🌸 #در_مسیر_عشق 🌸
🌺 #پارت_سوم🌺
فاطمه:
تو فکر بودم که دیدم دارن در اتاق و میزنن
زهرا : من باز میکنم
فرمانده : سلام خانم حسینی مقدم
زهرا : سلام آقای رضایی خوبید
فرمانده: میتونم چند دقیقه وقت تون رو بگیرم
زهرا : بله خواهش میکنم بفرمائید داخل
فاطمه بلند میشه: سلام اقای رضایی خوبید
فرمانده : سلام خیلی ممنون ببخشید مزاحم شدم چند دقیقه میخواستم وقت تون رو بگیرم
فاطمه: خواهش میکنم
فرمانده: اقا محمد پدرتون تماس گرفتن با بنده و گفتن چند روزی میشه از شما بی خبر هستن. برای همین هم گفتن بهم تا یک تماسی بگیرید باهاشون و از نگرانی درشون بیارید
زهرا : آقای رضایی واقعیتش این نقشه ما هست. تصمیم داریم چند روزی جواب ندیم تا نگران بشن و خودشون بیان اصفهان و مارو ببرن تهران؛ ما میخوایم انتقالی بگیریم و بریم تهران اما بابا اصلا راضی نمیشه برای همین گفتم یک نفر از تهران بیاد تا ببره مارو و بابا هم بگه از جای دیگه ای نرید
فرمانده: خانم حسینی آخه نگران بشن واقعا خوبه؟🤨
زهرا : هدف ما دو چیزه که خدمت تون عرض کردم.
فرمانده : به هرحال من کار خودم و کردم دیگه دعوا هاش پای شما هست
زهرا : مشکلی نیست
فاطمه: حالشون چطور بود ؟؟ عصبی یا نگران یا عادی؟؟
فرمانده: عصبی و نگران
فاطمه : درمورد ما چی میگفتن ؟؟؟
فرمانده : هیچی فقط گفتن بمونید اصفهان و کارتون و بکنید بهشون زنگ بزنید
زهرا : هر طور شده ما باید انتقالی بگیریم برای تهران
فرمانده : اگر اجازه بدید من رفع زحمت میکنم
فاطمه: خواهش میکنم این چه حرفیه
خسته نباشید
فرمانده: خدا حافظ
فاطمه : زهرا میگم وقتی عصبی بوده کارمون تمومه ها🤦🏻♀😬
زهرا : نگران نباش همه چی رو بسپار به من
فاطمه : وقتی این و میگی احساس امنیت میکنم😚😂
زهرا : 😂😂
خب حالا یه زنگ بزنم تا دعوا رو شروع کنم🤐
فاطمه : خدا پشت و پناهت😂
زهرا : سلام علیکم
رسول: سلام و کوفت سلام و درد سلام و زهر مار
نمیگی سکته میکنیم از بس جواب نمیدید😡 تمومش کنید این کاراتون رو😡
زهرا : فقط میگم بهتون ما سالم هستیم
اگر کاری ندارید بنده قطع کنم
رسول : واقعا موندم از دست این کارهاتون سرم و به کدوم ستون بکوبم
خسته شدم دیگه یعنی چی
مثلا که چی گوشیت و خاموش میکنی😡
زهرا : خداحافظ 😐😐😐😐
رسول قطع میکنه
فاطمه : اوه اوه چقدر عصبی بود😵 کارمون ساختس
فاتحه مونو بخونیم
زهرا : مهم نیست اروم باش چیزی نشده که
فاطمه: بیا بابا هم زنگ زد
خودت جوابش و بده
زهرا : سلام علیکم
محمد : چه عجب یکی تون جواب داد. علیک سلام
خوبید؟
زهرا : خداروشکر
محمد : چرا تو این دو سه روز جواب ندادید؟🤨
زهرا : چون نمیتونستیم جواب بدیم
محمد : آهان😒 خوش میگذره؟
زهرا : 😐 گذرا هست میگذره و میره و میاد
محمد : شب میام دنبالتون تا بیارم تون تهران
زهرا : چیشد تازه فهمیدید دوتا از اعضای خانواده تون اینجان و دور از شما😒
محمد : تمومش کن این حرفارو
زهرا : چشم خداحافظ
محمد : کجااا وایسا ببینم😡
گوشی رو بده فاطمه
زهرا: باشه
فاطمه : سلام بابا
محمد : علیک سلام خوبی؟؟
فاطمه: اره شکر خوبم شما خوبید؟
محمد : الحمد لله
کارها خوب پیش میره؟؟
فاطمه: آره خوبه
محمد : امشب میام اصفهان
فاطمه : جدا🤩 کی و چرا
محمد : ساعت 9شب اونجام تا برگردوندم تون
فاطمه: واقعا؟؟؟؟!!!🤩🤩
محمد : بله
فاطمه : ممنون باباجون
خدافظ 💃
محمد: خدا نگهدار
ادامه دارد.....