eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
256 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌸 #در_مسیر_عشق 🌸 🌹 #پارت پنجاه و نهم 🌹 فاطمه : ابجی خانم زهرا: جان فاطمه : من دارم میرم یه جایی
✨ ✨ ✨ رسول : ببین تو فقط برگرد خونه بزار من ببینمت دارم برات فاطمه : خداحافظ زهرا : 😶بنده خدارو چه کار داری رسول : شما کار نداشته باش زهرا : ایش😒🔪 بخوای کاری با فاطمه داشته باشی با من طرفی فهمیدیییی ؟؟؟🤬🤬🤬🤬🤬 رسول: ساکت شو ببینم واس من برا خواهرش غیرتی میشه😒 بشین بینیم بابا زهرا: نشونت میدم رسول : بده ببینم زهرا : به وقتش رسول : بسسههه 🔶 خانه 🔶 رسول با لگد وارد اتاق فاطمه میشود😂 فاطمه: هووییی در زدن بلد نیستی 😠 رسول: نه پس فقط شما بلدی اصلا فکر کن بلد نیستم امروز کجا بودی ؟؟😡چرا رفته بودی ؟؟😡 فاطمه : رفتم مسجد برای یه کاری به شماهم ربطی نداره رسول : وقتی نزاشتم پاتو از خونه بزاری بیرون اون موقع میفهمی ربط داره یا نداره 😡 فاطمه: 🙄 رسول: از فردا نه اداره میری نه همون مسجد😡 حق نداری پاتو بزاری بیرون🤬 فاطمه :خیلی خب خیلی خب میگم رسول : ؟؟🤨🤨 فاطمه : من .. من فرمانده پایگاه هستم رسول : 😐😳 فاطمه : اینطوری نگاه نکن . میخواستی بدونی چرا اینقدر رفت و آمد دارم گاهی اوقات نیستم بفرما گفتم فقط داداش، جان من به کسی نگو نمیخوام کسی بدونه حتی بابا و مامان رسول : 😶😶😶باش حالا از کی ؟ فاطمه : قبل رفتن مون به اصفهان من فرمانده شدم اما چون یکسالی نبودم یه نفر تا یکسال جایگزین من اومد رسول : عجب😶 فاطمه : مش رجب😐💔 رسول : بی تر ادب😂 فاطمه و رسول : 😂😂 ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
✨ #در_مسیر_عشق ✨ ✨ #پارت_شصت✨ رسول : ببین تو فقط برگرد خونه بزار من ببینمت دارم برات فاطمه : خداحا
💫 💫 ☘ و یکم ☘ رسول : خب حالا فاطمه خانم حواستون هست دیگه ان شاءالله ؟ فاطمه : به چی ؟ رسول : سرت تو کار خودت باشه دیگه فاطمه : 🤨 من و چه به این کارا رسول : بله شما درست میفرمایید فاطمه : من همیشه درست میفرمایم😌😂 رسول : 😐😂 برو به کارت برس وقت دنیارو نگیر فاطمه : چشم استاد زهرا : چی میگفتید🤨 رسول : چی ؟ هیچی زهرا : اهااااان یعنی هرکس میخنده داره هیچی میگه رسول: آره😂 زهرا : 😠حیف واقعا حیف بزرگتری وگرنه جوری میزدمت به غلط کردن بیفتی رسول: 😐😐😐😐😐 زهرا: اه😒 خسته باشی(از قصد گفت که خسته نباشید نگه 😂 ) رسول: من هیچ وقت خسته نمیشم 😎✌️🏻 زهرا : چای شیرین😒🙄 رسول : خیلی زیاد شکر ریختی توش زیادی شیرین شدم زهرا : بارالهی به حق این روز کاری اقای حسینی رو مورد عنایت شفای خودت قرار بده رسول : آمییین محمد : چه خبره اینجا رسول چرا فایل تطبیق شده رو نفرستادی 🤨 رسول: اووووه🤦🏻‍♂ ببخشید آقا یادم رفت محمد : زود باش بفرست خانم مقدم شماهم تشریف بیارید اتاق من زهرا : بله چشم زهرا خطاب به رسول : تمومش کن این نمک بازی هات رو😒 رسول : باید خاموشم کنید 😂 زهرا : هییسس بسسسه🤫 رسول : برو دیگه😐💔 محمد : نشد بفهمی فاطمه کجا رفته بوده ؟ زهرا : خیر محمد : این چند وقت تماس هاش زیاد شده کارهم که نصفه میزاره برای بعدا میره ولی نمیگه کجا😶 زهرا : نگران نباشید فاطمه که دختر عاقلی هست کاری نمیکنه چیزی نمیشه محمد : درسته خب بیا گزارش هارو تطبیق بده زود فقط ساعت یک جلسه دارم زهرا : 😶😶آخه اقا محمد : آخه نداره زود باش میدونم کار داری ها ولی این ضروریه زهرا : باشه 😕💔 ادامه دارد...
🌸 🌸 🌸 و دوم🌸 محمد : فرشید ؟ فرشید: بله ؟ محمد: رسول کجاست ؟ فرشید : با داود رفتن برای شناسایی موقعیت محمد : بدون هماهنگی ؟ با کی هماهنگ کردن ؟ فرشید : آقای عبدی محمد : خیلی خب باشه تا یک برمیگردن ؟ فرشید : اره حتما محمد: باشه توهم با بچه ها ساعت یک اتاق کنفرانس باشید فرشید: چشم اقا دو ساعت بعد زهرا : هوف😕 رسول : 😐هوف ؟ به چه معناست ؟ زهرا : خسته شدم حوصله ام سر رفته رسول: بی زحمت این وسط که کار نداری پاشو برو عمل قلبت رو بکن تموم شه بره دیگه زهرا : 😡بسسههه نمیخوام درموردش چیزی بشنوم رسول: باشه بابا😒 زهرا : عه فاطمه صبر کن کجا میری؟ فاطمه : مسجد زهرا : چرا ؟ فاطمه: نمیتونم بگم زهرا : این کارا یعنی چی😠 فاطمه : کدوم کارا ؟ زهرا : نمیتونم بگم و نمیتونم بگم کجا میرم و اینا این حرفا این کارا یعنی چی😡 فاطمه :😓ببخشید نمیشه گفت خب زهرا : برو اصلا نخواستیم🙄😒🔪 فاطمه : ببخش آبجی نکن اینکارو با من زهرا : 😒🚶🏻‍♀ ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌹 #در_مسیر_عشق 🌹 🌹 #پارت شصت و چهارم🌹 فاطمه : داداش اجازه هست بیام تو ؟ رسول : بیا فاطمه : خسته
🍃 🍃 🍃 وپنجم 🍃 محمد : از بچه های حوزه و پایگاه چه خبر عبادپور: همه سر جاشون هستن جای شما خالیه فقط. بین این مدت دوسال هم فقط فرمانده پایگاه خواهران عوض شده محمد: کی هست حالا ؟ عبادپور: یه خانم جوان به نام خانم فاطمه مقدم که یک سال نبود رفته بود اصفهان اما این یک ماهی میشه شروع کرده فعالیت هارو محمد: با نام فاطمه چشمام چهار تا شد 😳 اما خودم و عادی نشون دادم . عجب ان شاءالله موفق باشند عبادپور: حاجی مزاحم نمیشم اگر اومدنی شدی قبلش پیام بده محمد : باشه عبادپور: خدا حافظ محمد: از دست فاطمه شاکی بودم چرا هیچی نگفته بود عصبی بودم . فاطمه خانم مقدم لطفا بیاید بالا فاطمه : چشم محمد : تو چرا نگفتی فرمانده پایگاهی؟ 😡 فاطمه : 😳😳ا...از کجا میدونید ؟؟😳 محمد : خبرا میرسه فاطمه : آقا نخواستم بگم چون نمی خواستم بدونید چه مسئولیتی دارم تو مسجدی که قبلا توش بزرگ شدید و حالا رفقاتون و ... محمد : من نباید بدونم یعنی؟ 🤨😠 فاطمه : ببخشید😓 محمد : خیلی خب برو سر کارت فاطمه: نمیخواید بگید کی گفته بهتون ؟ محمد : آقای عبادپور رفیق قدیمی بنده فاطمه : 😶😶😶 محمد : به کارت برس فاطمه ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🍃 #در_مسیر_عشق 🍃 🍃 #پارت_شصت وپنجم 🍃 محمد : از بچه های حوزه و پایگاه چه خبر عبادپور: همه سر جاشون
🍂 🍂 🍂 و ششم 🍂 خانه رسول: یک شب سرد زمستانی بود که همه در کارهای خود مشغول بودیم بابا که طبق معمول پای سیستم منم کتاب میخوندم اون دوتا رو خبر ندارم 😜 میرم فاطمه رو اذیت کنم خبببب چطور اذیت کنم ؟ رسول : با لگد کوبیدم به در اتاق زهرا . زهرااا زهرااا پاشو بیا بیرون زهرا : با لگدی که رسول کوبید قلبم اومد تو دهنم بیا تو رسول الهی خیر نبینی سکته کردم توهم هی یه کاری کن بلایی سرم بیاد من متوجه نشم بعد میبرید بیمارستان منو هر کاری خواستید میکنید😐😐😐😐 نکن دیگه رسول: ععع فکر نکرده بودم پیشنهاد خوبی بود خب حالا پاشو بیا حیاط کارت دارم زود بیای ها من رفتم : منتظر بودم زهرا بیاد با شلنگ آب تو این هوای سرد خیسش کنم خیلی حال میداد 🤪 صدای قدم هاش که نزدیک تر شد شلنگ و گرفتم روش زهرا: سکوت کرده بودم از این کارش تصمیم گرفتم هیچ حرفی نزنم رسول : عااالی بود 😂😂😂کیف کردم چطوری؟ ؟🤪🤪🤪 محمد: از صدای رسول که از تو حیاط میومد رفتم و از پنجره نگاه کردم ای داد بیداد زهرا رو خیس کرده بود و به سمت شون راه افتادم رسول : چیه زهرا خانم لال شدی😏 زهرا : فقط با چشم حرص بهش نگاه میکردم و سکوت کرده بودم محمد : اروم اروم به رسول نزدیک شدم لب حوض وایساده بود که پرتش کردم تو حوض آب رسول: ییههههیییی😱😱😱😱یخ کردمممممم و برگشتم و دیدم باباعه😶 محمد: عالی شد حالا چطور مطوری؟ 😂 زهرا : 😏 فاطمه: صدای چی بود😨عععععع رسوووولللل😱😱😱😱 رسول : مرض😐😐😐😐 بدو پتو بیار یخیدم محمد : نه نه نیاری ها بزار یخ کنه تا یاد بگیره خواهرش و اذیت نکنه 😏 زهرا : دستت و بده من رسول رسول : دستش و گرفتم و خودشو کشوندم پیش خودم😜 زهرا : این غلطا چیه تو میکنی😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡 رسول : یا بسم الله 😐 دوست دارم 😛 فاطمه : زهراااا😐😐😐 رسول من اگر یه بلایی سرت نیاوردم حالا ببین محمد : بسه دیگه بچه ها پاشید بیاید تو یخ میکنید بعد سرما که خوردید کارها عقب میفته فاطمه : بابا شماهم به چه چیزایی فکر میکنید🤦🏻‍♀ رسول : پتو پیلیز فاطمه : 🙄من فقط برای آبجی زهرا پتو میارم زهرا : 😶😶😶س...رررر....دهههههه فاطمه: پتو بیا پتو زهرا : پتو رو گرفتم که رسول خودشو انداخت زیر پتو منم با کمال میل تقدیمش کردم☺️😂 ادامه دارد....
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🍂 #در_مسیر_عشق 🍂 🍂 #پارت_شصت و ششم 🍂 خانه رسول: یک شب سرد زمستانی بود که همه در کارهای خود مشغول بو
🌷 🌷 🌷 و هفتم🌷 زهرا : تو اتاق نشسته بودم زانوهام رو بغل کرده بودم دلتنگ بودم دلشوره داشتم اما نمیدونم کی و چرا تو افکار خودم بودم که با صدای رسول به خودم اومدم رسول : چرا نخوابیدی ؟ زهرا: یه نگاه انداختم به ساعت و بعد به رسول که چایی آورده بود رسول : میدونم دیر وقته اما چایی رو بخور زهرا : نگاهم و از چایی گرفتم و به دیوار خیره شدم رسول : بخور دیگه ای بابا.ابجی ببخشید غلط کردم خوب شد حالا ؟ زهرا : هیچی نمیگفتم و بازم خیره شده بودم رسول: معذرت میخوام زهرا : یه دفعه خودمو انداختم تو بغل رسول و شروع کردم زار زار گریه کردن رسول : 😳وااا چیشده چرا گریه میکنی ؟ زهرا : هیچی نپرس بزار فقط گریه کنم ‌ رسول : باش😔 زهرا: یه ربع گریه کردم و همونجا تو بغلش خوابم برد رسول : دلم نمی اومد بیدارش کنم تا صبح تو بغلم خواب بود تا اذان شد و بیدارش کردم. یک ماه بعد ؛ اداره فاطمه : آقای حسینی من امروز باید برم مسجد گفتم اطلاع بدم🙄 رسول : خیلی خب منم همراهت میام فقط چه ساعتی ؟ فاطمه : دوساعت دیگه کار ندارید؟😶 رسول : نه کارهام تا اون موقع تموم شده فاطمه: باشه 👋🏻 دوساعت بعد ؛ پایگاه رسول : خب فاطمه تو برو ولی منو اصلا نمی شناسی ها منم چند دقیقه دیگه میام شک نکنن فاطمه : باشه فعلا👋🏻 رسول : سلام آقا رضا چطوری خوبی؟ رضا سهیلی : به به آقا رسول سلام چه عجب چشم ما به جمالتون روشن شد رسول : ببخشید دیگه درگیر کار بودم چه خبرا چه کار میکنی رضا : درگیر کارهای حوزه و بسیج و اینا هستیم شما رفتی اون بالا بالاها مارو فراموش کردی دیگه ؟🙁😂 رسول : عه نگو حاجی اصلا اینقدر درگیر کار هستم خانواده شاکی شدن رضا : البته خانواده از تو و پدرت شاکی هستن درسته ؟😂 رسول : کاملا درسته ادامه دارد....