گنجینه های جنگ
کتاب : بچه های مَمّد گِره🌹
نگارش : حمید حسام🌹
قسمت : چهل و پنجم🌹
راوی : جلال یونسی🌹
#کتاب_صوتی_بچه_های_ممد_گره
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
هدایت شده از سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
#ارادت_شهدا_به_امام
👇👇👇👇👇
⭕️سرباز کوچک
http://eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
هدایت شده از سرباز کوچک
ارادت شهدا به امام ۴.pdf
600.7K
🌺 #ارادت_شهدا_به_امام
🌸 شهید شاهرخ ضرغام
🌺 شهید حسن یزدانی
🌸شهید انتظاری
⭕ @sarbazekoochak
تبیین ابعاد شخصیتی ابوالفضل سپهر از زبان رفقا.pdf
735.3K
تبیین ابعاد شخصیتی ابوالفضل سپهر از زبان رفقا
♻️ @ganjinehayejang
📣📣📣📣📣📣📣
داستان هفتاد و دو تن آوازه کوی و برزن می شود. لحظه لحظه این حادثه یادآور دلاوری و مردانگی عاشوراییان است.
تاریخ تکرار و تکرار شد. در میدان نبرد ؛ هر کس زخمی بر تن و جانش نشست اما حکایت زخمی ترین پسر ایران بس شنیدنی است.
او باز هم از امشب گوش جان می سپاریم به روایت های پر فراز و نشیب سید نورالدین عافی؛ اهل ایران, زاده تبریز
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjnehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 27
شبها موقع درگیری به کمک دموکراتها می آیند و نارنجک به سمت ما می اندازند. مردم به درگیریها عادت کرده بودند و معمولاً در همه درگیریهای سطح شهر تعدادی از کشته ها از مردم کوچه و بازار بودند.
در این میان پایگاه بانک سپه وضع خاصی داشت. مدارک و اسناد بانک سپه در گوشه و کنار پراکنده بود. کتابهایی هم بود که ظاهراً توسط کومله ها منتشر شده بودند، گرچه اوقات بیکاری آنجا می پلکیدیم اما از کتابها چیزی سر در نمی آوردیم. در جمعمان چند نفر دانشجو بودند که ما را نسبت به قضایا روشن میکردند. آنجا کلاس عقیدتی و نظامی هم برگزار میشد که برای نیروهای تازه واردی مثل من خیلی خوب بود. معمولاً نیروها در هر پایگاهی حدود بیست روز میماندند و بعد به پایگاه دیگری منتقل میشدند. ما بعدها هم به پایگاههای اطراف میدان گوزنها مأمور شدیم.
دموکراتها معمولاً شبها به پایگاههای ما حمله میکردند، ولی یک روز درگیری روزانه آغاز شد. من به پشتبام خانه مجاور رفته بودم. سروصدای تیراندازی که خوابید خواستم از پشتبام پایین بیایم که صاحبخانه راهم را گرفت. به لهجۀ کردی گفت: «شما آر.پی.جی زدید دیوار اتاق ما خراب شده!» مکث کردم. من تنها بودم و برای او بهترین فرصت بود که غافلگیرم کند. چون همیشه به آنها مشکوک بودم، گفتم: «خوب، تو جلو بیفت و در را باز کن ببینم.» نرفت! حرفم را دوباره تکرار کردم اما او نمیرفت و میخواست اول من بروم. اسلحه ام را رویش گرفتم. مجبور شد از پله ها پایین برود اما جلوی در ایستاد و منتظر شد من در را باز کنم. کاملاً به او شک کرده بودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 28
اگر واقعاً خانه اش خراب شده بود میتوانست از سپاه خسارت بگیرد. به اصرار من و تهدید اسلحه در را باز کرد. اتاق کاملاً سالم و مرتب بود. نگاهی به او کردم و بدون اینکه وقت بیشتری از دست بدهم سریع از آن خانه بیرون آمدم تا به پایگاه خودمان بروم که امن ترین خانه آن کوچه بود.
کردستان شبهای غریب و سختی داشت. صدای درگیریهای شبانه در پایگاههای سطح شهر و اطراف چنان معمولی شده بود که اگر یک شب سروصدای انفجاری بلند نمیشد، مشکوک میشدیم. به همین دلیل، نیروها در پایگاههای سطح شهر پراکنده بودند و در هیچ شرایطی تجمع نیرو انجام نمیشد. در ستاد نیروی چندانی نگه داشته نمیشد چون محل شاخصی برای دموکراتها بود و اگر ده دوازده خمپاره به ستاد میزدند همه ستاد و نیروهایش به هوا میرفت. به همین دلیل، مراسم دسته جمعی در کردستان اصلاً انجام نمیشد. زمانی که در ستاد مهاباد بودم دوست داشتم شبهای جمعه دسته جمعی دعای کمیل بخوانیم اما برادر «حداد» که معاون صالح بود همه را به اتاقها پخش میکرد تا در صورت حمله خمپارهای تلفاتمان زیاد نشود. در چنان شرایطی برای شوخی و سربه سر گذاشتن زیاد فرصت نبود اما بعضی از نیروها از هر فرصتی استفاده میکردند تا یک شوخی دسته جمعی راه بیندازند.
مدتی در پایگاه میدان گوزنها معاون پایگاه بودم، مسئولی داشتیم که از نیروهای قزوین بود. یک روز ذوق این برادر گل کرد و به نیروها گفت: «میخواین یه بازی تازه یادتون بدم؟»
ـ چه بازیای؟!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣2⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 29
ـ همه توی اتاق جمع بشید تا بگم.
به طور معمول حدود بیست نفر نیرو در پایگاه بود، به جز نگهبانها که در همۀ ساعتهای شبانه روز در محوطه و پشتبام پایگاه نگهبانی میدادند و به نوبت عوض میشدند، بقیه توی اتاق جمع شدیم و بازی «عمامه گذاری» شروع شد! هیچکس سر درنیاورد. خودش توضیح داد که یک عمامه دست من هست، این عمامه سر همه گذاشته میشود. اگر اندازه بود آن فرد یک تومان میگیرد اگر اندازه نبود باید یک تومان بدهد. منتها دو شرط دارد اول باید چراغها خاموش باشد. دوم اینکه یک نفر باید این کار را از یک طرف شروع کند و به نوبت سر همه بگذارد... کمی خندیدیم و چراغ خاموش شد. اولین نفر مجبور شد یک تومان بدهد چون عمامه اندازه سرش نبود، نفر دوم... وقتی به من رسید یک تومانیام را آماده نگه داشته بودم. وقتی خواست عمامه را بردارد دستی هم به صورتم کشید و رفت سراغ بغلی دستیام. بالاخره بازی تمام شد و چراغ روشن. قیافه ها دیدنی بود! از خنده روده بر شده بودیم. مسئول شلوغ ما از داخل آب گرمکن حمام، دودهها را جمع کرده و توی عمامه ریخته بود و در آن تاریکی به صورت هر که دست کشیده بود او را سیاه کرده بود. آن شب از معدود شبهای کردستان بود که حسابی خندیدیم.
درگیریها، شهادت و زخمی شدن نیروها، فرصت و دل و دماغی برای تکرار شوخی و خنده باقی نمی گذاشت، اما مصمم بودم به هر ترتیب که شده سربه سر مسئول قزوینیمان بگذارم. یک شب من دومین پاسبخش بودم. از ساعت دوازده شب به بعد سرکشی به نگهبانها و تعویض به موقع آنها با من بود. قبل از من نوبت این برادر قزوینی بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang