″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🎀 #در_مسیر_عشق 🎀 💫 #پارت هشتاد و نهم💫 زهرا : اون موقع عملیات رو زودتر شروع میکنیم فاطمه : تنها؟
💕 #در_مسیر_عشق 💕
💞 #پارت_نود💞
زهرا : خب آجی حل شد رفت
فاطمه : خداروشکر
روز قبل عقد ( روز دستگیری سهیلی )
فاطمه : رنگ زدم به رضا : سلام اقا رضا
رضا : سلام عزیزم خوبی
فاطمه : الحمد الله
میگم لطف میکنی یه سر بیای خونه ما یه کار کوچیک دارم باهات
رضا : چشم خانم جان شما جون بخواه
الان میام
فاطمه : ممنون فقط اگر میشه خواهرت هم با خودت بیارش
رضا : باش پس یک ساعت دیگه اونجام
فاطمه : باشه، خدانگهدار
زهرا : برای دستگیری این رضا و خواهش رها آقا سعید و آقا فرشید اومده بودن خونه مون اما وقتی آقای محسن زاده اومده یه ذره سخته پس نشستم تو اتاق در نیومدم
محمد : خب بچه ها دقت کنید سعید و فرشید شما به محض اینکه زنگ زدن میرین زیر زمین موقعی که زهرا شلیک کرد به پای رها از پشت شما میرین تا رضا رو بگیرین و فاطمه و زهرا هم این ور رها رو میگیرن منم خودم از بالا پشت بوم پوشش میدم چون ممکنه تامین داشته باشن
همه : چشم
یک ساعت بعد
رضا : سلام عزیزم خوبی
رها : سلام عروس خوشگل مون
فاطمه : سلام خوش اومدید بفرمایید تو
رضا : ممنون. حالا فاطمه بگم اینو اینقدر دوست دارم که دیشب خوابت و دیدم
فاطمه : اووو چه جذاب😂
محمد : با دست به زهرا اشاره کردم شلیک کنه
زهرا : بسم الله و گفتم و شلیک کردم به پای رها
رضا: چه خبر شدههه😡😡😡😡😧😧😧😧 سریع اسلحه ام رو در آوردم و مسلح کردم
فرشید : اسلحه ام روی سر رضا بود : تکون بخوری خالی کردم تو مغزت
رضا : فاطمه چه خبر شده اینجا اینا کین چرا این جوری میکنن چرا خواهر من و به این روز انداختید 😧😧
فاطمه : 😏😏فکر کردی میتونی به همین راحتی به یه خانواده امنیتی نفوذ کنی ؟ نه آقای سهیلی اینطور که شماها فکر میکنین به همین سادگی هام نیست
رضا: عصبی شده بودم و اسلحه ام رو به سمت زهرا گرفتم چون اون زده بود تو پای خواهرم
فرشید: بندازش 😡😡😡
رضا : اونوقت چرا ؟😏
فرشید: به تو مربوط نیست گفتم بندازش 🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬
رضا : یه تیر زدم به دست زهرا
سعید: جوری از زیر دست رضا در اومدم که اسلحه اش افتاد و دستبند زدم بهش
فرشید : زهرا خانم😧
زهرا : خوبم چیزی نیست
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
🌷 #در_مسیر_عشق 🌷 💚 #پارت نود و هشت💚 شب ؛ خانه محمد : زهرا جان اجازه هست؟ زهرا : بفرمائید تو محمد
🌙 #در_مسیر_عشق 🌙
⭐ #پارت_نود و نهم ⭐
رسول با داد : سلام اهالی خونههه
محمد : چه خبرته😂 خیلی خوشحالی نکنه خبریه؟
رسول : هان😶نه چیزه🤐
محمد : چیزه؟🧐
رسول : هیچی بخدا😶
محمد : اصلا بزار ببینم تو مگه شیفت نبودی؟🤨
رسول : بله😬
محمد : خب؟
رسول : یه دیوونه ای رو گذاشتم به جای خودم😜
محمد : تو خیلی😡 لا اله الا لله
"رسول با لگد وارد اتاق زهرا میشود"
:انقدر سرش تو کتاب بود نفهمید کیرفتم تو اتاق
دیدم حواس اش نیست از فرصت استفاده کردم با لگد زدم تو پاش
زهرا"
اصلا نفهمیدم کی وارد اتاق شد😶
همش سرم تو کتاب بود با لگدی که
زد تازه به خودم اومدم : آخخخخخخ😖😖😖😖😖😖😖😖😖چ..را می...ز...نی...😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
رسول : چون دوست دارم 😊 این لوس بازی هارم بزار کنار واسه من آب غوره نگیر 😏
محمد : باز چیکار کردی رسووووول🤨
چه بلائی سر بچه آوردی 😱😱😱😱
رسول اتاق را ترک میکند 😑
محمد : خوبی زهرا؟
زهرا : نههه من فاطمه رو میخواااممم
محمد : 😐😐😐😐😐😐 دارم به عقل تو شک میکنم
زهرا : 😐😐💔😐😐💔