایم به دربار باز نمی‌شد! با خلیفه نشست و برخاست دارم؛ اما نتوانسته‌ام دل کنیزکی را به دست آورم. این در حالی هست که کنّاسان و دلّالان بغداد، همسری شایسته دارند و در دل این شب، کنارشان غنوده‌اند. خدا را رها می‌کنی و برای خرمُهره‌های هوا و هوس به هارون روی می‌آوری و خدا گوهر توفیق و یاد خودش را از تو می‌گیرد تا از همه مغبون‌تر باشی! موسی‌بن‌جعفر پادشاهی در لباس زاهدان است و هارون، گدایی در لباس پادشاهان. دوست دارم با آن پادشاه حقیقی باشم. همیشه غبطه خورده‌ام به کسانی که عزت نفس خود را  قربانی هوا و هوس نکرده‌اند!» لحظه‌هایی به آسمان خیره شد. ـ افسوس که موسی‌ الکاظم دربار ندارد! دلم می‌خواست از مناقب او و پدرانش بگویم؛ ولی کارم به ترانه‌ سرایی برای هارون کشیده است. چرا؟ چون سکه‌های زر و قصر و شب‌نشینی و مهمانی‌های اشرافی و دخترکان مغنیه طنبور و دف و شراب و کباب را دوست دارم. از رنج کوزه فروشی و حجامت، شانه خالی کردم و عار خدمت به خلیفه‌ای را پذیرفتم که خود بنده‌ی شهوت و غضب خویش است. امان از جاذبه‌های دنیا که گرچه گذرا است، خود را شیرین و جاودان می‌نماید! ما کی از خواب غفلت بیدار خواهیم شد، خدا می‌داند! آرزویت این است که خودت را به زودی از این باتلاق بیرون کشی؛ ولی می‌بینی که هر روز بیش‌تر فرومی‌روی. دعبل خم شده بود و می‌رفت که پیشانی‌اش به گردن اسب بخورد. برای لحظه‌ای از چرت بیرون آمد. ـ  این مواعظ نه بر خودت تأثیر دارد و نه بر من که میان خواب و بیداری، سرگردانم. دوباره شبی دیگر فرامی‌رسد و خودت را می‌بینی که با ترانه‌ای دیگر به قصر موصلی می‌روی تا از اکرام و احترام بر‌خوردار شوی. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۱: ابوالعتاهیه به تلخی خندید. به خانه که رسیدم می‌خوابم. از خواب که بیدار شدم، نزدیک ظهر است. چند نفری می‌آیند و مشاعره می‌کنیم و یکیشان دبیری می‌کند و سرودها را می‌نویسد. کارمان شبیه کاری است که موصلی و شاگردانش انجام دادند. سرودها را وصله‌پینه می‌کنیم تا شعر و ترانه‌ای که جوهره‌ی خوبی دارد، از آب و گِل بیرون آید. بعد‌ از‌ ظهر سری به بانو زبیده می‌زنم. عتبه آن‌جاست. بیش‌تر به خاطر او می‌روم. می‌دانم که عشق او بی‌سرانجام است .دست خودم نیست. انگار یکی افسارم را می‌گیرد و به جایی می‌کشد که او آن‌جاست. تو باید حالم را درک کنی. تو هم عاشق شده‌ای. ناگهان خودت را می‌بینی که بی اراده داری به سمت قصر موصلی می‌روی. انگار کشش عشق، تدبیری ندارد! به دعبل خیره شد تا در تاریکی ببیندش. ـ خوابی یا بیدار؟ ـ نه خوابم و نه بیدار. در برزخی به سر می‌برم که حالم را به هم می‌زند. کمی هم حالت تهوع به آن اضافه کن. ـ چه طور است تو هم در محفل شعرمان شرکت کنی و بختت را بیازمایی. شاید توانستی ترانه‌ای بسرایی که موصلی را به رقص درآورد. اگر ترانه‌ات را هارون با صدای موصلی و هم‌سرایی دختران مغنیه بشنود و بپسندد کار تمام است. وقتی هارون به وجد آید، سکه‌های طلا و نقره هم مانند ریگ بیابان بذل و بخشش می‌کند! ـ شاید با همین اسب و لباس عاریتی آمدم. به دو راهی رسیدند که راهشان را از هم جدا می‌کرد. دستی برای هم تکان دادند و هر یک به راه خود رفتند. اذان صبح را می‌گفتند که دعبل به خانه رسید. ثقیف و ثمن از دیدن لباس و اسب او تعجب کردند. گفت تا بسترش را آماده کنند. اتاق تمیز شده بود. دعبل نگاهی به ثمن انداخت و به ثقیف گفت: «می‌دانی که مرد خوشبختی هستی؟» ثقیف کمک کرد تا لباس گرانبهایش را درآورد. توی بستر افتاده و میان خواب و بیداری گفت: «برای نماز صبح بیدارم کن.» اذان که گفتند نماز بخوان و بعد درست بخواب تا وقتی دلت می‌خواست. دیگر صدای او را نمی‌شنید. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۲: ساعتی به ظهر مانده از خواب بیدار شد. سردرد داشت. نیم‌خیز شد و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. آفتاب، چشمانش را زد. عصبانی شد و مشت بر پیشانی کوبید. دنبال چیزی گشت تا به شیشه بکوبد، چیزی جز بالش نیافت. سه وعده بود که نماز نخوانده بود. بلند شد و پابرهنه از اتاق بیرون آمد و تا لب حوض رفت. سنگفرش حیاط، کف پایش را سوزاند. دست و صورتش را شست و آب کشید. روی دیواره‌ی حوض نشست. انگشتان را میان موهایش فرو برد و چنگ زد. از همان لحظه که بیدار شده بود یاد زلفا به سراغش آمده بود. دست بردار نبود. به هر کجا نگاه می کرد آن چشمان درخشان و زلال در مقابلش بود. با ناله‌ای سرود: «ای ماه که در بلندترین اتاق قصر ساکنی، کاش می‌آمدی و می‌دیدی که در شب ظلمانی‌ام حتی ستاره‌ای به چشم نمی‌آید.» ثقیف با سینی غذا از مطبخ بیرون آمد. او را که دید ایستاد. ـ سلام! قلیه‌ی کدو و بادنجان دارید با کشک. دعبل با خشم نگاهش کرد و ایستاد. ـ  چرا برای نماز بیدارم نکردی؟ ثقیف برای فرار آماده شد؛ اما نمی‌دانست با آن سینی بزرگ چه کند. ـ صدایت می‌زدم زیاد، بیست بار، بیست و پنج بار، تو را چرخیدم، بیدار نمی‌شوی. آب می‌پاشی، بیدار نمی‌شوی. می‌گفتیم شاید مُرده. تکان نمی‌خوری همین. ثمن گفت سوزن بزنیم به پایت یا انگشت بزرگ را دندان بگیریم. نگرفتیم می‌ترسیدیم از شلاق. ـ این صبحانه است یا ناهار؟ ـ بپرسید از خودت. این صبحانه است یا ناهار، خوشمزه که هست. ـ تا حالا برای ثمن شعر گفته‌ای؟ ثقیف چند قدمی جلو آمد. ـ یک بوسه از یکی دفتر که شعر نوشتی بهتر نیست؟ دعبل خندید. ثقیف سینی را گذاشت توی اتاق و آمد کنار دعبل نشست. خواست دستش را روی شانه‌ی او بگذارد. نگذاشت. ـ تو یکی بودی که برای ما آمدی. یکی هم می‌آید بعد برای تو. آن موقع گریه گرفتم که ثمن از دست من دیگر رفته. همین موقع شما به من گفتی که تو هم بیا. من گفتم خدا کمک کن، خدا زود کمک کرد. تو ناراحتی نکن. آن خانم خوب و خیلی زیبا، آخرش می‌آید برای شما. دعبل پاچه‌هایش را بالا زد و پاها را توی آب گذاشت. ـ برو دفتر و نی و مُرکب را بیاور. آن غذا را ببر با ثمن بخور. ناهار مهمان کسی هستم. اسب را آماده کن. ثقیف برخاست برود. آمد حرفی بزند که دعبل انگشت روی بینی گذاشت. ـ کارهایی را که گفتم بکن. تا پایم توی آب است صدایت را نشنوم! ثقیف آهسته و پاورچین، طبقی آورد که دفتر و نی و مرکب روی آن بود. دوباره بی سر‌ و‌ صدا رفت. دعبل نی در مرکب زد و روی کاغذ گذاشت. نگاهی به گنبدی که از فراز درختان خانه‌ی همسایه، سر برآورده بود انداخت و شروع به نوشتن کرد. ـ ای ماه که در  بلندترین اتاق قصر ساکنی... ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۳: ابوالعتاهیه خانه و زندگی ساده‌ای داشت. در آن خانه‌ی بزرگ و پُردرخت، از ریخت و پاش و تجملات خبری نبود. خدمتکاری دیگی آورد که در آن چند مرغ بریان بود. سفره پهن بود. جلوی هر کسی سینی مسی کوچکی بود. خدمتکار هر مرغ را با قرص نانی برداشت و توی سینی‌ها گذاشت. سبزی و ترشی سیر و انبه هم بود. غلام بچه‌ای با ابریق، آب ریخت و شاعران دست‌های خود را توی تشتی که به دست غلامی نوجوان بود شستند. ابوالعتاهیه گفت: «بسم‌الله!» همه پیش آمدند و در سکوت به خوردن غذا مشغول شدند. دعبل غذایش را با اشتها خورد و چیزی از مرغ و نان باقی نگذاشت. خدا را شکر کرد و دست به صورت کشید. مسلم‌ ابن‌ ولید هم عقب کشید و به پشتی تکیه داد. به میزبان گفت: «مثل همیشه سفره‌ات ساده بود و غذایت خوشمزه. کاش آشپز می‌گفت چه چاشنی‌هایی به مرغ می زند که چنین لذیذ و معطر می‌شود.   ابونواس گفت: «ترشی سیر و انبه‌اش هم عالی بود! می‌دانم به مزاجم نمی‌سازد؛ ولی همه را خوردم.» دیگری که ریش نداشت گفت: «مرغ و ماهی مهم نیست، آشپز مهم است. آشپزی که قابل باشد از هیچ، غذایی خوشمزه فراهم می‌کند.» دعبل گفت: «پس کار چنین آشپزی، شبیه کار شاعران است. ما نیز از کاه، کوه می‌سازیم.»   همه خندیدند. ابوالعتاهیه گفت: «جلسه‌ی خوبی بود. حضور دعبل را به فال نیک می‌گیرم. ترانه‌اش یک شاهکار است! معلوم می‌شود که عاشقی دل خسته است. من می‌دانم که به بدون عشق و سوز و‌ گداز، چنین ترانه‌ی جان گدازی در نهاد شاعر، جان نمی گیرد.» دستی به شانه‌ی دعبل زد. نمی‌خواستم امشب باز به سراغ موصلی بروم. دیشب پیشش بودیم. این ترانه را که شنیدم، تصمیمم عوض شد. خیلی دلم می‌خواهد آن را با موسیقی و با صدای موصلی بشنوم. مطمئنم که آن روباه پیر، بال درمی‌آورد! مصرع اول ترانه را خواند. ـ ای ماه که در بلندترین اتاق قصر ساکنی! بیخ گوشت دعبل گفت: «چنین ترانه‌هایی کلید ورود تو به بلندترین اتاق قصر است.» مسلم که طرف دیگرش نشسته بود، به پهلویش زد. ـ به تو گفته بودم. راهش همین است. باید در جوانی از مزرعه‌ی هنرت، خرمنی طلای سرخ برای روزگار پیری و کوری‌ات بیندوزی. ابونواس گفت: «به لطف برامکه، در دربار سفره‌ای افتاده که هر چه از آن بخوری به چشم نمی‌آید.» ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۴: ساعتی به غروب مانده بود. دعبل و ابوالعتاهیه مدتی در باغ جلوی قصرِ زبیده قدم زدند و خود را با دیدن جفتی یوزپلنگ و توله‌هایشان که در قفسی بزرگ بودند سرگرم کردند. کنیزی زیبا و نمکین که سراپا حریری صورتی پوشیده بود، روی ایوان آمد و با بیزاری به ابوالعتاهیه اشاره کرد که وارد شود. ابوالعتاهبه دعبل را که روی سکوی متصل به دیواره‌ی حوض نشسته بود صدا زد. دعبل پیش آمد و با او همراه شد. عتبه از دیدن دعبل که در آن لباس زیبا، برازنده‌تر از همیشه به نظر می‌آمد، تعجب کرد و این‌بار با احترام، دری را نشان داد. دعبل عتبه را ورانداز کرد و رو به ابوالعتاهیه سری تکان داد. این کار از نگاه عتبه دور نماند و لبخندی کم رنگ به لبش آمد. زبیده خمیازه‌کشان آمد و روی کرسی مخصوصش نشست. لباسی بلند و پر از گلدوزی و نگین‌های رنگارنگ به تن داشت. انگار از خواب برخاسته بود. گوشه‌ی دستارش را جلوی صورت زیبای خود گرفت. به آن‌ها اشاره کرد که بنشینند. روی نیمکتی از سنگ یشم نشستند. عتبه مانند سربازی کنار زبیده ایستاد و سر را بالا گرفت. دعبل نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. زبیده به ابوالعتاهیه گفت: «خوش آمدی شاعر زشت! هر وقت سروده‌ای از تو را می‌خوانم، آرزو می‌کنم کاش می‌توانستم چنان ساده و روشن شعر بگویم!» به دعبل نگاه کرد. ـ گاهی با ابونواس می‌آمدی. این دیگر کیست؟ فرزندت که نمی تواند باشد. شبیه تو نیست. عتبه خندید و بانمک‌تر به نظر آمد. دهان کوچکی داشت. زبیده به او نگاه تندی کرد. عتبه صاف ایستاد. ـ ایشان جناب دعبل خزاعی است. ـ همان که رافضی است و سر نترسی دارد؟ ـ شعرش نیکوست! ترانه‌ای دارد گرم گرم. چند ساعتی بیشتر از سرایش آن نمی‌گذرد. به زودی آن را با موسیقی و آوازی استادانه خواهید شنید. دوست داشتم نخستین کسی که آن را می‌شنود شما باشید بانوی من! به دعبل اشاره کرد. او لوله‌ی کاغذ را از جیبش بیرون آورد و باز کرد و ترانه را آرام و آهنگین خواند. زبیده برای رفتن برخاست. عتبه اشک خود را پاک کرد و دعبل لبخند زد. ابوالعتاهیه منتظر ماند تا پرتویی از آن لبخند هم به او برسد که چنین نشد. تا نگاه عتبه به او برسد، چیزی از آن لبخند نمانده بود. زبیده پیش از رفتن، قدمی جلو آمد. ـ کسی که بخواهد خود را در دامان برامکه بالا بکشد، از چشم من می افتد. ترانه‌ات را پسندیدم. اگر موصلی بخواهد در حضور خلیفه، آن را اجرا کند حضور خواهم داشت... نماز عصرم را هنوز نخوانده‌ام. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۵: زبیده با همان سرعتی که آمده بود رفت. عتبه چند گام به دعبل نزدیک شد و از ابوالعتاهیه پرسید: «از شاگردان توست؟ او را نشان نداده بودی. هیچ‌کس نمی‌تواند حدس بزند چه در آستین داری!» با خنده به دعبل گفت: «اگر شما دو نفر کنار هم قرار بگیرید، زیبایی و زشتی هر کدامتان بیش‌تر جلوه خواهد کرد.» پوزخندی به ابوالعتاهیه زد و با سرعت رفت تا خودش را به بانویش برساند. ابوالعتاهیه آهی سوزناک کشید. ـ دیدی‌اش؟ این همان عتبه است که درباره‌اش گفته‌ام: «ای صاحب چشمان دلفریب! پیش از مرگ به دیدنم بیا وگرنه بگذار پیک مرگ مرا بخواند.» ـ سال‌ها پیش وقتی شعرهایت را درباره‌اش شنیدم، کنجکاو شدم ببینمش. حالا که دیدمش دریافتم حق داشته‌ای در عشقش بی‌تاب باشی! ـ حیف از آن همه شعر که دل سنگ را آب می‌کرد! نه تنها آن عاشقانه‌ها، دل او را ذره‌ای نرم نکرد، بلکه برای آن‌ که نامش را سر زبان‌ها انداخته بودم، به خلیفه‌ی پیشین شکایت کرد. او دستور داد تا تازیانه‌ام زدند. عتبه وقتی مرا در آن حال دید، گریه کرد. برایم دل سوزاند؛ اما زمانی که خلیفه به او پیشنهاد کرد تا با من ازدواج کند، سوگند خورد که هرگز با مردی که روزگاری کوزه‌فروش بوده است زندگی نخواهد کرد. شاید اگر مانند تو زیبا بودم، این ماجرا پایان دیگری یافته بود. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۶: موصلی کاغذ را خواند و با شادی فراوانی که غیرقابل پیش‌بینی بود، دعبل را در آغوش کشید. ـ درود بر تو فرزند! ممنونم! مدت‌‌هاست به دنبال همچو شعری بوده‌ام. سال‌ها پیش، آن هنگام که در ری موسیقی می‌آموختم، قطعه‌ای شنیدم که مو بر اندامم راست کرد! با خودم فکر کردم که اگر آن قطعه با هم‌نوازی ده‌ها ساز اجرا شود، چه تأثیر شگرفی خواهد داشت. دوست داشتم چنین آهنگی بدون کلام نباشد. همیشه دنبال ترانه‌ی مناسبی می‌گشتم. امشب آن را یافتم. همین است که تو سروده‌ای. مثل یک معجزه یا مکاشفه است! بالأخره یافتمش. دعبل را کنار خود، روی نیمکت سنگی نشاند و دست خود را به سوی بلندای عمارت باز کرد. ـ خوب گوش کن! کار به این ترتیب است: «موسیقی در اوج، با نواختن گروهی از سازهای بادی و زهی و زخمه‌ای، آغاز می‌شود و در لحظه‌ای فرود می‌آید. دفی به تنهایی آن را پی می گیرد. حالاست که من به آرامی و سنگینی حزن‌انگیزی می‌خوانم: ای ماه که در بلندترین اتاق قصر ساکنی... و دوباره موسیقی در لحظه‌ای اوج می‌گیرد و به آواز من پاسخ کوبنده‌ای می‌دهد. انگار آواز به ملایمت، چیزی می‌طلبد و موسیقی بر او می‌تازد و از خود می‌راند.» شام را در همان باغ خوردند. به آلاچیق رفتند. خدمتکاران از قبل فرشی انداخته و پشتی‌هایی گذاشته بودند. در کوتاه‌ترین زمان سفره پهن شد و انواع غذا و نوشیدنی بر آن چیده شد. هوا دلپذیر بود. دعبل به پشتی لم داد. گذاشت تا کنیزی جامش را پر کند. اندیشید: پس بهشت، دیگر چه گونه است؟ به خود پاسخ داد: بهشت جایی است که او نیز باشد. موصلی دو نوع خورش را به او معرفی کند و از مراحل آماده کردنش گفت. دعبل از آن‌ها خورد. عالی بودند. موصلی به خلاف دعبل و ابوالعتاهیه کم خورد و کم نوشید. فکرش به ترانه بود. سفره به همان سرعتی که پهن شده بود، جمع شد. پنجاه نوازنده از زن و مرد، دور‌تا‌دور، روی دیواره‌ی آلاچیق نشستند. آن‌ها تنبور و رُباب و دف در دست داشتند. موصلی تلاش کرد آنچه را ذهن داشت به آن گروه که زبده‌ترین شاگردانش بودند تفهیم کند. کار آسانی نبود. کم‌کم عصبانی شد و به یکی از شاگردان که خواسته‌ی او را درک نکرده و خارج نواخته بود، یک پس گردنی زد. ـ حتی اگر لازم شود به شلاقتان می‌بندم. اول باید بفهمید من چه می‌خواهم. رُس سازها را بکشید. باید به ناله در آیند و زار بزنند. چنان اوجی می‌خواهم که کسی باور نکند از این سازه‌های کوچولو بر‌می‌خیزد! باید در همان لحظه‌ی اول، مو بر تن شنونده راست کند. چنین نکند، شکست خورده‌ایم. آماده باشید! دوباره شروع می‌کنیم. نگاهتان به حرکات دست من باشد. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۷: موصلی دست لرزانش را که بالا برده بود، ناگهان پایین آورد و پیچ و تاب داد. ده‌ها ساز با هم به صدا در آمدند. تقریباً تمام کسانی که در عمارت بودند بیرون ریخته بودند و از روی پله‌ها تماشا می‌کردند. دعبل گردن کشید و آن جمعیت را کاوید. از او خبری نبود. به ابوالعتاهیه گفت: «فرصت خوبی است که بروم و سلما را ببینم.» ابوالعتاهیه دستش را گرفت. ـ گوش کن! دعبل دستش را کند و آرام خود را از آن جمع بیرون کشید. بدون آن‌ که جلب توجه کند از پله‌ها بالا رفت، از در گذشت. دو نگهبان کنار در، جلویش را نگرفتند. وارد عمارت شد. جز چند خدمتکار کسی آن‌جا نبود. از پله‌های دو طبقه‌ی بالا دوید. برایش مهم نبود که موصلی راز او را بفهمد. تنها به دیدن زلفا می‌اندیشید. دیگر تحمل نداشت. بدش می‌آمد که چنان بی‌تاب بود؛ ولی همچنان از پله‌ها بالا می‌رفت. انگار جانش داشت به لب می‌رسید و دیدن زلفا، نوشدارویش بود. انگار ته دریا بود و می‌خواست برای نفس کشیدن، خود را به سطح آب برساند. پیش از آن‌ که از طبقه‌ی سوم سر درآورد، چند نگهبان و مهتر آن‌ها را در پاگرد پله‌ها، مقابل خود دید. خشکش زد. آن‌ها گویی همه چیز را پیش‌بینی کرده بودند. مهتر با احترام گفت: «بازگردید!» گلوی دعبل خشک شده بود. باز هوشیاری درستی نداشت. ـ کاری با کسی ندارم. فقط می‌خواهم لحظه‌ای او را ببینم. ـ بازگردید! ـ دعبل سر تکان داد. ـ نه، از جلوی رویم دور شوید! تنها چند جمله باید با او حرف بزنم. همین. اولین کسی که دستش به من برسد، گردنش را می‌شکنم! ـ از جناب موصلی اجازه بگیرید. بدون اجازه‌ی ایشان امکان ندارد. شما مهمان محترمی هستید. چنین کاری در شأن شما نیست. دعبل فریاد کشید: «اگر صدایم را می‌شنوی گوش کن! می‌خواستم ببینمت، اما نمی‌گذارند. دلم می‌خواهد تو را از این‌جا نجات بدهم؛ ولی نمی‌توانم. همه از سرسختی و مقاومت تو حرف می‌زنند. تو برای من الهام‌بخشی! نمی‌دانم این ماجرا به کجا می‌کشد. آرزو می‌کنم نتوانند اراده‌ات را در هم بشکنند! می‌بینمت همسفر.» ـ گوش فراداد تا شاید پاسخی بشنود. خبری نشد. دست از پا درازتر به کنار ابوالعتاهیه برگشت و پوزخندی تحویل گرفت. ـ دو سه جام که می‌زنی، کارهای عجیبی می‌کنی! شبیه دلاوری هستی که کله‌اش داغ است و می‌خواهد یک تنه حمله ببرد و سپاهی را تار‌و‌مار کند. ـ کدام دلاور؟ کدام سپاه؟ طلسم عجیبی است! به چند متری‌اش می‌رسم و باز نمی‌بینمش. عمدی در کار است. چرا دیدن او باید از دیدن جعفر و هارون سخت‌تر باشد؟ همه‌اش زیر سر این روباه پیر است! اسم برازنده‌ای روی او گذاشته‌ای؛ روباه پیر. باید با او حرف بزنم. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دعبل و زلفا» ⏪ بخش ۵۸: به سمت آلاچیق راه افتاد که ابوالعتاهیه باز دستش را گرفت. ـ صبر کن! چرا متوجه نیستی؟ حالا بدترین وقت برای حرف زدن با موصلی است. یا به عهده‌ی من بسپار یا موقعی که کار این ترانه تمام شد با او حرف بزن. دعبل تا موقع رفتن دندان روی جگر گذاشت و به موصلی نزدیک نشد. هر بار که می‌شنید: «ای ماه که در بلندترین اتاق قصر ساکنی!» نگاهی به پنجره‌های بالاترین طبقه‌ی عمارت می‌انداخت. موقع خداحافظی، موصلی دستور داد تا یکی از زیباترین اسب‌هایش را از اصطبل درآوردند. به دعبل گفت تا بر آن سوار شود. دعبل گفت: «امشب اسب عاریتی را بازگرداندم. گمان می‌کنم اگر با این اوضاع و احوالی که دارم، قدری پیاده بروم، حالم بهتر شود.» موصلی اشاره کرد تا دو خدمتکار او را در سوار شدن کمک کنند. ـ این اسب هدیه‌ای است در مقابل ترانه‌ات. در این خانه همیشه به رویت باز است. دوست دارم زود زود با این اسب به این‌جا بیایی و هر بار سروده‌ی تازه‌ای برایمان بیاوری. احساس کسی را دارم که گنجی شایان یافته است‌. دعبل با اسب دوری زد و پیاده شد. ـ از هدیه‌ات ممنونم. آن را به خودت باز می‌گردانم. من اسب دارم. چه طور است اجازه دهی هدیه‌ام را خودم انتخاب کنم. ـ تو باید اسبی سوار شوی که برازنده‌ات باشد. این یک اسب اصیل است. اگر روزی خواستی این اسب را بفروشی به سراغ خودم بیا. قیمت واقعی‌اش را من می‌دانم. دعبل بیخ گوشش گفت: «بگذار دقیقه‌ای او را ببینم. می‌دانم که می‌دانی برای چه به این‌جا می‌آیم. این همه سختگیری برای چیست؟» موصلی خندید و اشاره کرد که دیگران جز ابوالعتاهیه دور شوند. ـ چیزهایی از مهتر نگهبان‌ها شنیده‌ام از ماجرای میوه‌فروشی و گاری و پنهان کردن او و چیزهای دیگر خبر دارم. ـ من و او از بصره تا این‌جا همسفر بودیم. در همان ابتدای راه، دل به او باختم. نه فرار او از این‌جا ربطی به من دارد و نه در میوه‌فروشی قراری داشتیم. حُسن اتفاق بود. وقتی از او دور بودم، ناگهان دیدمش و حالا که این قدر به او نزدیکم، دیدنش سخت است. چرا چنین سنگدلی! تو روباه پیر نیستی که کفتاری ستمگری! موصلی آرام خندید و دعبل را به خود فشرد. ⏪ ادامه دارد... 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴@gamedovomeenqelab