eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
225 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
1.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو تو صدای بارونی(مگه بارونم صدا داره🤔😂😅) (داوود)
3.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماگر زسر بریده میترسیدیم در جشن مهاباد کردی نمیرقصیدیم😂
🌱✨ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ @gandoooooooi ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
『بنام خداوندی که قلم را آفرید』 ♡زبان عشق♡ 「پارت:¹」 داشتم از سایت برمیگشتم که برم خونه یهو یادم افتاد قراره برا خونه خرید کنم،مسیرم رو به سمت بازار تغییردادم... کلید انداختم و رفتم داخل درو باز کردم خونه‌‌رو ساکت و مرتب دیدم نه اون فاطمه جیغ جیغو ونه بودی غذای مامان؛تعجب کردم که چرا این وقت روز خونه نیستن نکنه اتفاقی افتاده،سریع خریدارو همون دم در ول کردم وتلفنم رواز جیبم درآوردم زنگ زدم به مامان که صدای گوشیش از تو خونه اومد سریع زنگ زدم به فاطمه بعد از چند بوق صدای گرفته فاطمه تو گوشم طنین انداز شد که نشون از گریه زیاد میداد _سلام،داوود _سلام فاطمه چرا صدات گرفته خواهری؟ _بابا...دا‌وود....بابا یهو یادم اومد که بابا رفته بود ماموریت _فاطمه باباچیشده، توروخدا بگو... ------------------------------------------------------- پ.ن¹:بابای داوود و فاطمه چی شده؟😱 پ.ن²:پارت اول خوب زدم تو ذوقتون😌😝 پ.ن³:بسی غمگین🥀 پ.ن⁴:مگه بابای داوود چیکارس که رفته ماموریت؟
『بنام خداوندی که قلم را آفرید』 ♡زبان عشق♡ 「پارت:⁷」 _حالت خوبه عزیزم یه لبخند بی جون زدم وگفتم: _ممنون،کِی میریم _الان میریم قربونت برم، من برم تسویه کنم برمیگردم بابازو بسته کردن چشمام موافقتم رو اعلام کردم اون رفت و من یکی یکی اتفاقات قبل از بی‌هوشیم رو مرور کردم چقدر عذاب آور بود ساعت۵مراسم تشییع بود والان ساعت۳ من هنوز تو بیمارستان بودم داوود اومد ورفتیم تموم راه تو سکوت بود این سکوت هم برای هر دوتامون مناسب بود ***بهشت زهرا نشسته بودم سرخاب وفقط نگاه میکردم اصلا اشکم درنمیومد وتو شوک بودم ولی فاطمه زجه می‌زد اونقدری که کل صورتش رو خراش داده بود با اینکه یه ذره هم ناخن نداشت ولی کل صورتش خونی شده بود بابا چرا رفتی،ببین فاطمه‌ت رو ببینش تک دخترت و یادته چقدر دوسش داشتی؛بابا چرا منو وفاطمه رو یتیم کردی چرا مامانو بی سرپناه کردی صدای فاطمه میومد که میگفت: _چرا دارید بابام و خاک میکنید بابام زنده‌س؛بابا حرف بزن تا اینا خاک نریزن روت اما دریغ از یک ندا...روز سختی بود روزی که من یتیم شدم روزی که دیگه بابای نبود غر بزنه شب زود بخوابید تاصبح زود بیدار شید و من وفاطمه بخندیم وبگیم بابا اون دوره ها تموم شده دیگه واقعا نمیدونستم چی بگم چیکار کنم تا دیروز همه میگفتن آقای محمدی ولی الان میگن شهید محمدی؛ میدونم شهادت آرزو خیلی از آدماست ولی الان برای خانواده محمدی،بچه های سایت همه و همه تو شوک هستن و هضم کردنش برامون سخته ------------------------------------ پ.ن:شهادت...
🌱✨ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ @gandoooooooi ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄