سومین روز از دی ماه سال هزار و سیصد و شصت و پنج
ساعت بیست: یاران را بنگر در دل شب، چگونه دست¬های حنا بستهشان را بر گردن یکدیگر انداخته، گرد هم حلقه زدهاند. زمزمه الهی العفو بر لبهایشان، چنان چشم در چشم دوختهاند گویا فردا روز فراق است! 72 تن، قرعه فال به نام آنها افتاد. شیر بچه سیزده ساله تا یل چهل و پنج ساله. داریوش، غلامرضا، سعید، مهدی، نادر،ابراهیم، مرتضی، مصطفی، علی، محمد، مسعود، کریم، محسن، هاشم،
همه در انتظارند. عملیات و کربلایی دیگر، موجهای وحشی و غواصان، گروهان منتخب و اعلام رمز، دشمنِ در کمین و حمله، فرماندهان و اخبار فتوحات، سیاهی شب و هزاران منور، دلهای عاشق و دلدار، نقطه رهایی علقمه و پرواز پرستوهای مهاجر، اولین تیر و پیشانی امیر طلایی، خورشیدی و استخوانهای رضاعمادی، خط سوم دشمن و نبرد تن به تن
.....
#کربلای_۴
@ganjinehayejang
ساعت بیست و دو: بیسیم به صدا درآمد یا محمد رسول الله ( ص )، یا محمد رسول الله( ص )، یا محمد رسول الله( ص ). همه هستی حتی جانشان را به اروند سپردند و امر ولایت را به جان خریدند. ماه به تماشای قهرمانیشان ایستاده بود. ام الرصاص پذیرای قدومشان شد. ثانیهها از پی هم گذشتند. گلولهها نیز، گاهی سریعتر از ثانیهها. دوازده ساعت در چشم برهم زدنی طی شد. لحظه موعود فرا رسید. آسمانیها شهید شدند و آزادمردها اسیر...
#کربلای_۴
@ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
نام کتاب : اینک شوکران - جلد سوم
ایوب بلندی به روایت همسر شهید
مولف : زینب عزیزمحمدی
تحقیق و تنظیم کتاب : آذردخت داوری
با همکاری : مریم برادران
ناشر کتاب : روایت فتح
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :7⃣4⃣
#اینک_شوکران
وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند،اتاق مراقبت های ویژه،از پنجره ی مات اتاق سرک میکشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمیدیدم چه کار میکنند...
از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم....
چند بار راهرو را رفتم و امدم و هر بار از پنجره نگاه کردم....
دکتر ها هنوز توی ای سی،یو بودند
پرستار با یک لوله ازمایش بیرون امد "خانم این را ببرید ازمایشگاه"
اشکم را پاک کردم...
لوله را گرفتم و دویدم سمت ازمایشگاه
خانم پشت میز گوشی،را گذاشت...
لوله را ب طرفش دراز کردم "گفتند این را ازمایش کنید"
همانطور ک روی برگه چیزهایی مینوشت،گفت
"""مریض شما فوت شد"""
عصبانی شدم "چی داری میگویی؟همین الان پرستارش گفت این را بدهم به شما"
سرش را از روی برگه بلند کرد "همین الان هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده"
لوله ی ازمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا...
از پشت سرم صدای زنی را که با پرستار بحث میکرد ،شنیدم.....
"حواست بود با کی حرف میزدی؟این چه طرز خبر دادن است؟زنش بود!"
در اتاق را با فشار تنم باز کردم ...
دور تخت ایوب خلوت
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :8⃣4⃣
#اینک_شوکران
چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود و با مشت به سینه ایوب میکوبید....
نگاهش کردم ....
اشک میریخت و به ایوب ماساژ قلبی میداد.....
سوت ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند سمت تخت.....
دکتر میگفت "مظلومیت شما ایوب را نجات داد"
امدم توی راهرو نشستم...
انگار کتک مفصلی خورده باشم...
دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم....
بی توجه به ادم های توی راهرو که رفت و امد میکردند ،روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی خوابیدم....
فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد میکرد ....
فراموشی هم به کوفتگی اضافه شد...
دنبال هر چیزی چندین بار میگشتم....نگران شدم
برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم....
گفت ان کوفتگی و این فراموشی عوارض شوکی است که ان شب به من وارد شده...
ایوب داشت به خرده کارهای خانه میرسید....
تعمیر پریز برق و شیر اب را خودش انجام میداد و این کارها را دوست داشت.....
گفتم"حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار"
-مثلا چه جور کاری؟
-مهم نیست،هر جور کاری باشد....
سرش را بالا انداخت بالا و محکم
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :9⃣4⃣
#اینک_شوکران
چقدر ناز ادم های مختلف را سر بستری کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود.....
هر مسئولی را گیر میاوردم برایش توضیح میدادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است....
مراقبت های خاص خودش را میخواهد....ب روان درمانی و گفتار درمانی احتیاج دارد،نه اینکه فقط دوز قرص هایش کم و زیاد شود.....
این تنها کاری بود ک مدد کار ها میکردند....
وقتی اعتراض میکردم ،میگفتند"به ما همین قدر حقوق میدهند"
اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود دوباره بستری میشد....
اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمیکرد
هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمیکشیدیم...
وضعیت عصبی ایوب به هم ریخته بود...
راضی نمیشد بامن به دکتر بیاید ...
خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول میکند در بیمارستان بستریش کنم یا نه
نوبت من شد...وارد اتاق دکتر شدم..
دکتر گفت پس مریض کجاست؟
گفتم"توضیح میدهم همسر من....."
با صدای بلند وسط حرفم پرید"بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای جانبازان است نه همسرهایشان....
گفتم "من هم برای خودم نیامدم...همسرم جانباز است...امده ام وضعیتش را برایتان....."
از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید "برو بیرون خانم با مریضت بیا..."
با اشاره اش از جایم پریدم ...
در را باز کردم...
همه بیماران و همراهانشان نگاهم میکردند....
رو به دکتر گفتم "فکر میکنم همسر من به دکتر نیازی ندارد ....شما انگار بیشتر نیاز دارید....
در را محکم بستم و بغضم ترکید...
با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون آمدم...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :0⃣5⃣
#اینک_شوکران
مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم ک مخصوص جانبازان نبود....
دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت ک بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند....
ایوب با کسی اشنا نبود...
میفهمید با انها فرق دارد...
میدید ک وقتی یکی از انها دچار حمله میشود چه کار هایی میکند....
کارهایی ک هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود....
از صبح کنارش مینشستم تا عصر.....
بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم....
بچه ها هم خانه تنها بودند ....
میدانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش میگیرد و با التماس میگوید
"من را اینجا تنها نگذار"
طاقت دیدن این صحنه را نداشتم....
نمیخواستم کسی را ک برایم بزرگ بود....
عقایدش را دوست داشتم ......
مرد زندگیم بود.......
پدر بچه هایم بود ......
را در این حال ببینم...
چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم...
یک بار ب بهانه ی دستشویی رفتن....
یک بار ب بهانه ی پرستاری ک با ایوب کار داشت و صدایش میکرد...
اما این بار شش دانگ حواسش ب من بود.....
با هر قدم او هم دنبالم می امد...
تمام حرکاتم را زیر نظر داشت ....
نگهبان در را نگاه کردم...
جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند....
چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در ...
صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم امد ...
او هم داشت میدوید....
"شهلا .......شهلا........تو را ب خدا......."
بغضم ترکید....
اشک نمیگذاشت جلویم را درست ببینم ک چطور از بیماران عبور میکنم.....
نگهبان در را باز کرد....
ایوب هنوز میدوید...
با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او ب من ،از در بیرون بروم.....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang